eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1763378340Ce2bc25aa4e
مشاهده در ایتا
دانلود
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|رویای‌یه‌بوسه به‌جای‌جایِ‌شیش‌گوش💔|• ════════════ ᴊᴏɪɴ°••🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور . اما وقتی جوابی نیآمد ، حتما صدایم نرسیده بود. صدای گریه ام باز مانع فریاد شد: -تو رو خدا بیا ...هومن . میله های انباری را دو دستی گرفتم و سرم را تا جایی که میشد جلو کشیدم و با صدایی که دیگر کاملا از سرما . و گریه گرفته بود ، وآخرین توان و امیدم بود ، فریاد زدم : _هومن. اما وقتی صدایی نیامد ، همانجا پایین در انباری نشستم و گریستم : _خدا لعنتت کنه هومن ... خدا خفه ات کنه هومن ... بهت گفتم نرو. داشتم همچنان به خودم و زمانه و هومن ناسزا می گفتم: _خدا منو بکشه که از دستت خلاص شم .... از دست تو و پدرام و مصیبت هاتون .... ای خداااا ...این چه بدبختی بود! -نسیم ! صدای هومن به گوشم رسید .لحظه ای مکث کردم و سرم از روی پاهایم بلند شد : _هومن! فوری از جا برخاستم و از بین میله های در انباری به بیرون نگاه کردم . هومن بود که داشت طرف انباری می آمد. اینبار گریه ام از شدت حرص و عصبانیت بود که فریاد زدم : _بیا در و باز کن . -تو اونجا چکار میکنی !؟ جلوتر اومد و نگاه متعجبش رو به من و سر و وضعم دوخت : _این چه ریخت و قیافه ایه ! با لباس توخونه ای اومدی تو انباری ، تجدید خاطره کنی ! خب میگفتی خودم دوباره تو انباری حبست می کردم ... کلید رو چکار کردی حالا؟ ...نگاه کن ، درم رو خودش قفل کرده ! پوزخندش عصبی ترم کرد که گفتم : _حرف مفت نزن مگه دیوونه ام بیام توی این سرما خودمو اینجا حبس کنم . -کلید رو چکار کردی بابا. -کلید دستمه . -بده ببینم . کلید رو از بین نرده های در بدستش دادم که گفت : _دیوونه که هستی اونم خیلی ...کدوم خری آخه میآد خودشو تو انباری حبس می کنه ؟ میخواستی خودتو بکشی اما رومانتیک ، آره ؟! در باز شد که جواب همه ی کنایه هایش را با مشتی به بازویش دادم و با گریه گفتم : _گفتم نرو ...گفتم میترسم ...دو تا دزد اومدن منو بدزدن که مجبور شدم بیام اینجا. بلند بلند خندید : _وای چه توهمی هم زده ! دو تا دزد اومدن تو رو بدزدن ؟! عصبی تر فریاد کشیدم : _ببند دهنتو ...برو دوربین های خونه رو چک کن . لبخندش پرید . توقع عصبانیت منو نداشت . عصبی مچ دستم را گرفت و دنبال خودش کشید : _باشه ... هر کی توهم زده بود یه سیلی میخوره توی گوشش ...دختره ی روان پریش دیوونه ! -خودتی . -خفه گفتم . دنبالش کشیده شدم سمت خانه . از در ورودی گذشتیم و یکراست سمت اتاق پدر رفتیم . کامپیوتر را ردشن کرد و من درحالیکه بغضم هنوز توی گلوم جولان میداد برای شکسته شدن ، منتظر شدم . -بفرما ..این فیلم های امشب . -خب پس خوب نگاه کن . دو کف دستش رو دو طرف میز کامپیوتر گذاشت و خم شد سمت مانیتور و کم کم از دوربین حیاط ، لحظه ی پریدن دو مرد در حیاط ظاهر شد و از دوربین راهرو ، لحظه ی خروج من از خانه ، آن ها در ورودی را با چیزی شبیه سنجاق باز کردند و وارد خانه شدند .تک تک اتاق ها را گشتند و.. نگاه هومن هنوز به صفحه ی مانیتور بود که با بغض گفتم : _حالا کی توهم زده ! اخم محکمی توی صورتش نشست : _کثافت آشغال ... پدرامه ... سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت که بی معطلی زدم توی گوشش . گره ابروانش را محکمتر کرد و متعجب از سیلی که خورده بود ، به من خیره شد که گفتم : -اینم حق کسی بود که گفتی توهم زده ... پسره ی روان پریش دیوونه هم ، خودتی . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور . چشمانش را با عصبانیت برایم ریز کرد. دندان هایش را به هم سابید اما حرفی نزد که همان یه ذره بغضم هم ترکید : _میدونی چند ساعته توی اون انباری کوفتی منتظرم تا سرکار از دعوتی دوستانتون بیای ؟ میدونی اگه تو انباری نمی رفتم معلوم نبود چه بلایی سرم میآوردن ...تا تونستم بهت فحش دادم ... دیگه از تو و از انباری و از شب و تنهایی و تاریکی و هر چی مرده میترسم . مات اشکاهایم شده بود که خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت .نفس عمیقی به سینه اش کشید و یکدفعه مرا در آغوش خود جای داد. از شدت تعجب خشکم زد .دستانش محکم دورم احاطه شد: _نترس دیگه تموم شد ...من هستم ...دیگه تنها نیستی . صدای گریه ام بلندتر شد : _از تو باید بیشتر از همه بترسم ...گفتم با پدرام درگیر نشو ...گفتم اون عوضی سر من خالی میکنه .. بفرما .. حالا کابوس شبهام باز تازه شده ... -خیلی خب تو هم حالا ...چقدر دست و صورتت سرده ... برو بشین تو سالن یه لیوان چایی میآرم تا گرم بشی ... برو . مرا از آغوشش جدا کرد که بی معطلی از کنارش گذشتم و سمت سالن رفتم . روی کاناپه نشستم که هومن با پتوی دونفره و نرم اتاق پدر و مادر سمتم آمد. پتو را سمتم گرفت : -بیا...حسابی یخ زدی . پتو را دور خودم پیچیدم و روی کاناپه نشستم . از گریه های عصبی ام فقط چند قطره اشک باقی مانده بود که هومن با کتری چای ساز ، آب را جوش آورد و در عرض چند دقیقه یک لیوان چای برایم ریخت . حتی برای شنیدن صدای پاهایش خدا رو شکر کردم .لیوان چای را با دو دستم گرفتم و در حالیکه پتو را روی سرم کشیده بودم گفتم : _می خواستن منو بدزدند ...خودم شنیدم ...تمام خونه رو دنبالم گشتن و بعد فکر کردند من خونه نیستم ... یکیشون می گفت از ظهر داره خونه رو میپاد . هومن نفس بلندی کشید وگفت : -خب دیگه بسه ...چایی تو بخور بگیر بخواب . -تو ... تو میخوای کجا بری باز؟ -هیچ جا... هستم ...نترس . -دروغ نگو ...تو باز میخوای منو تنها بذاری . نشست کنارم و گفت : _نه دیوونه ...من هستم ... جایی نمیرم ، چایی تو بخور ....دارم فکر میکنم چطوری حق پدرامو بذارم کف دستش . با شنیدن اسم پدرام ، فریادی از ترس سر دادم : -ولش کن ...تو رو خدا ولش کن ...میترسم ازش ...مطمئنم اینبار حتما میآد سراغ من . -ولش کردم که الان اینقدر پررو شده ... باید به حسابش برسم وگرنه پرروتر میشه . لیوان چایم را روی میز گذاشتم و چرخیدم سمت هومن: _نه ...جان من ولش کن .... هومن ولش کن تو رو خدا . -خیلی خب خیلی خب ...چایتو بخور. -قول میدی ؟ -قول میدم . لیوان چایم را باز میان دستم گرفتم و جرعه ای نوشیدم . گرمای مطبوع چای ، به همراه پتوی نرمی که دورم پیچیده بودم و آرامشی که از حضور هومن احساس میکردم ، چشمانم را گرم خواب کرد.اما قبل از خواب ، همانطور که روی کاناپه دراز میکشیدم گفتم : _هومن تو قول دادی ها ...نری ... پیشم باش . چشمانش را به تایید حرفم روی هم بست و من آسوده چشم بستم و خوابیدم .خوابی که از یادم ببرد چه شب پر دلهره ای داشتم و یادم ببرد که عکس العمل هومن درمقابل حقانیت حرف هایم و ترس هایم چه بود. توقع آغوشش را نداشتم و هنوز درست نفهمیدم چطور شد که مرا به سرزمین آرامش بخش آغوشش راه داد. فردای آنروز حالم بد بود .سرم سنگین بود و گلویم خشک ترین کویری که میشناختم و تمام تنم درد می کرد . خبری از هومن هم نبود . پتو را پس زدم و بلند گفتم: _هومن . صدایی نیامد . باز دروغ گفته بود! با ترس بلندتر فریاد کشیدم : _هومن! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روايت رهبر انقلاب از زندگی امام كاظم (ع) 🔹ولادت اسوه صبر و تقوا امام موسی کاظم علیه‌السلام مبارک باد💫🌸🎊 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
آقاترین سکوت مرا غرق نور کن مارا قرین منت و لطف حضور کن وقتی گناه کنج دلم سبز می شود آقا شفاعت این ناصبور کن می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن. اللهم عجل لولیک الفرج.
° مثل خودش ° _____ روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از همرزمان شهیدش 》سردار شهید حاج مهدی زندی‌نیا حٰاج‌قٰاسِم‌سُلِیمٰانی💚
به‍ دنبال نور خورشیدند✨ و من هر صبح به‍ دنبال تو... ‌‌‌‌ خواستم بدانۍ آفتابگردان🌻 بدون نور خورشید میمیرد :( •○
. شرح تـو غیر ممکن است و تفسیـر تو محال :) ♥️
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور # پارت 95 صدایی نیامد . انگار یکدفعه تمام وجودم را ترسی برداشت که هیچ متوجه ی حال خرابم نشدم . پتوی دونفره ی بزرگی که رویم کشیده بودم را دور خودم پیچیدم و پابرهنه سمت حیاط رفتم . زل زدم به در حیاط ، دعا دعا می کردم هومن برگردد. هوا ازشدت سرما و برف و مه سفید بود و کف حیاط زیر پوشش نازکی از برف فرو رفته بود. با آنکه پتوی بزرگ و نرمی دورم پیچیده بودم اما سوز و سرما به صورتم می خورد . نفهمیدم چقدر همانجا ، روی ایوان سنگی خانه ، پا برهنه ایستادم تا در حیاط باز شد . هومن بود یک نان سنگک خریده بود و آرام آرام سمت خانه میآمد که با دیدن من ایستاد: _چی شده ؟ باحرص فریاد کشیدم : _کجا بودی ؟! تعجبش بیشتر شد .من هم همینطور . او از سر و وضعی که با آن روی ایوان ایستاده بودم و من از صدایی که انقدر گرفته بود که حتی فریادش هم به فریاد نمی مانست . نان سنگگ را بالاتر گرفت و گفت : _خب الحمدالله کورم شدی . با بغض گفتم : _من از دیشب دیگه نه آب میخوام نه غذا ، فقط تنهام نذار ... نمیفهمی ؟ اخمی در جوابم به صورت آورد و قدم هایش را به سمتم تند کرد : _برو توخونه چرت نگو این توئی که نمیفهمی . برگشتم توی خانه که نان را روی میز گذاشت و من با دلخوری ادامه ی بحث را باز شروع کردم : -آره من نمی فهمم ...من که همون دیشب گفتم نرو و تو اصلا گوش به حرفم ندادی ... خسته شدم از دست تو و پدرام لعنتی که نمیخواد دست از سرم برداره . کف دستش را روی میز گذاشت و سرش چرخید سمتم : -خسته شدی بفرما پرورشگاه ... چقدر رو داری تو ! این حرفش حسابی دلم را شکست . چرا نشسته بودم ؟ نشسته بودم تا او هرچه میخواهد به زبان بیاورد؟ غرور هم حدی داشت ! اشتباهش را نمی پذیرفت و تازه طلبکارم بود! از روی کاناپه برخاستم و سمت پله ها رفتم : -کجا ؟! در حالیکه از پله ها بالا میرفتیم ، جوابش را با صدای گرفته ای دادم که از شدت گرفتگی ، بغض ش را در خود گم کرده بود: _دارم میرم وسایلم رو جمع کنم برم پرورشگاه ... لااقلش اینه که اونجا امنیت دارم . به پشت در اتاقم رسیدم که صدای هومن در خانه پیچید: _به جهنم ... برو هر قبرستونی که میخوای .... من که بادیگاردت نیستم که بمونم خونه تا تو نترسی . چانه ام به شدت از فشار بغض می لرزید که باز فریاد کشید : _تقصیر منه که رفتم نون تازه بخرم .. تو کوفت باید بخوری نه نون . در را فوری باز کردم و پشت سرم بستم . تکیه به همان در ، نشستم روی زمین و گریستم .گریه ام هزار و یک علت داشت . علت های ریز و درشتی که شاید خیلی ها شون منطقی نبود ولی من با آن حال و روز و آن حرف هایی که از هومن شنیدم ، دنبال دلیل و منطق نبودم .دنبال جایی بودم تا در تنهایی خودم ، فقط و فقط گریه کنم . کمی که گریستم ، حس کردم سرم سنگین شد. سمت تختم رفتم و دراز کشیدم . پتو را روی خودم کشیدم و کم کم چشمانم باز خواب را طلبید . زمان در پوشش خوابی عمیق ، از یادم رفت ، که یکدفعه با صدای فریادی از جا پریدم : _غلط میکنی تو ...کی بهت گفته همچین غلطی کنی!؟ فکر نکن ازت می ترسم ها ، اونکه الان واسه انداختنش پشت میله های زندون دلیل و مدرک دارم توئی . نشسته بودم روی تخت و به صدای هومن که انگار داشت با تلفن با کسی حرف میزد ، گوش می دادم . -حالتو جا میآرم ....جرات داری بیا ... تلافی مشتای دیروز ، دزدی دیشب رو سرت خالی می کنم ...آره ..بشمار... و سکوتی حاصل شد و طولی نکشید که صدای پاهایش را که محکم روی کف پوش ها می کوبید شنیدم . داشت از پله ها بالا می آمد که روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم . در اتاقم به شدت باز شد و من با آنکه بیدار بودم ، اما ترجیح دادم در همان حالت خواب ، باقی بمانم . چند ثانیه بعد در آرامتر از آنکه باز شد ، بسته شد و صدای در اتاق هومن آمد و دقایقی بعد ، صدای پاهایی که از خانه خارج شد. پرده ی اتاقم را آرام کنار زدم و او را دیدم که سوار پاترول شد و از خانه بیرون رفت 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝