eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار بود زنده باشید و جان های مُرده را ... من مُرده ام ، به فریاد نمی رسید؟! ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 تشیع پیکر مطهر شهید اصغر پاشاپور در تل زین العابدین حماه در سوریه 🌹💔 .
🔸" در محضـر شهیـد "... وقتی تو ڪار بهمون فشار می‌اومد یا خسته می‌شدیم ، بهمون می‌گفت: ثواب ڪار رو هدیه ڪنید به یڪی از اهل بیت (؏) ☺️، اونوقت خستگی بهتون غلبه نمیکنه و شما بهش غلبه می‌کنید.😍 ✍ به نقل از : همرزم شهید
‎و شهید یک روز به خون خواهی خویش در مقابل ما ، خواهد ایستاد ... ؟ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣9⃣ از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.» شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.» دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. ادامه دارد...✒️
ما را غمِ عشــق است باکی نیسـت از رفتـن ؛ مولا سلامت باد اگر عمارها رفتند... 📎شهدای حمله تروریستی عـراق 🌷 🌷
مردایی که ماسک از روی صورت خودشون بر میداشتن ، میذاشتن روی صورت رفقاشون کجا و آدمایی که ماسک ساده ۳هزارتومانی رو ۴۵ هزارتومان با منت میفروشن به هموطنشون کجا
بسم رب الفلق... عرض سلام و عافیت به همه عزیزان🌹 خصوصا اونایی که از کرونا می ترسن!😷 خواستم بهتون بگم حواسمون باشه که یه خدایی داریم که خالق کرونا که هیچی، خالق همه ذره های عالم هست! خالق همه ویروسها و پادزهرهاست... و نکته مهم اینکه تا اون نخواهد هیچ اتفاقی در هیچ جا نمیفته... واقعا خنده داره که بعضی افراد بخاطر مبتلا نشدن به ویروسی که خیلی بزرگتر و خطرناکتر از اون همیشه بوده و هست، تمام زندگی شون رو تعطیل می کنن و فکر می کنن اگه ماسک بزنن از شرش در امان هستن و اون دیگه نمی تونه بهشون آسیب بزنه!!! هزاران ویروس مثل کرونا و آنفولانزا همیشه تو محیط زندگی ما وجود داره... اگه قرار باشه بخوایم زندگی رو بخاطر نمردن تعطیل کنیم که اصلا نباید زندگی کنیم! آمار کشتگان تصادفات رانندگی بسیار بیشتر از افرادی هست که با ویروس می میرن! پس بیایم بنشینیم تو خونه اصلا سوار ماشین نشیم چون ممکنه تصادف کنیم و بمیریم!😳 ⁉ یه سوال مهم: تفاوت ما که ادعا داریم شیعه هستیم و قرآن و اهل بیت علیهم السلام داریم با اون چینی های بودایی چی هست واقعا؟؟؟ اونا هم نشستن تو خونه هاشونو زندگی رو تعطیل کردن، ما هم می خوایم همین کارو بکنیم! ❓پس ایمان به خدایی که فرموده: قل اعوذ برب الفلق من شر ما خلق... کجا باید بین من و اونی که به این خدا ایمان نداره، تفاوت ایجاد کنه؟🤔 ‼ خواهش می کنم ازتون فقط چند دقیقه به این چیزی که گفتم فکر کنید! بچه ها اگه ببینن مادرشون می ترسه، بیشتر می ترسن! ولی اگه ببینن مادر مثل کوه محکم و آرام هست و هیچ چیز نمی تونه اونو نگران و مضطرب کنه، اون وقت می فهمن که تنها راه رسیدن به زندگی شاد و آرام بدون استرس، فقط و فقط زندگی با خداست! 👌 بزارید همه ببینن که شما بعد از تدبر در قرآن چقدر با دیگرانی که فقط ظاهر این دنیای مادی رو می بینن و هیچ بهره ای از لایه های باطنی عالم ندارن، فرق کردید❤ و خدا فرموده: و من یتوکل علی الله فهو حسبه... (👈 نه اینکه هیچ کاری نکنیم و فقط توکل... احتیاط در روبوسی کردن با افراد مریض و رعایت بهداشت و تقویت سیستم ایمنی با ورزش و استفاده از مواد طبیعی انرژی زا مثل روغن زنجبیل... شرط عقله و باید انجام بشه، اما نه اینکه اونا باعث سلامتی بشه فقط!!!) ما دعا وتوسل به ائمه و اهلبیت داریم. ما امام زمانی داریم که امرتمام دنیاو مافیها دردستان اوست وبه اوست که همه خیرها به ما میرسد و همه شر و بدیها دفع میشود. پس درکنار تمام تدابیر بهداشتی و تغذیه ای واجتماعی، حواسمان باید به ایشان هم باشد که 🌹بیمنه رزق الوری و بوجوده ثبتت الارض والسماء🌹 خوش بحال کسی که بتونه دل آرام با خدا وحجت حی او زندگی کنه، حتی اگه سنگ از آسمون بباره!
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم ❤️ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✅فرازی از وصیتنامه امروز روز آزمایش الهی است، روزی است که گروهی اندک به ندای مولایشان لبیک می‌گویند و گروهی کثیر به بهانه‌های مختلف نه تنها لبیک نمی‌گویند بلکه در مقابل امام و مولای خود موضع می‌گیرند و امام را مردی عادی می‌دانند و من زمانی که شنیدم رهبرم و امامم فرمود "سوریه باید حفظ شود" وظیفه خود دانستم بعنوان سربازی کوچک در این جهاد شرکت کرده و حرف امامم را زمین نگذارم، ان شاالله که مورد رضایت حضرت تعالی و امام زمان (عج) و رهبرم قرار بگیرد. 🌷شـهید احــمد رضــایی🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ "لا نهايات للحب، الحب الذي ينتهي لم يكن حبا..." عشق را پایانی نیست عشقی که پایان پذیرد، عشق نبوده است... ❤️
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
♥️ "لا نهايات للحب، الحب الذي ينتهي لم يكن حبا..." عشق را پایانی نیست عشقی که پایان پذیرد، عشق نب
لباس‌های خیس به تنشان سنگینی می‌كرد ستون گردان دم ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود همهمه بسیجی ها میان رعد و برق و شق شق باران گم شده بود حالا گونی‌هایی هم كه عراقیا پله‌وار زیر كوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر... بچه ها از كت و كول هم بالامی‌رفتند كه از شر باران خلاصی یابند و خودشان را داخل غار بزرگ زیر قله برسانند انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت لیز و سر نبود بسیجی‌ها پا روش می‌ذاشتند، می‌پریدند اون‌ور آب و بعد داخل غار... اما گونی هر از گاهی تكان می‌خورد شاید اون شب هیچ بسیجی‌ای نفهمید كه پله شده بود برای بقیه... یكی دو نفر هم كه متوجه شدند دم غار اشكهاشون با باران قاطی شده بود «علی به معنای واقعی كلمه مالك نفسش بود» ❤️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣9⃣ دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار. ادامه دارد...✒️
مهندس باشی و شوی معلوم است راهی به آسمان خواهی ساخت! الهی به امید تو صبحتون شهدایی 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
هدایت شده از تبلیغات (سورنا)
Iam a window :| انگلیسیت خیلی ضعیفه ؟ 🇬🇧 ⌚️حتما فرصت کلاس زبان رفتن هم نداری؟ دیگه مهم نیست‼️ 🗣 اپلیکیشن تاک رو دانلود کن و با صرف روزی ده دقیقه زبان رو قورت بده👇👇5
Taak(91).apk
4.62M
👆👆بدون کلاس و معلم انگلیسی رو یاد بگیر
‏اینجا احتکار نبود همه استفاده می‌کردند هنگام کمبود ، رقابت بر سرِ استفاده نکردن بود! 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
بدنی صاف و بلوری به سبک سوپر استارها😍 شوهرت دیونت میشه💋💦 پوست بدن و صورتت روتو یک هفته مثل آینه براق وسفید❄️ کن😜😍 یچیزی این تو گزاشتیم برای رفع و............. که میکنه🙈👌 راه حل👇😍 http://eitaa.com/joinchat/2683895824C1cab3c4ace ⛔️⛔️فقط متاهلین
بانو🥰 ✅می دونستین میشن که هستن ؟ 😏🤔 خب یعنی کسانی که با شما زندگی می کنند حق ندارن شما رو تو خونه و بعد از حمام زیبا ببینند ؟ 🙄🙄 همش که نمیشه از کرم پودرو استفاده کرد !!🤷🏻‍♀️💄🛍 سرمایه یه زن به هرچقدر روی این سرمایت کردی وارزش قائل شدی یک هیچ از بقیه جلوتری😄😄😄 به خودت اهمیت بده بانو😊👌🏻❤️ http://eitaa.com/joinchat/2683895824C1cab3c4ace ⛔⛔فقط متاهلین
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣9⃣ نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.» پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.» گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.» پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.» زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.» این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.» این را که شنیدم، پاهایم سست شد. ادامه دارد...✒️
♡°°مهندس❤️ واقعی°°♡ مهندس‌های‌عزیز‌سعی‌کنید‌ حاجی‌را‌الگو‌قراربدید 🌱
قسمتی از وصیتنامه سپهبد شهید حاج‌قاسم سلیمانی🌷 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را مظلوم و تنها می‌بینم، او نیازمند همراهی شماست. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔰او خيلى مؤدّب، فهميده و با تقوا بود. غلامعلى پيشانى و كف پاى مادرمان را میبوسيد و مى ‏گفت: بهشت زير پاى مادر است. پدر و مادرم خيلى ناراحت میشدند و مى‏ گفتند: تو ما را شرمنده میكنى، امّا او میگفت: من به بوسيدن پاى شما افتخار میکنم.» 🔰بيش از هر چيز حسن خلق و رفتار ايشان زبانزد بود و هميشه سعى میکرد با تبسم مسائل را حل كند. آن قدر صبور بود كه اگر عصبانى میشد، خود را كنترل میکرد و با روحيه باز امر به معروف و نهى از منكر میكرد. 🔰او هر موقع كه به جبهه میرفت، به ما سفارش میکرد كه به خانواده شهدا سركشى كنيد و از احوال آنها جويا شويد. به بچّه‏ ها درباره درس خواندن و حجاب توصيه مى ‏كرد.» 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۱/۱ باخرز ، خراسان‌رضوی شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۵ مریوان ، والفجر۹
4_5949347432373421933.mp3
3.06M
حضرت آقا... ما رو از دعای خودتون در ماه رجب فراموش نکنید.
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣9⃣ اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود. جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.» نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.» دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.» ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣ پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.» باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده... رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!» نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. ادامه دارد...✒️