رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت356
خندید . اولین بار بود که خنده اش را می دیدم! بعد اینهمه مدت!
بعد اینهمه مدت بی قصد و غرض ! بی کنایه .
-چرا وانمود می کنی که دیگه منو فراموش کردی؟!
انگار مچم رو گرفته بود.حرصم بیشتر شد که گفتم :
_چرا ؟! وانمود نکردم ، فراموشت کردم ...کسی که باز بهش مهلت دادم و نیومد ، واسه چی باید منتظرش بمونم ؟
لبخندش را جمع کرد از روی لبانش و گفت :
-من جایی که مطمئن نباشم پا نمیذارم .
عصبی شدم . از آن نگاه قاطع که حالا جدی جدی شده بود.
-نذار ... به سلامت حضرت آقا ... منتت رو نمی کشم که تشریف بیارید ... همه چی بین ما تموم شده .... من می خوام برم با محمد حرف بزنم بگم اصلا چرا رفت ؟ اینهمه فداکاری بخاطر تو زیاد بود حسام.
فشار دندون هایش را روی فکش دیدم که کارتی از جیب پیراهنش بیرون کشید و گفت:
_خوبه .... پس تو هم به این نتیجه رسیدی ؟ بفرما.
نگاهم روی کارت دعوت بود. از همان قلب برجسته ی روی کارت و آن زرق و برق طلایی رنگش می شد حدس زد که کارت عروسی است .
اما با اینحال کارت را گرفتم و آنرا باز کردم .
حسام و فاطمه .
نفسم حبس شد و چشمانم کور .
تاریک شد .همه چی جلوی چشمام میچرخید. کارت از دستم افتاد و نگاهم با اشک به چشم حسام خیره ماند. لبخندی زد که نهایت عذابی بود که می شد برایم تقدیر کند :
_من با فاطمه حرف زدم ... راضیش کردم ... تو هم اگه با محمد حرف بزنی بد نیست .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
🚬 اعتیاد به حال بد
ایا شما هم جزو این دسته از افراد هستید؟
#استاد_پناهیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جان
کمکمدارد
حقیقتدنیا،رومیشود
وهمہمیفهمیم
آنچہراڪہبایدپیشترهامیفهمیدیم!
وحشتِدنیایِبیتـو
بیشازوحشتدنیایکرونازدهیامروزاست!
{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج•}
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿
#کلیپ
اگه مراقبت نکنید ...🍁
#روحتون ضعیف میشه...🍁
#استاد_پناهیان...🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت357
کم کم یه نیرو به تن بی جانم آمد . آنقدر که دستم بالا رفت و چنان محکم کوبیدم توی صورتش که خودش هم شوکه شد. دستش را روی فکش گرفت و در حالیکه از میان لبان نیمه بازش فشار دندان هایش را روی هم می دیدم فریاد زدم :
_گمشو از جلوی چشمام ...
فوری از جا برخاست و رفت سمت در که یکدفعه چیزی به خاطرم رسید.
-واستا.
ایستاد و من دویدم سمت اتاقم. سرویس طلا ، گل های خشک شده اش ، حتی انگشتر یادگادی از مشهدش را همه را بغل زدم و سمتش آمدم .
پرت کردم جلوی پایش و در حالیکه نمی توانستم بغضم را اشکم را ، دردی که در سینه ام می پیچید و من داشتم با فشار کف دستم روی قفسه ی سینه ام ، آرامش می کردم ، پنهان کنم ، گفتم :
_بردار ... یادگاری هاتو بردار ... تا امروز با همین آشغالا به پای اسمت موندم ...
دست انداختم و زنجیر و پلاک را چنان محکم از گردنم کشیدم که حتم داشتم ، گردنم را زخم کرد و دستبند دور مچم را هم مثل همان زنجیر پاره کردم و انداختم مقابل بقيه ی یادگاری هایش .
پوز خندی زد و فقط گفت :
_اگه مراسم من و فاطمه تشریف بیاری خوشحال میشم .
و بعد در را باز کرد و رفت . رفتنش جانم را هم گرفت . سقوط کردم . چند ثانیه فقط در سکوت خانه ، تک تک حرف هایش را مرور کردم که یکدفعه چنگ زدم به زمین و فریاد زدم :
_خداااا.
خالی نشدم . سبک نشدم . هنوز بغض داشتم . برگشتم سراغ کارت دعوت و تاریخ عقد را نگاه کردم . سه هفته ی دیگر بود.
از حرص با دستانی که مثل زلزله ی هشت ریشتری می لرزید ، کارت را پاره کردم و باز جیغ کشیدم:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ»
این روزها خوب فهمیدهام که هیچ رفیقی بهتر از خودت پیدا نمیشود خدایِ من..💛✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🍀•
چنیننسلےلازمداࢪیم↓
¹بایدایماݩداشټھباشند🌙
²سوادداشتھباشند📝
³غیࢪټداشتھباشند!.. 🤞🏻
°
#آسِدعلۍ💚😇
•🌱•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#درمڪتبشھدآ..🌹
اگرمیخواهیدبدانید
اوضاعآخرتتانچگونہاست
اوضاعالانتانراببینید...🌿
#شهیدכستغیب✍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت358
_تو به نامردی عوضی ... نمی بخشمت ...حلالت نمی کنم .
داشتم خفه می شدم . یه چیزی توی گلویم مثل یه توپ مونده بود و دکمه ی بسته بالای بلوزم داشت این فشار و خفگی را دو برابر می کرد . دست انداختم دور یقه ی بلوز و به جای باز کردن دکمه ، از دوطرف ، یقه ی بلوزم را کشیدم تا پاره شد . نفسم به هه هه کشیده بود که زار زدم . حنجره ام سوخت .
مثل خودم . مثل خاطراتم . مثل همان گل های خشک که اینهمه مدت نگهشان داشتم تا یادم نرود چقدر عاشقش بودم و نمی دانستم . اما حالا همه و همه سوخت. با یک حرف . با یک اقدام .
آروم شدنی نبودم که نبودم . یک دفعه به سرم زد که برم . از اینجا . از این خلنه ، از این شهر . دویدم سمت اتاق . چمدانم زیر تخت بود.
چند دست بلوز و شلوار به زور چپاندم توی چمدان و شناسنامه ام را برداشتم . یک جا بود که می تونست آرومم کنه . حرم امام رضا . خونه ی مادر دوست علیرضا رو هنوز بلد بودم . مطمئنا حمیده خانم راهم می داد اما برای اطمینان شناسنامه ام رو هم بردم .... چادر سر کردم و مقداری پول توی کیفم مچاله کردم و با یه آژانس رفتم ترمینال . دلم پُرهِ پر بود. اونقدر که همین که اولین ماشین وُلوو جلوی راهم رو گرفت و صدای فریاد مردی را جلوی درش شنیدم که گفت:
_مشهد ... رفتیم ها ... مشهد ...
فوری سوار شدم . ته اتوبوس نشستم و تا سرم رو به پنجره چسباندم ، زار زدم . برای همه چی . از گذشته گرفته تا همان روز . هوا تاریک تاریک شده بود . دلم نیامد بی هیچ پیام و پیغامی ، مادر رو نگران کنم و به همین خاطر فقط یه پیغام به موبایل هستی دادم . کوتاه و مختصر:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
الهی🙏
اگرخطا کردیم
یاریمان کن تا انسانی شایسته تر باشیم.
یا الله 🙏
به حق اسمای اعظمت
خودت آبروبخش ما در دو سرا باش🙏
و شادی و آرامش را به جان های ما هدیه کن🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
شبــــ❤️ـــتون خــــ🌹ــــوش
لحـــــ🌹ـــــظه هاتـــ🌹ــــون
نـــــــــــــــ❤️ــــــــــــاب و عاشقانه باخدا❤️🙏
┏━━✨✨✨━━┓