.
خدایا
کجایند
بال های پروازم؟
.
.
چقدر ماه رجب را دوست دارم ...
ماه رجب ماهی است که خدا خودش
به در خانه بندگان می آید و آن را
می کوبد ...و ندای أین رجبیون سر می دهد
و دسته دسته بندگانش را
از #دوزخ_نفس که اسیرش شده اند
نجات می دهد ...
.
بیایم از این فرصت استفاده کنیم ...
به دنبال معامله های دنیا می دویم و اما
غافلیم از آنچه خدا برایمان در آخرت آماده کرده
.
.
خدایا
حالی برای
پرواز بده ...
.
خوش به حال بنده های خوب خدا
همان هایی که قلبشان پر است از محبت خدا !
.
#رجب #ماه_خوب_خدا #بندگی
.
#تمنای_دعا
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»
گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»
چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند.
فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»
گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.»
فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم.
شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم.
ادامه دارد...✒️
دلم میخواد شور غزل بگیرم…
ضریحتو توی بغل بگیرم…
دلم میخواد وقتی عروسی کردم…💕
تو حرمت "ماه❤عسل" بگیرم...
@rahrovanshohadai
قبر ، انتهای سرنوشت هر انسان است ...
قرار است برای قبر خود ، چه کنی؟!
برای آن خانه یی که به چشم برهم زدنی آنجا ساکن خواهی بود !
گاهی چشم هایت را ببند ،
و آنچه که قرار است پس از مرگ برای تو رخ دهد را تصور کن ...
مرور کن که این پاها قرار است کجاها قدم بزند !
قرار است این چشم ها ، چه چیزها ببیند !
اینکه این بدن چه بر سَرش خواهد آمد ...
و...
بنشین و فکر کن ...
.
.
الهی ،
مرا ببخش ...
هیچ ندارم ، جز امید
آن هم به کَرم تو ...
@khodahafez_refigh
بِسْمِ رَبَّ أَلْحُسِيْنْ عَلَيْهِ أَلْسَّلَامْ
.
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
.
#عشق_مشترک...💕
.
وقتی این متنو خوندم...
که از فرمایشات آقای پناهیانه که گفتن:
❤"یه زوج مذهبی بـاید یه محبـوب مشتـرکـ داشته بـاشن...
زن و شوهری که عاشـق امام حسین (ع) هستن...
خدا میدونـه چـه زندگی ای دارن..."❤
.
یاد "وهب و هانیه" افتادم...
.
ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩوﻣﺎﺩﯼ ﮐﻪ "ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ" شونو تو کربلا...
تو رکاب حضرت عشق ﮔﺬﺭوندن...
"ﻭﻫﺐ نصرانی" و عروسش "ﻫﺎﻧﯿﻪ"…💕
ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ عشقو...
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩن ﮐﻪ میگن...
فقط ۹ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍجشون میگذﺷﺖ؛
عاشق و معشوقی که لحظه سخت وداع...
اون دمی که وهب راهی میدون میشد...
هانیه ازش قول میگیره...
که اون دنیا و بهشت هم عروسش باشه...💕
ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ "ﻭﻫﺐ ﻭ ﻫﺎﻧﯿﻪ" ﻣﺎﻩ عسلشونو تو ﮐﺮﺑﻼ...
ﮐﻨﺎﺭ معشوقه ی مشترکشون💕ﮔﺬﺭوﻧﺪن؛
و... چه مااااه عسلی...
.
#أحْلَئ_مِنَ_أَلْعَسَلْ...💕
.
چرا که با هم جونشونو فدای عشقشون کردن و…
با هم رسیدن به خدا....
وهب تو میدون نبرد...
سر به راه جانان داد...
ﻫﺎﻧﯿﻪ هم...
ﯾﮕﺎﻧﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ تو ﮐﺮﺑﻼ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺣﺮﯾﻢ آلُ أَلْلّه…
به ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ...
و این یعنی:
همسفر تا بهشت...💕
.
#أَلْسَلَامُ_عَلَيْكَ_يَا_أَبَا_عَبْدِ_أَلَلّه
#وَ_مِنَ_أَلْلّهِ_تُوفِيقْ...
#شب_جمعه_حرم_عشق_كنار_تو_چه_لذت_دارد...
#عاشقانه_ها_ی_الهی
#همسفر_تا_بهشت
#ماه_عسل_کربلا
#وهب_و_هانیه
#عشق_مشترک
#زوج_مذهبی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
به دنبال مرد می گشتند ... ،
نشانیِ نجف را یافتند ...
@khodahafez_refigh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.»
#فصل_سیزدهم
صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.»
من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم.
چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.»
با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!»
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.»
این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
💚 شهيد مدافع حرم آقا رضا حاجي زاده 💚
#شهدا_را_يادكنيد_با_ذكر_صلوات
@rahrovanshohadai🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببينيد
♥️"عاشقانه هاي مذهبي"♥️
"سومين ديدار"
🎋قسمتي از گفتگو با همسر بزرگوار شهيد مدافع حرم آقا رضا حاجي زاده🎋
گروه رسانه ايي فرهنگ جهاد و شهادت_واحد خواهران هيئت رهروان شهدا
@rahrovanshohadai
#قسمت_اول
#هيئت_رهروان_شهدا
🔻🔻🔻
"گفتگو با همسر بزرگوار شهيد رضا حاجي زاده"
1️⃣_نحوه آشنايي شما و شهيد حاجي زاده به چه صورت بود؟
{من ١٦ سالم بود و قصد ازدواج نداشتم چون ميخواستم درس بخونم
ولي تـــو ذهن من اين بود و همش به خُدا ميگفتم كه خدايا مَردي رو نصيب من كن كه كر باشه كور باشه بلنگه اما فقط مومن باشه و عشق به همسرش داشته باشه
*عشق به همسرش داشته باشه*🍃
پدر من مغازه خياطي داشت و همسايه مادر شوهرم از اونجا خريد ميكرد
أواخر تابستون هم من ميرفتم مغازه به بابا كمكـ ميكردم
همسايه مادرشوهرم هم من رو تـــو مغازه ميبينه و ميره به مادرشوهرم ميگه و من رو معرفي ميكنه
مادر شوهرمم وقتي مياد منو ببينه اون روز من تـــو مغازه نبودم
تا اينكه گذشت هفته بسيج شد و من و همسايه مادرشوهرم باهم رفتيم مسجد
مادر شوهرمم اونجا بود و من رو ديد و بهم گفت مريم خانوم خوبي؟
ازشون پرسيدم شما من رو از كجا ميشناسيد؟
خلاصه كمي باهام صحبت كردند و ازم خواستگاري كردند و گفتند پسرشون پاسداره
وقتي گفت پاسداره دلم يهو ريخت كمي ذوق كردم ،با اينكه خواستگار پاسدار و روحاني داشتم اما نميدونم چرا اون روز مخالفتي نكردم و به مادرشوهرم گفتم هرچي خُدا بخواد
ايشونم ادرس خونه مارو گرفت با مادرم هماهنگ كردن اما مادرم و پدرم مخالفت كردن
در اخر هم مادرشوهرم به پدرم گفتند ما براي خواستگاري نميايم ،ميخوايم يه مهموني خونتون بيايم
پدرم راضي شد و اون شب غافلگيرمون كردند و با گل و شيريني و آقا رضا اومدند خونه ي ما😃}
2️⃣ در شب خواستگاري شهيد حاجي زاده چه ملاك ها و خصوصيت هايي براشون مهم بود كه از شما خواستند؟
بسم الله الرحمن الرحيم گفت و شروع كرد حرف زدن از ملاك هاش
گفت من پسر اول خانواده هستم و براي من احترام به پدر و مادر خيلي مهمه و دوست دارم همسرم محجبه و با ايمان باشه
و ميخوام همسرم خيلي ولايي باشه
وقتي گفت ولايي باشه بهم بر خورد
بهشون گفتم شما وقتي نميدونيد كه همسرتون ولايي هست يا نه اصلا براي چي رفتيد خواستگاريش
ما هم چون براي هفته بسيج ديدار با حضرت اقا داشتيم من يه نامه براي حضرت اقا نوشته بودم و ازشون خواسته بودم كه جوابم رو بدن و جواب نامه ام رو حضرت اقا داده بودن
به اقا رضا گفتم چند لحظه صبر كنيد بلند شدم رفتم نامه حضرت آقارو اوردم و به اقا رضا نشون دادم
احساس میکنم اون نامه یک جوری تضمین کرد و همه حرفامونو اون شب زدیم تقريبا پنج ساعت تـــو اتاق بوديم و صحبت كرديم و اقا رضا از من رضایت گرفتند حتی گفتند که تو کار ما نبودن زیاد هست و ماموریت های زیادی میریم و شاید خارج از کشور بریم و من گفتم مشکلی ندارم و دید من به ازدواج خیلی بسته بود و اصلا نمیدونستم که این مرد باید باشه و خیلی نقش داره
مرد باید تو خونه باشه
و همسرشو نگه داره مسولیت داره
من اصلا مشکلی نداشتم و اون شب خیلی به خوشی حرفامونو زدیم بعد دیدم ایشون همراه خودشون یه چیزی اوردن
بعد گفتن مریم خانوم میشه شما به من یه جوابی بدید که من از این اتاق رفتم بیرون خیالم راحت باشه گفتم یعنی من باید به شما جواب بدم
گفت اره
منم گفتم از طرف من پنجاه درصد قضیه حله
بعد ایشونم اینقدر زرنگ بود چون میخواست از من جواب بگیره یه کتاب با خودش اورده بود و اونو به من هدیه داد که ما خودمون اون شب حل و فصل کردیم و همون جا قبول کردیم و دیگه تا آخرش رفتیم
یادمه که من اصلا نگاه نکردم ایشونو و آقا رضا هم همینطور
و چون حرفامون زیاد طول کشید مادرم هر لحظه میومد چایی می اورد و مادر شوهرم هم آب می اورد و میگفت شما چقدر صحبت میکنید تمومش کنید (به شوخی ) بعد امدیم بیرون اتاق و اونا یه حرفای کوچیک زدن و رفتند
من حالا فکر میکردم برم بیرون بابام ناراضی هستن و همه حرفایی که زدیم هیچی
مادرم بعدا ازم پرسید تو آقا رضا رو دیدی منم گفتم نه
مادرم گفت پنج ساعت درون اتاق صحبت کردید ایشونو ندیدی
منم گفتم فکر کنم ابروهای بلند داشت
مادرم گفتن نمیدونم قبول داری یا نه میخوای ازدواج کنی ؟
منم گفتم ایشون خیلی به معیارهای من نزدیک بود چون ایشون هرچی حرف میزد همش آیه میورد حدیث میورد و روایت میگفت خب خیلی به دلم نشسته بود
من ادامه دادم و گفتم خیلی به دلم نشست و بهش جواب هم دادم بعد دیگه بابام جدا رفت تحقیق داداشم جدا رفت تحقیق
3️⃣ تعداد مهريه شما چند سكه بود؟
عموی کوچیک من مهریه خانومش هفتصد تا سکه بود بعد من چون یه دونه دختر بودم پدر شوهر و مادر شوهر من گفتن ما نمیدونیم
پدر من هم اصرار داشت به مهریه بالا
اما آقارضا قطعی خیلی راحت گفت آقای شکری من باید این پول رو به دختر شما بدم و دینی هست که به گردن من هست شما اینقدر مهر میکنید من ندارم که بهش بدم و منو دزد نکنید
بابام گفت من نمیدونم چی بگم اینقدر مهریه کم هست
بعد اقا رضا گفت پس به نیت
صدو بیست چهارهزار پيامبر صد و بيست و چهار سكه ،همه ام قبول كردن
@rahrovanshohadai
#قسمت_سوم
7️⃣ شهيد حاجي زاده به كدوم يك از ائمه ها علاقه خاصي داشتند؟
اقا رضا به حضرت زهرا(س) خيلي علاقه خاصي داشتند خيلي زياد به ايشون ارادت داشتند
8️⃣نبودن حضور شهيد حاجي زاده با وجود دو فرزند براي شما سخت نبود؟
"اقا رضا نبود خيلي وقت ها، اما وقتي بود به اندازه ي همه ي نبودناش بود "
وقتي از ماموريت ميخواست برگرده انقد. برام هديه هاي مختلف ميخريد هردفعه ذوق داشتم كه ساكشو باز كنه و هديه هامو ببينم ،تـــو كار خونه خيلي كمك ميكرد
يك مَرد نمونه بود
تـــو اين چند سالي كه زندگي كرديم هروقت سوار ماشين ميخواستم بشم هيچوقت در ماشين و من باز نكردم هميشه اقا رضا در ماشين و برام باز ميكرد
9️⃣ موقع به دنيا اومدن پسرتون محمد طاها شهيد حاجي زاده حضور داشتند؟
موقع به دنيا اومدن محمد طاها اقا رضا نبود و وقتي ١١ روزش شد اقا رضا برگشت از ماموريت و اومد
1️⃣0️⃣
زماني كه قضيه داعش به وجود اومد،واكنش شهيد حاجي زاده و شما چگونه بود؟
سال ٩٢ كه شهيد اسماعيل حيدري شهيد شد
روز تشيعش
فاطمه ي من چهار ماهش بود و داشتم ميبردمش مطب دكتر تـــو راه به اقا رضا گفتم قضيه سوريه چيه
اصلا سوريه به ما چه ربطي داره
بچه هاي ما ميرن شهيد ميشن
اقا رضا هم كه اين حرفارو از من ميشنيد كم كم شروع كرد از جنايتا و كشتارهايي كه تـــو سوريه اتفاق ميوفتاد براي من توضيح دادن
باز هم من گفتم ما ايرانيم اصلا به سوريه چه ربطي داريم
اقا رضا بهم گفت خانوم اول قضيه ناموس شيعه است
دوم حفاظت از حرم حضرت زينب
سوم وقتي شما تـــو مجلس امام حسين گريه ميكني و ميگي امام حسين كاش ما اون موقع بوديم و ياريت ميكرديم
الان همون زمانه
بايد از حرم حضرت زينب دفاع كنيم
سال ٩٤ اقا رضا رفتند سوريه و مجروح شدند و برگشتند ٣ ماهي خونه بودند
من همش ميگفتم اقا رضا يه بار بره سوريه يه گلوله از بغل گوشش رد شه ديگه نميره ،جون ادم عزيزه
اصلا مگه عشق من و بچه ها ميزاره كه اين دوباره بره
اما اقا رضا دوباره رفت
بعد دو ماه وقتي برگشت هرچقد دم در خونه منتظرش موندم بالا نيومد
رفتم تـــو راه پله صداش زدم گفتم اقا رضا كجايي چرا بالا نمياي
گفت الان ميام
دوباره يه ده دقيقه ايي صبر كردم بعد اومد بالا تـــو راه پله كه اومد ديدم منو نگاه ميكنه اشك از چشماش همينطور مياد
گفتم چيه اقا رضا ناراحتي اومدي خونه؟چرا گريه ميكني؟
گفت خانوم روح الله،رفيقم (شهيد صحرايي) شهيد شد ،من اصلا نبايد ميومدم
باهاش صحبت كردم دلداريش دادم
يكهو ديدم دستشو گرفته صورتش درهم شد
گفتم اقا رضا دستت چيشده؟زخمي شدي؟
گفت نه چيزي نيست
گفتم چيزي نيست چيه من هرموقع زنگ ميزنم ميگي ما اونجا داريم فوتبال بازي ميكنيم الان زخمي برگشتي
گفت نه خانوم خيالت راحت باشه
گفتم يعني چي تـــو چطوري
ميخواي با اين دست بچه اتو بغل كني؟
گفت خانوم اين عنايت حضرت زينب(س)
چند روزي بودن و شب اخر ساعت ١٠ و نيم شب تماس گرفتند باهاش كه بايد بياي
اون شب اقا رضا مثل يه پرنده ايي كه در قفس و باز ميكنند براي اينكه پرواز كنه خودش و به در و ديوار ميزد براي رفتن
اومد يه سري سفارشارو به من كرد حتي از ميزان عمرم بهم اطلاع داد
خيلي چيزا براشون باز شده بود
خودم ساكشو بستم و لباساشو اماده كردم و رفت......
1️⃣1️⃣ از خصوصيات اخلاقي شهيد حاجي زاده برايمان بگويد
اقا رضا مذهبي بود اما خب هميشه شيكـ و مرتب بود ،بهترين وسيله هارو براي ما ميگرفت،حتي ما لباسامونو باهم ست ميكرديم
خيلي به نماز اول وقت خوندن مقيد بود
گاهي وقتا من حرصم ميگرفت ميگفتم اقا رضا تـــو بيا بچه رو نگهدار من نماز اول وقتمو بخونم
اونم محمد طاهارو ميگرفت ميزاشت بالاي سجاده ميگفت بابا بشين من نماز اول وقتمو بخونم
هميشه هم دائم الوضو بود
ايشون خيلي أنس با قران داشتند،هر شب سوره واقعه رو ميخوند
هروقت ما دچار مشكل ميشديم اقا رضا قران رو باز ميكرد و ميخوند و چاره ي كار رو ميگرفت
خصوصيت ديگه ايشون اين بود كه خيلي صبور بودن خيلي زياد
من چون خيلي به ايشون وابسته بودم از دوريشون واهمه داشتم، وقتي بحثي پيش ميومد ميگفت خانوم من ميرم تـــو راه پله ميشينم هروقت اروم شدي بگو بيام داخل
من ميگفتم نه نميخواد من اروم شدم تـــو نرو
خصوصيت ديگه اشون اين بود كه اصلا دنبال مطرح كردن خودش نبود خيلي كاراي خيري انجام ميداد اما اصلا دنبال اين نبود خودش رو بزرگ جلوه بده
@rahrovanshohadai☘️
#قسمت_دوم
4️⃣ خاطره ايي از دوران عقدتون برامون تعريف ميكنيد
ما اسفند 87 رفتیم گروه خون و میلاد پیامبر ما عقد کردیم و از اونجایی که من تو شب خواستگاری گفتم که دوری مهم نیست و خودمم به کارای خودم میرسم
سه روز عقد کرده بودیم که از طرف انجمن اسلامی باید می رفتیم راهیان نور آقارضا با زبون بی زبونی گفت نمیشه نری
من گفتم نه من بهتون گفتم من باید برم همون طوری که شما میرید
بابا و آقا رضا منو تا دم اتوبوس رسوندن وقتی اتوبوس حرکت کرد انگار دلم کنده شد و دعا کردم کاش اتوبوس پنچر بشه من برم پایین
غرورمم اجازه نمیداد که برگردم چون اینقدر اورت دادم که منم میرم و مشکلی ندارم
5️⃣ ماموريت هاي شهيد حاجي زاده آسيبي به درس و زندگيتون وارد نكرد؟
من همش میگفتم مدرسم تموم بشه اشکال نداره من تحمل میکنم چون اقا رضا باشه من نمیتونم برم مدرسه یا نمیرفتم یا دیر می رفتم
مدرسه رو تموم کردم پیش دانشگاهی رو هم خوندم و شد عروسی
سال 90 عروسی گرفتیم در مسجد ،نیمه شعبان بود
مستقل شدیم و یک ماه بعد از عروسی ماموریت شروع شد
منم حوزه قبول شدم و دانشگاه هم قبول شدم
و زنگ زدم به اقا رضا گفتم که کدوم رو انتخاب کنم که گفتم حوزه رو انتخاب میکنم که هر روز برم حوزه و تا تو بیای غذا آمادست و اینا اما فقط رویا بود....
سال اول حوزه گذشت و ایشون چون لشکر 25 کربلا بود و گردان تکاوری بود نوک پیکان بودن
از فتنه 88 گرفته تا مسایل ریگی و ...
سال سوم حوزه باردار شدم
یه شبی که اقا رضا از ماموریت اومدن گفتم یعنی چی از وقتی منو اوردی همش ماموریتي و ازشون گله کردم من دیگه خسته شدم تا حالا بایه ساک میرفتم خونه مادرم الان با بچه و دوتا ساک چطوری رفت و امد کنم
اقا رضا گفتن خانوم من این همه سختی کشیدم الان وقتشه باید جواب بده من این همه آموزش دیدم و باید الان از همه اینا استفاده بکنم
منم نشستم با خودم فکر کردم خب اگه اینا نرن کی بره از مرزها نگهداری کنه و در فتنه 88 آقارضا مجروح شدن و اگه اقا رضا و امثال ایشون نبودن خیلی مشکل پیش میومد
گفتم اشکال نداره و با خودم طی کردم و اعتقاداتی که حوزه بهم درس داد رو قبول کردم و گفتم که این اعتقادات باید تو زندگی ما هم پیاده بشه
6️⃣ زماني كه فاطمه خانوم به دنيا اومدن آقا رضا هم بودن؟
آقا رضا تـــو مرخصي بود و خونه بود و ميگفت دختر اگه باباشو دوست داره بايد يه زماني به دنيا بياد كه باباش خونه باشه
فاطمه ي ما به دنيا اومد و بعد ٢٠ روز باباش دوباره رفت
@rahrovanshohadai🌱
#قسمت_چهارم
🔻گروه رسانه ايي فرهنگ جهاد
وشهادت_واحد خواهران هيئت رهروان شهدا🔻
1️⃣2️⃣
خبر شهادت به چه نحوي به شما رسيد ؟
روزاي اخر من خيلي بيقرار بودم يه دلشوره و استرس عجيبي داشتم
يه سنگيني عجيبي روي دوشم حس ميكردم
ما يه گروهي با خانومايي كه شوهراشون مدافع حرم بودن داشتيم
ازشون پرسيدم شما هم خبري نداريد از همسراتون؟
ازم پرسيدن كه شما همسر كدوم پاسداري؟
گفتم من همسر اقا رضا حاجي زادم
همين كه معرفي كردم ديدم ديگه هيچكس جواب من و نداد
اخر يه خانوم ديگه ايي اومد بهم گفت اسم شوهرتو بگو من از شوهرم كه سوريه است ميپرسم حتما بهت خبر ميدم از نگراني در بياي
بهش گفتم جان حضرت اقا به من جواب بده من مردم از دلشوره
گفت باشه اسم شوهرتو بگو
گفتم من خانوم اقا رضا حاجي زادم
اينو كه گفتم سه تا نقطه برام فرستاد
پيام دادم گفتم يعني چي؟
چند دقيقه گذشت ديدم جواب نداد
دوباره پيام دادم گفتم تورو خُدا جواب منو بديد شوهر من شهيد شد؟جانباز شد؟چيشد؟
روي پيام شهيد شد ريپلي كرد و گفت اينطور ميگن...
اون لحظه دنيا رو سرم خراب شد خيلي لحظه سختي بود
لحظه اول زندگيم و اشناييم اومد جلوي چشمم تا لحظه آخر.....
اوايلش خيلي سخت بود اما خود اقا رضا آرومم كرد
اقا رضا شهيد شدند شايد زندگي مادي ما تمام شد اما از نظر معنويت اقا رضا هنوز هست و زندگي ما همچنان ادامه داره حتي بيشتر از روزايي كه نبود هست
هروقت ناراحت ميشم دلگير ميشم دچار مشكل ميشم سريع آگاه ميشن و كمكم ميكنه
"خُدا تلخ ترين شيرينيه دنيا رو نصيبم كرد"
1️⃣3️⃣
خاطره ايي از شهيد حاجي زاده برايمان تعريف ميكنيد؟
يكي از خاطراتمون اين بود كه
هروقت بهش ميگفتم اقا رضا بيا بريم ساندويچ بخوريم يا بريم فلافلي ميگفت نه خانوم در شان شما نيست كه بياي ساندويچي ،خيلي برام احترام قائل بود
1️⃣4️⃣
اگر ممكن هست ما دختراي جوان را نصيحتي بفرماييد؟
در همه ي أمور صبر پيشه كنيد
خيلي صبور باشيد در سختي ها
صبر كردن در راه خُدا نوعي شهيد شدنه
براي اينكه زندگي امام زماني داشته باشيد بايد در سختي ها صبوري كنيد
@rahrovanshohadai🍃
يَا مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ
.
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
.
#شرایط_خواستگار...
.
⬅️ تو امر ازدواج جوونا...💕
سختگیرى نکنید...!!!
.
حسین بن بشار...
یکى از اصحاب جوادالائمه(علیه السلام)...
نامه ای به این مضمون براشون نوشت که...
👈"خواستگار اومده در خونه مون...
نظرتون درباره شرایط یه خواستگار چیه...؟!"
حضرت فرمود:
⬅️"خواستگار که اومد...💕
اگه...
👈۱_دینداریش…
👈۲_امانتداریش...
مورد تأییدتون بود...
(حالا از هر طبقه و صنفى میخواد،باشه…)
باهاش وصلت کنید و به دومادی قبولش کنید...💕
👈چون اگه ردش کنید و این دو شرطو مدنظر نداشته باشید...
☝️سبب فتنه و فساد بزرگی شدید...
.
📚التذهيب_ج٧_ص٣٦٩
.
اين کلام کوتاه اما پر از یه دنیا حرف این امام غریب...
تو جواب این سوال مهم...
نشون دهنده ی اهمیت دینداری و امانتداری تو زندگیه...
چرا چون...
👈دیندار واقعی...
تمومی خصوصیات مثبت رو میتونه داشته باشه...
دلیلشم تقواست...
کسی که دین داشته باشه...
مطمئناً زير بار ظلم به همسر و همسفرش نميره...
از طرفی...
کسی که امانتدار باشه...
ایمان قلبی داره که همسر و زندگی مشترک...💕
امانتی از خداست تو دستش...
همه تلاششو میکنه تا خیانت تو امانت نکنه و...
تو انجام وظیفش در قبال این نعمت و امانت الهی کوتاهی نکنه...
ولی کو گوش شنوا و باور قلبی...؟!
#أَمَّنْ_يُّجِيبَ_أَلْمُضْطَرَّ_إِذَا_دَعَاهُ_وَ_يَكْشِف_ُأَلْسُوء
#عاشقانه_ها_ی_الهی
#شرایط_خواستگار
#دین_داری_و_امانت_داری
#زوج_مذهبی🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
خاک اینجا خستگی رو از تن آدم میتکونه...
#شلمچه #توئیت #حسین_یکتا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
اول صبــح
لبخنــد به لب
به نگاهــی
به سلامـی
دل مــا را بُردی ...
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌷
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❣ #خاطرات_همسرداری
🌷 #همسر_شهيد_ولي_الله_چراغچي:
🌸 خجالت ميكشيدم كه موقع راه رفتن پشت سرم بيايد تا كفشهايم را #جفت كند.
🌼 #طعنه هاي ديگران را شنيده بودم كه مي گفتند: «آقا ولي الله كفشاي اين جوجه رو براش جفت ميكنه».
🌹 آخر، ظاهرش خيلي خشن به نظر مي آمد. باورشان نمي شد. باور نمي كردند كه چقدر اصرار داره به من #كمك کند.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣1⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.
اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
ادامه دارد...✒️