eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 -فاطمه به خدا من تمام سعیم رو کردم ... حتی خاطره هام رو قفل زدم ، حتی به خاطره هام هم فکر نکردم ، ذکر گفتم ، چله گرفتم ، ولی نمی دونم چرا فراموشش نکردم . من نخواستم به تو پایبند نباشم ، نخواستم خیانت کنم ، به خدا اینقدر می دونم که وقتی انگشتری به اسم پیمان و عقد بدستت کردم باید پای پیمانم بمونم. حتی می دونستم فکر کردن به الهه میشه خیانت به همسرم ... به خدا به قرآنی که می خونی و میخونم ...حتی نگاشم نکردم .... اشکام صورتم رو خیس کرد که فاطمه گفت : -می دونم آقا حسام ... نیازی به قسم خوردن نیست ...تمام لحظات با هم بودنمون ،حواسم به شما بود .... واسه همین میگم با اینهمه مراقبت شما ، وقتی هنوز عشقی در کار نیست پس حتما قسمت نیست . چشمامو محکم بستم و او ادامه داد: _نمیگم محمد علاقه ای به الهه نداره ... چون می دونم داره ولی حرف قشنگی زد ، محمد گفت چه فایده وقتی قلبت یه ظرف قشنگ باشه ولی توش خالی .... محمد الهه رو دوست داشت اما عشق خالی که دردی دوا نمی کنه ... عشق یکطرفه میشه عذاب ، میشه حسرت ... آرامش نمیآره ... محمد راضی شد که نامزدیشون رو بهم بزنند ، منم ... حاضرم به اینکار ... -نه فاطمه ... نذار مدیونت بشم .... بذار ... یه مهلت کوچولوی دیگه هم بده . -کم مهلت داشتید ؟! کم تلاش کردید ؟! راست می گفت اما نمی خواستم فردای قیامت در محضر خدا جوابی نداشته باشم . من در حق فاطمه بد کردم . بخاطر اصرار پدرم ، اصرار آقا حمید ، به خاطر خیلی خاطرها ، خاطر فاطمه را آزردم . باز آهی سینه ام را سوزاند که فاطمه انگشتر نشان نامزدیمان را از دستش درآورد و گذاشت روی ملحفه ی سفید تختم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"آب خورده ست ز خونهایِ‌شما شمشیرم به علی! قبله ی خود را ز شما می گیرم😏👊" 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری هرچه دلت گرمتر مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است🌷سلام صبحتون عالی🙏 🌹👉 🎵
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خَسـته شُده ایم ازاین همه نیرنـگ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _شما تمومش کنید ... امشب همه چی تموم میشه ... من واسه اینکار استخاره هم گرفتم ، خوب اومد ... پس خواست خدا بوده . نمی دانستم چی بگم که عذاب وجدانم کم شود با ناله ای گریه کردم و گفتم : _فاطمه ! حلالم کن با زندگیت بازی کردم . -نه ...اصلا ... نه اسمی توی شناسنامه ام رفته نه ازدواجی صورت گرفته ... شاید من وسیله ای بودم که به خواست خدا باعث ایجاد دوباره ی رابطه ی دو خانواده شد . لبام به زور کشیده شد سمت لبخند که ازکنارم برخاست و گفت : _فقط قول بدید زودتر خوب بشید ... اگه حقی به گردنتون دارم ، سلامتی شماست وگرنه هیچ ... یه خواسته ی دیگه هم دارم ... غرور برای یه مرد لازمه ... خوبه که مرد عاشق و مغرور به همسرش باشه ، تا نذاره این اتفاقایی که برای شما و الهه افتاده ، رقم بخوره. از اینهمه محبت این دختر ، شرمنده شدم . چشمامو بستم و گفتم : _دعا می کنم همونی سر راهت بیاد که از خدا خواستی هم اولویت دین رو داشته باشه هم عشق رو . از ته دل آمین گفت ، نگاهم کرد و رفت . قلبم تند تند می زد . انگار رها شدم از بند یه تفکر مسموم به اسم خیانت . عذاب این فکر داشت خفه ام می کرد که هر لحظه حس می کردم دارم به فاطمه خیانت می کنم . اینکه با یک انگشتر دستش را بند اسم و نامم کردم و با درگیری با فکر الهه، خودم را پایبند فاطمه نکردم . انگار آزاد شدم اما سوختم . انگشتر ظریف فاطمه توی مشتم بود و من هنوز داشتم از شدت محبت این دختر و فداکاریش می گریستم و لبانم زیر ذکری می لغزید به بغض: " استغفرالله ربی و اتوب الیه " گفتی نگاهش حرام است ، نگاه نکردم ، فکرش حرام است ، فکر نکردم ، پس چرا از خاطرم نرفتی ؟ چرا آرام نشدم ؟... شاید تقدیر به بازگشت بود ... که بود. قطعا بود وگرنه چطور فاطمه و محمد می توانستند اینگونه روی تعهدشان خط بکشند ؟! ... یا مقلب القلوب خواسته اش را غالب کرد! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 استاد 🔖 «هرکسی نمی‌تونه به امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) برسه» 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 تسبیح توی دستم ، لبام مشغول ذکر صلوات و فکرم پیش حال خراب حسام . مونده بودم با اون حال خراب چطوری سر سفره ی عقد بشینم . از روزی که ما فهمیدیم که حسام توی بیمارستان بستریه چند روز دیگر هم گذشت . هرچه مراسم عقد رو تا تونستیم جلو انداختیم ولی حال حسام هم بهبود پیدا نکرد . تا اینکه یه شب بعد از شام ، صدای زنگ در خونه بلند شد ، به تصویر آیفون نگاه کردم . محمد و فاطمه بودند. اون وقت شب ، حضور فاطمه و محمد ، پشت در خونمون ، حالم رو بد کرد تا درو بازکردم و اون ها بالا اومدند ، طاقتم رو از دست دادم و پرسیدم : _حال حسام چطوره ؟ فاطمه نگاهم کرد نگاهش غمگین بود اما یه لبخند زد و گفت : _سلام ...خوب میشه ان شا الله . بعد همراه محمد وارد خانه ی ما شدند. پدر هم متعجب شد . مادر چایی آورد که محمد گفت : _آقا حمید ، ببخشید اگه دیر وقته ولی لازم بود شما رو ببینیم و باهاتون صحبت کنم . -بفرمایید. محمد بی رو دربایستی به پدر خیره شد و گفت : _من مراسم عقد رو کنسل کردم ... من و فاطمه به این نتیجه رسیدیم که ازدواج هردوی ما یه اشتباهه . صدای اعتراض پدر بالا رفت : _این مسخره بازیا چیه !؟ حالا حسام دو روز دیگه خوب میشه ، شما تا آخر عمرتون نمی خواید ازدواج کنید ؟! واسه خاطر حسام ؟! صدای محمد هم کمی بالا رفت : _فقط بحث حسام نیست ...الهه هم حالش مساعد نیست ...نمیشه که هر روز دلشوره واضطراب داشته باشه ... نمیشه که هر روز تسبیح بچرخونه به نیت سلامتی حسام . پدر خندید : _پسرم تو حساس شدی ، خب بالاخره حسام پسردایی الهه است ، نگرانشه فقط . -مطمئنید فقط نگرانیه !! شایدم عشقه ... نه ؟! فاطمه نگاهی به من انداخت و گفت : _من باقی مهلت نامزدیم رو با حسام بخشیدم ... دیدم که تلاشش رو کرد، تا گذشته ها رو فراموش کنه ولی نشد ... نمیخوام با مردی ازدواج کنم که توی خاطرات گذشته اش مونده . گریه ام گرفت . سر چی نمی دونم ولی دست خودم نبود. اشک چشمام مهار شدنی نبود که پدر فریاد زد : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•|رمضـ🌙ـان!' غنیمتی‌ست‌ برای‌زدودن‌غبار ازآینہ‌ی‌دلِ‌بندگان . . .🌿!'|• • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون پربرکت 😊🌤 امروز را باید با نشاط و انرژی مثبت شروع کرد با قدمهای مطمئن با نگاهی سرشار از امید و با گفتنِ " من لایق بهترینم " پس بهترین ها را جذب می کنم 🌈💛✨ 🌸