eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 استاد رائفی پور 🔺حس میکنی ظهور نزدیکه؟ ●میخوای پارکاب امام زمانت باشی؟؟ ●سواد رسانه ای رو جدی بگیر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق خوب زندگیم ارباب 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 خداوند در ماه مبارک رمضان هر شب 3 بار خودش میگوید ...♥️🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _همین کارو کردی که نامزدت میخواد نامزدیتون رو بهم بزنه . نشستم روی مبل . دیگه قدرت ایستادن نداشتم . همچنان می گریستم که مادر هم وارد بحث شد : _شایدم شما همین اصرار و اجبارها رو کردی که حالا کارشون به اینجا رسیده ! پدر عصبی تر شد ، فریاد زد : _منیژه . -دروغ میگم ؟ یکی تو یکی محمود ... سر غرور و لجبازی ، نه تنها با زندگی الهه و حسام بازی کردید ، بلکه با زندگی این دوتا جوون هم بازی کردید ... واسه همه دستور صادر کردید ، حالا نمیتونی جلوی نامزد دختر خودتو بگیری . پدر از جا برخاست . یه طوری که انگار میخواست به مادر حمله کنه که محمد جلوش سد شد : -آقاحمید ... من نه کاری به حرف های شما دارم نه حرف های منیژه خانم ، فقط امشب اومدم که اعلام کنم ، نامزدی منو الهه بهم خورده ...همین . پدر با لحنی آرومتر جواب داد: _داری عجله میکنی جَوون . -عجله ! من تا کی صبر کنم ، دل الهه با من میشه ، فکرش ، احساسش ، قلبش ، شما به زور می خواید دخترتون رو وارد زندگی یک نفر کنید ، بلکه همه چی رو فراموش کنه ، ولی زندگی مشترک که با اجبار و زور تشکیل نمیشه ، با عشق و علاقه و محبت شروع میشه ... -عُرضه داشته باش ... خودتو محک بزن پسر جان . محمد در جواب این حرف پدر ، پوزخند زد : _محک بزنم ! مگه آزمون استخدامیه !زندگی مشترکه ، حس و احساس من باید راهی داشته باشه تا به دل همسرم بشینه وگرنه نمیشه زندگی مشترک !... من از هر راهی استفاده کردم ولی نشد ...نگاهش کنید ...واسه من اشک نمی ریزه ، واسه حسام داره گریه میکنه. پدر باز محکم فریاد زد : _ساکت شو الهه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‏خیلی راحت از سر کار تا خونه میریم ، نه بمبی منفجر میشه نه تو مسیرمون کسی سبز میشه و نه داعشی در کارِ اما هستن سفره هایی افطاری که این روزها یک نفر رو کم دارن💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼حجت‌الاسلام مجتهد تهرانی🌼 🌼کسی که به زن نامحرم نگاه کند🌼 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منبع استوࢪے‌¹⁵ثانیه‌ای ߊ‌ܝ࡙ߺࡅ߭ܟ߲ߊ‌ࡄࡅߺ̈ߺࡉ😍👇🏼 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
0{ بیـا و یك بغــل بـابـاے مـن باش(: ♥️🌻 }0 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•| حضور در انتخابات وظیفه هر ایرانی✌️|• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇♥️ ویــࢪانــہ شــۅد شهـــࢪ تلاویــو بزودۍ...✌️🏾😎 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 دست خودم نبود. اصلا نمی تونستم آروم بشم . فاطمه هم از روی مبل برخاست و گفت : _بریم داداش . قدمی از پدر دور شدند که پدر باز عصبی ، صداشو بالا برد : _بازندگی دختر من بازی کردی آقا محمد ، حلالت نمی کنم . محمد چرخید سمت پدر . یه نگاه متفکرانه به پدر کرد و با خونسردی جواب داد: -من نیازی به حلالیت شما ندارم ولی شما خیلی نیاز به حلالیت من و فاطمه و حسام و الهه دارید ... با زندگی همه ی ما ، شما بازی کردید ، شما که جای خدا نبودید و جای خدا دستور صادر کردید ... جای خدا نبودید و اجبار کردید ... اصلا مگه شما قرار بود پای سفره عقد بشینید که اینهمه دستور بله یا نه گفتن صادر کردید ! ... عقد بدون رضایت محرمیت نمیآره آقاحمید ... این حکم خداست ... دختر شما راضی نیست ، حسام راضی نیست ... دست بردارید از این قانون های قرون وسطایی ... توی این عصر ، کسی به شیوه ی سه قرن پیش دختر شوهر نمیده . پدر فقط با عصبانیت نگاهشون کرد و فاطمه و محمد رفتند . درخونه که بسته شد ، نگاه پدر چرخید سمتم . نفهمیدم چرا سمتم حمله کرد. خواست منو بزنه که مادر راهش رو سد کرد. -حمید به قرآن ، دستت بالا بره ، همین امشب چمدونم رو جمع می کنم و همراه الهه میرم خونه ی داداشم ... تمومش کن این مسخره بازیارو . پدر مادرو به عقب هل داد. مادر چند قدمی عقب رفت و ایستاد و پدر باز خسته نشد از اینهمه کنایه و غر زد : -هردوتون عین همید ... مغزتون هنگ کرده ... دیوونه شدید ... عقل از سر همتون پریده . مادر ، خوب جواب پدرو داد: _آره همه ی ما دیوانه ... تو یکی عاقل ....ولی حرف محمد حرف حق بود ... شما با اینهمه عقل نمی تونی پسر و دختر مردم رو به زور سر سفره عقد بشونی ، شاید بتونی الهه و حسام رو بکشونی تا بالاجبار پای سفره عقد بله بگن ولی محمد و فاطمه رو نه . -ازجلوی چشمام دور شید ... با هر دو تونم . اونشب حتی مادرهم توی اتاق من خوابید. شب اول آزادی ام بود . آزادی از تعهدی که می خواستم به هزار زور و زحمت ایجاد کنم . حالا داشتم نفس میکشیدم . درست مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده . قلبم آرام گرفت و تپش هایش منظم شد ... بعد از چندین ماه پر تلاطم. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝