🌺پدرانههایی از فرمانده ارشد جبهه مقاومت؛ اصغر را بعد شهادت شناختم
💎پدر شهید : در طول سالهایی که در سوریه برد ۵ بار برای دیدنش راهی سوریه شدم اما هر بار بیشتر از دو ساعت با اصغر دیدار نکردم.
♦️اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا بود وقتی میپرسیم چرا خانواده را به آنجا میبردی؟ میگفت: "وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانوادهاش را همراه کند.
♦️اصغر بعد از شهادت سردار سلیمانی دیگر اصغر سابق نبود. همسرش میگفت: «در مدت یک ماه بعد از شهادت حاج قاسم فقط یک بار پیش ما به خانه آمد و آن یک بار هم با دوستش از حاجی تعریف میکردند و فقط گریه میکردند. و وقتی هم که رفت 15 روز او را ندیدیم تا اینکه خبر شهادتش آمد.» اصغر شاگرد حاج قاسم بود و نهایتاً با فاصله یک ماه بعد از او نیز به شهادت رسید.
♦️من قبلاً نمیدانستم که اصغر چقدر به حاج قاسم نزدیک است وقتی بعد از شهادت فیلمهایش را دیدم متوجه این علاقه شدم و آن موقع تازه انگار اصغر را شناختم. خبر شهادت حاج قاسم بیشتر از شهادت اصغر ناراحتم کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز تو خریدار ندارم ...
وَمَا لَكُمْ لَا تُؤْمِنُونَ بِاللَّه
شما را چه شده که به خدا ایمان نمی آورید؟!
حدید/۸
- چرا باور نمی کنیم؟!
#آیه_های_عشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت مجنون ...
- اینجوری می گذرونیم ...
#💔
#پناهیان
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَد - بلد/۴
ما صاحبانِ غَمیم ...
و وارثانِ دلتنگی ...
.
#الحمدالله
@khodahafez_refigh
بهچشمظاهراگررخصٺٺماشا نیسٺ
نبسٺهاسٺڪسےشاهراهدلهارا
شنبه_های_امام_رضایی
#امامرضا
ازدورسلام✋🏻🌹🍃
·
.. #عاشقانہمذهبے💍•
.. #رهبرانہ♥️•
🗣| #حاجحسینیڪتا
درهمایشخــانوادهرضــوۍ:
یڪنمازظهردرخدمتآقابودیـم...
نمازڪهتمومشدآقامیخواستندبروند...
بهمنگُفتند:کارے ندارید؟
گفتم:آقایهناهارباشماآرزوست😊
آقاگفتند:ببخشیدمنناهارمروبا
حاجخانممیـخورم...🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»
دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
ادامه دارد...✒️
#عاشقانه ی خاص باقلمی دلنشین🍃
پارت331
ازدرد، لبهاموبه دندون گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد:خیلی درد داری؟ نگاهی به پاهام انداخت
–سوزشش خیلی زیاده.
خم شد گوشهی چادرمو جلوی پام نگه داشت تاازجایی دید نداشته باشه.
پاچهی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد وصدای آخم بالارفت.
راننده از آینه نگاهی به ما انداخت
کمیل کلافه سرشو بالا آورد وگفت:
–خراشش عمیقه، خونریزی داری.باید بریم بیمارستان.تحمل کن،الان می رسیم.سرموبه خودش نزدیک کرد و چسبوندروی سینه ش🙈:
–اون یه
دیوانه زنجیریه،دیگه زندان رفتنش قطعیه
–چشمهاموبستم وناخوداگاه گفتم:
–کمیل من میترسم.
–اونم همین رومیخواد. بترسونتت وطبق خواسته ش ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد.
باشرم سرمو پایین انداختم.😓
دیگه به دردهام فکر نمیکردم.
–ماباید حقشو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود.
–میترسم یه وقت...
آنقدعمیق نگاهم کردکه بقیهی حرفمو نزدم.دستمو کمی فشاردادوبا لبخندگفت یه وقت چی؟
با همون شرم گفتم:یه وقت اذیتتون کنه وبلایی سرتون بیاره.
–نه دیگه نشد، بادو دستش دستهایم را گرفت و لب زد: –یه وقت چی؟😈
نگاهشو نتوانستم تحمل کنم و...
http://eitaa.com/joinchat/2048065560Ccaa224f9a0
👆ادامه این رمان عاشقانه وپرهیجان😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام بر تو ای مولایی که حقیقت
دین از قلب نازنین تو می تراود...
سلام بر تو و بر روزی که از جانب
خدا بسوی اسرار زمین هدایت میشوی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے🌸 🍃
.. #عاشقانہمذهبے💍•
.. #رهبرانہ♥️•
🗣| #حاجحسینیڪتا
درهمایشخــانوادهرضــوۍ:
یڪنمازظهردرخدمتآقابودیـم...
نمازڪهتمومشدآقامیخواستندبروند...
بهمنگُفتند:کارے ندارید؟
گفتم:آقایهناهارباشماآرزوست😊
آقاگفتند:ببخشیدمنناهارمروبا
حاجخانممیـخورم...🍃
#همسرانه•|👫|•
سر سفره عقد نشسته بودیم کنارهم.بوی عطرش همه اتاق را پر کرده بود😍😍
بله را که گفتم.🙈🙊
سرش را آورد زیر گوشم،خیلی آرام و آهسته گفت:((تو همونی هستی که من میخواستم.☺️))
نگاهش کردم واز ته دل خندیدم😍 دستم را گذاشتم روی حلقه ازدواجمان💍
چشم دوختم به قرآن و از خدا طلب خوشبختی کردم😍😊
💚شهید جواد فکوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تشکر و قدردانی صمیمانه رهبر انقلاب از زحمات پزشکان و پرستاران در مبارزه با ویروس کرونا
دستم نمیرسد
به بلندای
آسمان #شهادت
اما دست به دامان تو میشوم
#ای_شهید
تا شاید ضمانتم را بکنی.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخيهِ وَ اُمِّهِ وَ اَبيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنيهِ !
.
این روزها بیشتر درک می کنم این فراز مناجاتِ حضرت امیرالمومنین را که چه گریزانند از هم
آن دنیا حتی خانواده ها !
.
امروز ، اینجا ، در این دنیای فانی ، برای خاطرِ واگیردار بودن یک ویروس ، از یکدیگر فراری
هستیم !
.
و فردا که روز حساب هست با هم خواهیم ماند ؟!
- قطعا نه ..!
برای ویروس های آخرتت کاری کن !
#گناه !
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند.
ادامه دارد...✒️
تمــامْ قـصه همـین بـود
مْــن عــاشــق تــو
تـو عاشــق شــﮫــادت
تـو رفتـے برای عشـق بازی با خــدایْتْ
مـن ماندمـ و عشـق بازی با خاطـراتت
#عاشقانه_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
با خنده گفتمش: «به سلامت سفر بخیر»
وقتی که رفت از تو چه پنهان، دلم گرفت!❤️
#شهید_مدافع_حرم
#حاج #اصغر_پاشاپور🌾
✍ چه شلوغ بازاریست دنیا!
ومن باز هم گم شده ام؛خدا
غافل که میشوم؛
سیاهی،در آغوشم می کشد!
❤️ بسم الله النور...
چشمانم را می بندم ویقین دارم؛
تو بایک شیشه نور،دوباره خوابم راروشن میکنی...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#سبک_زندگی_شهدا
اکنون که اسارتم روبه پایان است✔️
جادارد کہ من
#یک_سوم_پاداش_اسارتم_را
اگر پاداشے داشته باشد ،
بہ #همسری تقدیم کنم که سال ها
رنج فراق و در به درے را
با صمیم قلب تحمل نمود...❤️
و در غیاب این حقیر٬
زندگی رابه خوبی #اداره کرد
و #فرزندان را بہ شایستگے #پرورش داد...👌❤️
❣سید آزادگان
مرحوم #علی_اکبر_ابوترابی
📚برگرفته از کتاب بانوی انتظار
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹