28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠همه عالم برای #معرفت و شناخت خداست.
📌#امام_خمینی رضوان الله تعالی علیه
#امام_خامنهای
🏴سی و دومین سالگرد ارتحال بیانگذار کبیر انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی(ره) گرامی باد🏴
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند...
🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟
🦋 #درساخلاقآقا🌱
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند...
🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟
🦋 #درساخلاقآقا
🌱
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
حرف آخر ♥️
با الهه بانوی من از طرف نویسنده 📿
حسام : شخصیتی که باهاش زندگی کردم. روحیاتش رو درک کردم و میشناختم. خیلی دور از ذهنم نبود. شخصیت حسام رو در اطرافم دیدم و شنیدم. یه شخصیت خیالی محض نبود.
با حس و حالش ، شب و روزم رو سپری کردم. مذهبی بود ولی معصوم نبود ، شاید اشتباهاتی داشت که به قول خودش در ضعف ایمانش بود و صبرش در حد ایمانش.
الهه : دختر شیطونی که شاید نصفی از لج و لجبازی هاش خودم بودم و نیمی از احساساتش ، تخیلم. اما با گریه هاش ، با خنده هاش ، با شادی و غمش ، نفس کشیدم. و حتی برای انتخاب غلطش و عقد با آرش ، بهش حق دادم. اما عاشق الهه ی آخر داستان شدم که پخته شد ، نجیب شد ، عاقل شد و شاید بهتر است بگویم بالغ.
علیرضا : حس برادریش برای الهه رو دوست داشتم و خودم با شوخی هایش قهقهه زدم. شخصیت علیرضا برایم خیلی دوست داشتنی بود.
هستی : نمونه ای از کسانی که خواهرت نیستند و ولی خواهری میکنن ... از این خواهران ، برای همه تون آرزو میکنم.
و خانم ربیعی : نمونه ای از مبشر و منذرهایی که هر کدام توی زندگیمان داریم ، گاهی حرفش را میپذیریم و گاهی نه... اما خوب است به مبشر و منذرهایی که خدا سر راه تردیدهای زندگیمان قرار میدهد ، بیشتر بها دهیم.
الهه بانوی من📿
تو ، مجموعه ای از زیباترین الفاظی بودی که در قالب رمان جمع کردم. امیدوارم حق مطلبت رو ادا کرده باشم و اثرش هم مطلوب باشد.
یا علی 📿
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•.
براےشهادتورفتنتلاشنڪنید
براےرضاےخداڪارڪنیدوبگویید:
خداوندا نہبراےبهشــت🦋
ونہبراےشهادت...
اگرتومارادرجهنمتبیندازے
ولےازماراضےباشے
براےماڪافےست
شهیدعلےچیتسازیان
عاشقفقطبراےرضایٺمعشوق
زندگےمیڪند 🕊
261K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیدوارم خـــداوند برای امروزتــون🌸🍃
سبـد سبـد اتفاقهــای🌸🍃
خـوب وخـوش رقـــم بزنه...🌸🍃
وحال دلتـــون مثل گـ🌸ــل
تــازه وبا طــراوت باشه...🌸🍃
صبــح شنبه تون🌸🍃
دل انگــیزوبهـاری🌸🍃
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت6
سمانه خانم دری رو باز کرد. نگاهم با کنجکاوی به داخل کشیده شد. تا اونروز حمامی به اون بزرگی ندیده بودم. یه لحظه ، تو عالم بچگی ، فکر کردم حتما اونجا قرار اتاقم بشه که یه گوشه اش حمامه!
_اینجا اتاق منه ؟!
صدای خنده ی سمانه خانم بلند شد.
_ نه خانم ، اینجا حمامه.
بعد دمپایی های جلوی در حمام رو پا کرد و وارد شد. شیر آب گرم و سرد رو داشت درست میکرد که باز گفتم:
_ اینجا اندازه ی حموم مش حسن که سر کوچمون بوده! چقدر بزرگه!
باز سمانه خانم خندید و بعد دست دراز کرد سمت من و لباس هام رو از تنم بیرون کشید. منو توی وان بزرگ حمام نشوند که گفتم :
_ این حوض گنده رو از کجا آوردید ؟
_ این حوض نیست خانوم... اینو بهش میگن وان.
بعد سرمو صابون زد و شروع کرد به چنگ زدن ، عین مامانم که دو ستی سرمو میسابید ، به جون ماهام افتاد که جیغ زدم :
_آی سرم.
_ خانم گفته باید شما رو تمیز بشورم.
همیشه فکر میکردم چرا من اونقدر کثیف میشم که مامانم مثل کهنه های جیشی خواهرم ، سرمو محکم چنگ میزنه ، ولی خودش اونقدر تمیزه که سر خودشو مثل سر من چنگ نمیزنه ؟!
وقتی سمانه خانم سرم رو شست. کیسه رو برداشت و روشور زد که گفتم :
_ یواش کیسه کن ، تنم میسوزه.
اما سمانه خانم جواب داد :
_نمیشه هانوم جان ، از پرورشگاه اومدی شاید شپشی چیزی داشته باشی.
_ شپش چیه ؟
_یه جونور کوچولو.
_ چه جوری این جونور رفته تو تنم ؟
کلافه از اینهمه سوالم گفت:
_ نمیدونم خانم جان ، بذار کارمو کنم.
بعد با وجود التماس های من تنم رو حسابی کیسه کشید . و من به گلوله های باریک و دراز روشوری که روی تنم نشسته بود ، خیره شدم و گفتم :
_ ایناهاش... اینا جونوران.
سمانه خانم بلند بلند خندید. تنم رو اب کشید و باز لیف رو برداشت که گفتم:
_ جونورا رو که شستی ، واسه چی باز لیف میزنی ؟
_ که مطمئن شم همشون مُردن.
بالاخره وقتی از حموم بیرون اومدم ، به قول سمانه خانم شدم یه ادم حسابی. سبک شدم و لباس تمیز تنم شد و برای تایید ، پیش مینا خانم رفتم.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
3.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اومدم به عنوان یه خادم
مشکلات مردم رو حل کنم!
- رأی من رئیسی✌️🏻♡🌱 ـ
‼️دقت کنیم تو انتخابامون بخدا با یه انتخاب ما اینور و انور ، مملکت اینور اونور میشه
•دغدغه هامون شده چی؟
•سطح خاص مردم مون الان چیه؟
•چه کسایی رو داریم انتخاب میکنیم؟
تو یه مبانی داری دیگ ، اسلام یه مبانی رو به تو یاد داده
🔹اسلام میگه : این آدم باید ساده زیست باشه
ببین هست یا نیست؟
اسلام میگه : این آدم باید صادق باشه ، وعده ای میده عمل کنه
ببینید هست یا نیست؟
🔹نگید مملکت میخوره زمین ، نه ، هزارو چهارصد سال رسوب اسلام و تجربیات اسلامی میخوره زمین ، ظهور عقب میوفته
بره باز تا کی بشه یه گوشه ای شیعیان بتونن حکومت تشکیل بدن
🔹تمام دنیا مترصدن حکومت فرزندان علی بن ابی طالب بخوره زمین
یه تقی به توقی بخوره تمام رسانه هاشون میان میگن ، چرا؟
چون همه نگرانن که بلاخره آن فرد وعده داده شده از فرزندان فاطمه و علی علیه السلام ظهور کنه
چون اگه اون بیاد نور و روشنایی بر این ظلمتها خواهد تابید و همه چی فرق خواهد کرد چون میدونه جولانشون تموم میشه
🔹آقاجان بفهمید ما انقلاب کردیم گفتیم
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما
یعنی ما انقلاب کردیم نه که برای خودمون دکان و دستگاه راه بیندازیم
یعنی اینکه اینجا قدرتمند بشه شیعه بشه پایگاه ظهور
میفهمید پایگاه ظهور را تضعیف کردن یعنی چی؟
👤 #کلام_استاد رائفی پور
#انتخابات
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت7
نگاه مینا خانم به سختگیری کیسه کردن های سمانه خانم نمیرسید. دستی روی سر و صورتم کشید و گفت:
_به به نسیم خانم من... حالا که اینقدر لپ های قشنگت قرمز شده و صورتت سفید ، میخوای بریم برات لباس بخرم ؟
_لباس دارم...
_ نه از اون دامن دارای چین چین... از اونایی که باهاش هی چرخ بزنی و مثل چتر پف کنه.
توی ذهن کوچکم دنبال رابطه ی چتر و دامن پف دار بودم که سمانه گفت:
_ خب خانم... اگه کاری هست در خدمتم.
_ شما کارای آشپزخونه رو تموم کن ، من برم خرید.
_چشم.
باز همراه مینا خانم راهی خیابان ها شدم. هنوز توی اوج سادگی بچگانه ام فکر میکردم که موقت پیش مینا خانم میمونم ، و اون خرید لباس رو هم به پای محبتش گذاشتم.چند دست لباس دامندار چین چین و چند تا بلوز و شلوار تو خونه ای خریدیم و برگشتیم خونه.
بوی غذای سمانه خانم مستم کرده بود یا سبکی حمام بود که خواب آلودم ، نمیدونم. تا رسیدیم روی یکی از مبل ها لم دادم و کم کم در میان صداهای اطرافم به خواب رفتم ، هنوز خوابم عمیق نشده بود که سمانه خانم بلند بالای سرم گفت :
_وااای اینجا چرا خوابیدی ؟
اون وااایی که سمانه خانم گفت ، منو مثل فنر سر جام نشوند و چشم بسته جواب دادم :
_جونِوَرام مُردن ، من تمیزم.
صدای خنده ی سمانه خانم و تعجب مینا خانم با هم آمیخته شد.
_چی میگه ؟
_هیچی خانم ، تو حموم کیسه اش میکردم گفتم اینا جونورن ، حالا میگه جونورام مُردن ، من تمیزم.
لای چشمام باز شد که چشم غره ی مینا خانم رو به سمانه خانم دیدم.
_این چه حرفیه به این طفل معصوم زدی ؟!
همون موقع صدای زنگ در ، کاملا خواب رو از سرم پروند و چشمام رو کامل باز کرد.
_منوچهره... بدو سمانه خانم.
سمانه خانم یه طوری دوید که خنده ام گرفت. مینا خانم خم شد سمت صورتم و گفت:
_ما مهمون داریم ، ازت میخوام یه دختر خانوم باشی و حرف گوش کن... باشه ؟
سری تکون دادم که در خونه باز شد.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝