eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رأی من سیاست چشمانِ توست، که طومارِ تمام دوگانه ها را در هم پیچیده...♡ . . چشمش به دستان ماست آدینه شرمنده‌ی چشمانش نشویم.
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رأی من سیاست چشمانِ توست، که طومارِ تمام دوگانه ها را در هم پیچیده...♡ . . چشمش به دستان ماست آدینه
. بدانیم و آگاه باشیم که ما یک دوگانه بیشتر نداریم و آن دو گانه"انقلاب اسلامی" و "استکبارجهانی" است!
❁﷽❁ پنج شنبه باشد وقطعه اے از بهشت و یاد دلت اگر هوایے شد فاتحه اے بخوان براے روحت باشد ڪه از دعاےشهید روحت زنده شود 📎روحشون شاد یادشون با ذڪر 🌷 🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣9⃣ مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!» خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’» پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. ادامه دارد...✒️
‍ با اعلام ورود توسط نظام، جمهوری اسلامی ایران نشان داد که چیزی برای پنهان کردن از مردم ندارد، حتی اگر بهانه ای مهم چون انتخابات باشد. اما بدانیم که ما ملتی هستیم که حتی زیر سایه جنگ صدام نیز پای صندوق رأی می آمدیم، کرونا که جای خود دارد. فقط "عکاس شب" شبتون شهدایی
امیرالمومنین علی (ع): ‌ 🌼 اعتماد به ، محكم ترين اميد است. ‌ 📔 غرر الحكم: ۶۰۵ ‌ 🌱
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣9⃣ بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.» وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم. حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.» این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣9⃣ پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.» بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.» گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.» گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟» گفت: «تو هم بیا برویم.» جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!» گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.» گفتم: «برای همیشه؟» خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.» باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود. ادامه دارد...✒️
آفتاب برآمده دریا روشن است... زورقی بی‌هنگام در بخار فلق نزدیک می‌شود... و می‌شنوم نامَم را با حروفی از شن بر دریای سحر می‌خوانند! کاش در کنـارم بود‌ی... ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت:5⃣9⃣ روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
به آسمانِ دلت التماس کن ... که خدا ، همان نزدیکی است ... @khodahafez_refigh
قرار بود زنده باشید و جان های مُرده را ... من مُرده ام ، به فریاد نمی رسید؟! ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 تشیع پیکر مطهر شهید اصغر پاشاپور در تل زین العابدین حماه در سوریه 🌹💔 .
🔸" در محضـر شهیـد "... وقتی تو ڪار بهمون فشار می‌اومد یا خسته می‌شدیم ، بهمون می‌گفت: ثواب ڪار رو هدیه ڪنید به یڪی از اهل بیت (؏) ☺️، اونوقت خستگی بهتون غلبه نمیکنه و شما بهش غلبه می‌کنید.😍 ✍ به نقل از : همرزم شهید
‎و شهید یک روز به خون خواهی خویش در مقابل ما ، خواهد ایستاد ... ؟ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣9⃣ از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.» شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.» دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. ادامه دارد...✒️
ما را غمِ عشــق است باکی نیسـت از رفتـن ؛ مولا سلامت باد اگر عمارها رفتند... 📎شهدای حمله تروریستی عـراق 🌷 🌷
مردایی که ماسک از روی صورت خودشون بر میداشتن ، میذاشتن روی صورت رفقاشون کجا و آدمایی که ماسک ساده ۳هزارتومانی رو ۴۵ هزارتومان با منت میفروشن به هموطنشون کجا
بسم رب الفلق... عرض سلام و عافیت به همه عزیزان🌹 خصوصا اونایی که از کرونا می ترسن!😷 خواستم بهتون بگم حواسمون باشه که یه خدایی داریم که خالق کرونا که هیچی، خالق همه ذره های عالم هست! خالق همه ویروسها و پادزهرهاست... و نکته مهم اینکه تا اون نخواهد هیچ اتفاقی در هیچ جا نمیفته... واقعا خنده داره که بعضی افراد بخاطر مبتلا نشدن به ویروسی که خیلی بزرگتر و خطرناکتر از اون همیشه بوده و هست، تمام زندگی شون رو تعطیل می کنن و فکر می کنن اگه ماسک بزنن از شرش در امان هستن و اون دیگه نمی تونه بهشون آسیب بزنه!!! هزاران ویروس مثل کرونا و آنفولانزا همیشه تو محیط زندگی ما وجود داره... اگه قرار باشه بخوایم زندگی رو بخاطر نمردن تعطیل کنیم که اصلا نباید زندگی کنیم! آمار کشتگان تصادفات رانندگی بسیار بیشتر از افرادی هست که با ویروس می میرن! پس بیایم بنشینیم تو خونه اصلا سوار ماشین نشیم چون ممکنه تصادف کنیم و بمیریم!😳 ⁉ یه سوال مهم: تفاوت ما که ادعا داریم شیعه هستیم و قرآن و اهل بیت علیهم السلام داریم با اون چینی های بودایی چی هست واقعا؟؟؟ اونا هم نشستن تو خونه هاشونو زندگی رو تعطیل کردن، ما هم می خوایم همین کارو بکنیم! ❓پس ایمان به خدایی که فرموده: قل اعوذ برب الفلق من شر ما خلق... کجا باید بین من و اونی که به این خدا ایمان نداره، تفاوت ایجاد کنه؟🤔 ‼ خواهش می کنم ازتون فقط چند دقیقه به این چیزی که گفتم فکر کنید! بچه ها اگه ببینن مادرشون می ترسه، بیشتر می ترسن! ولی اگه ببینن مادر مثل کوه محکم و آرام هست و هیچ چیز نمی تونه اونو نگران و مضطرب کنه، اون وقت می فهمن که تنها راه رسیدن به زندگی شاد و آرام بدون استرس، فقط و فقط زندگی با خداست! 👌 بزارید همه ببینن که شما بعد از تدبر در قرآن چقدر با دیگرانی که فقط ظاهر این دنیای مادی رو می بینن و هیچ بهره ای از لایه های باطنی عالم ندارن، فرق کردید❤ و خدا فرموده: و من یتوکل علی الله فهو حسبه... (👈 نه اینکه هیچ کاری نکنیم و فقط توکل... احتیاط در روبوسی کردن با افراد مریض و رعایت بهداشت و تقویت سیستم ایمنی با ورزش و استفاده از مواد طبیعی انرژی زا مثل روغن زنجبیل... شرط عقله و باید انجام بشه، اما نه اینکه اونا باعث سلامتی بشه فقط!!!) ما دعا وتوسل به ائمه و اهلبیت داریم. ما امام زمانی داریم که امرتمام دنیاو مافیها دردستان اوست وبه اوست که همه خیرها به ما میرسد و همه شر و بدیها دفع میشود. پس درکنار تمام تدابیر بهداشتی و تغذیه ای واجتماعی، حواسمان باید به ایشان هم باشد که 🌹بیمنه رزق الوری و بوجوده ثبتت الارض والسماء🌹 خوش بحال کسی که بتونه دل آرام با خدا وحجت حی او زندگی کنه، حتی اگه سنگ از آسمون بباره!
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم ❤️ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✅فرازی از وصیتنامه امروز روز آزمایش الهی است، روزی است که گروهی اندک به ندای مولایشان لبیک می‌گویند و گروهی کثیر به بهانه‌های مختلف نه تنها لبیک نمی‌گویند بلکه در مقابل امام و مولای خود موضع می‌گیرند و امام را مردی عادی می‌دانند و من زمانی که شنیدم رهبرم و امامم فرمود "سوریه باید حفظ شود" وظیفه خود دانستم بعنوان سربازی کوچک در این جهاد شرکت کرده و حرف امامم را زمین نگذارم، ان شاالله که مورد رضایت حضرت تعالی و امام زمان (عج) و رهبرم قرار بگیرد. 🌷شـهید احــمد رضــایی🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ "لا نهايات للحب، الحب الذي ينتهي لم يكن حبا..." عشق را پایانی نیست عشقی که پایان پذیرد، عشق نبوده است... ❤️
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
♥️ "لا نهايات للحب، الحب الذي ينتهي لم يكن حبا..." عشق را پایانی نیست عشقی که پایان پذیرد، عشق نب
لباس‌های خیس به تنشان سنگینی می‌كرد ستون گردان دم ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود همهمه بسیجی ها میان رعد و برق و شق شق باران گم شده بود حالا گونی‌هایی هم كه عراقیا پله‌وار زیر كوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر... بچه ها از كت و كول هم بالامی‌رفتند كه از شر باران خلاصی یابند و خودشان را داخل غار بزرگ زیر قله برسانند انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت لیز و سر نبود بسیجی‌ها پا روش می‌ذاشتند، می‌پریدند اون‌ور آب و بعد داخل غار... اما گونی هر از گاهی تكان می‌خورد شاید اون شب هیچ بسیجی‌ای نفهمید كه پله شده بود برای بقیه... یكی دو نفر هم كه متوجه شدند دم غار اشكهاشون با باران قاطی شده بود «علی به معنای واقعی كلمه مالك نفسش بود» ❤️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣9⃣ دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار. ادامه دارد...✒️
مهندس باشی و شوی معلوم است راهی به آسمان خواهی ساخت! الهی به امید تو صبحتون شهدایی 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹