6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|رویاییهبوسه
بهجایجایِشیشگوش💔|•
#کمیماندهتامحرمارباب
════════════
ᴊᴏɪɴ°••🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه .
#پارت93
اما وقتی جوابی نیآمد ، حتما صدایم نرسیده بود.
صدای گریه ام باز مانع فریاد شد:
-تو رو خدا بیا ...هومن .
میله های انباری را دو دستی گرفتم و سرم را تا جایی که میشد جلو کشیدم و با صدایی که دیگر کاملا از سرما .
و گریه گرفته بود ، وآخرین توان و امیدم بود ، فریاد زدم :
_هومن.
اما وقتی صدایی نیامد ، همانجا پایین در انباری نشستم و گریستم :
_خدا لعنتت کنه هومن ... خدا خفه ات کنه هومن ... بهت گفتم نرو.
داشتم همچنان به خودم و زمانه و هومن ناسزا می گفتم:
_خدا منو بکشه که از دستت خلاص شم .... از دست تو و پدرام و مصیبت هاتون .... ای خداااا ...این چه بدبختی بود!
-نسیم !
صدای هومن به گوشم رسید .لحظه ای مکث کردم و سرم از روی پاهایم بلند شد :
_هومن!
فوری از جا برخاستم و از بین میله های در انباری به بیرون نگاه کردم . هومن بود که داشت طرف انباری می آمد. اینبار گریه ام از شدت حرص و عصبانیت بود که فریاد زدم :
_بیا در و باز کن .
-تو اونجا چکار میکنی !؟
جلوتر اومد و نگاه متعجبش رو به من و سر و وضعم دوخت :
_این چه ریخت و قیافه ایه ! با لباس توخونه ای اومدی تو انباری ، تجدید خاطره کنی ! خب میگفتی خودم دوباره تو انباری حبست می کردم ... کلید رو چکار کردی حالا؟ ...نگاه کن ، درم رو خودش قفل کرده !
پوزخندش عصبی ترم کرد که گفتم :
_حرف مفت نزن مگه دیوونه ام بیام توی این سرما خودمو اینجا حبس کنم .
-کلید رو چکار کردی بابا.
-کلید دستمه .
-بده ببینم .
کلید رو از بین نرده های در بدستش دادم که گفت :
_دیوونه که هستی اونم خیلی ...کدوم خری آخه میآد خودشو تو انباری حبس می کنه ؟ میخواستی خودتو بکشی اما رومانتیک ، آره ؟!
در باز شد که جواب همه ی کنایه هایش را با مشتی به بازویش دادم و با گریه گفتم :
_گفتم نرو ...گفتم میترسم ...دو تا دزد اومدن منو بدزدن که مجبور شدم بیام اینجا.
بلند بلند خندید :
_وای چه توهمی هم زده ! دو تا دزد اومدن تو رو بدزدن ؟!
عصبی تر فریاد کشیدم :
_ببند دهنتو ...برو دوربین های خونه رو چک کن .
لبخندش پرید . توقع عصبانیت منو نداشت . عصبی مچ دستم را گرفت و دنبال خودش کشید :
_باشه ... هر کی توهم زده بود یه سیلی میخوره توی گوشش ...دختره ی روان پریش دیوونه !
-خودتی .
-خفه گفتم .
دنبالش کشیده شدم سمت خانه . از در ورودی گذشتیم و یکراست سمت اتاق پدر رفتیم .
کامپیوتر را ردشن کرد و من درحالیکه بغضم هنوز توی گلوم جولان میداد برای شکسته شدن ، منتظر شدم .
-بفرما ..این فیلم های امشب .
-خب پس خوب نگاه کن .
دو کف دستش رو دو طرف میز کامپیوتر گذاشت و خم شد سمت مانیتور و کم کم از دوربین حیاط ، لحظه ی پریدن دو مرد در حیاط ظاهر شد و از دوربین راهرو ، لحظه ی خروج من از خانه ، آن ها در ورودی را با چیزی شبیه سنجاق باز کردند و وارد خانه شدند .تک تک اتاق ها را گشتند و..
نگاه هومن هنوز به صفحه ی مانیتور بود که با بغض گفتم :
_حالا کی توهم زده !
اخم محکمی توی صورتش نشست :
_کثافت آشغال ... پدرامه ...
سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت که بی معطلی زدم توی گوشش . گره ابروانش را محکمتر کرد و متعجب از سیلی که خورده بود ، به من خیره شد که گفتم :
-اینم حق کسی بود که گفتی توهم زده ... پسره ی روان پریش دیوونه هم ، خودتی .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه .
#پارت94
چشمانش را با عصبانیت برایم ریز کرد. دندان هایش را به هم سابید اما حرفی نزد که همان یه ذره بغضم هم ترکید :
_میدونی چند ساعته توی اون انباری کوفتی منتظرم تا سرکار از دعوتی دوستانتون بیای ؟ میدونی اگه تو انباری نمی رفتم معلوم نبود چه بلایی سرم میآوردن ...تا تونستم بهت فحش دادم ... دیگه از تو و از انباری و از شب و تنهایی و تاریکی و هر چی مرده میترسم .
مات اشکاهایم شده بود که خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت .نفس عمیقی به سینه اش کشید و یکدفعه مرا در آغوش خود جای داد. از شدت تعجب خشکم زد .دستانش محکم دورم احاطه شد:
_نترس دیگه تموم شد ...من هستم ...دیگه تنها نیستی .
صدای گریه ام بلندتر شد :
_از تو باید بیشتر از همه بترسم ...گفتم با پدرام درگیر نشو ...گفتم اون عوضی سر من خالی میکنه .. بفرما .. حالا کابوس شبهام باز تازه شده ...
-خیلی خب تو هم حالا ...چقدر دست و صورتت سرده ... برو بشین تو سالن یه لیوان چایی میآرم تا گرم بشی ... برو .
مرا از آغوشش جدا کرد که بی معطلی از کنارش گذشتم و سمت سالن رفتم . روی کاناپه نشستم که هومن با پتوی دونفره و نرم اتاق پدر و مادر سمتم آمد. پتو را سمتم گرفت :
-بیا...حسابی یخ زدی .
پتو را دور خودم پیچیدم و روی کاناپه نشستم . از گریه های عصبی ام فقط چند قطره اشک باقی مانده بود که هومن با کتری چای ساز ، آب را جوش آورد و در عرض چند دقیقه یک لیوان چای برایم ریخت . حتی برای شنیدن صدای پاهایش خدا رو شکر کردم .لیوان چای را با دو دستم گرفتم و در حالیکه پتو را روی سرم کشیده بودم گفتم :
_می خواستن منو بدزدند ...خودم شنیدم ...تمام خونه رو دنبالم گشتن و بعد فکر کردند من خونه نیستم ... یکیشون می گفت از ظهر داره خونه رو میپاد .
هومن نفس بلندی کشید وگفت :
-خب دیگه بسه ...چایی تو بخور بگیر بخواب .
-تو ... تو میخوای کجا بری باز؟
-هیچ جا... هستم ...نترس .
-دروغ نگو ...تو باز میخوای منو تنها بذاری .
نشست کنارم و گفت :
_نه دیوونه ...من هستم ... جایی نمیرم ، چایی تو بخور ....دارم فکر میکنم چطوری حق پدرامو بذارم کف دستش .
با شنیدن اسم پدرام ، فریادی از ترس سر دادم :
-ولش کن ...تو رو خدا ولش کن ...میترسم ازش ...مطمئنم اینبار حتما میآد سراغ من .
-ولش کردم که الان اینقدر پررو شده ... باید به حسابش برسم وگرنه پرروتر میشه .
لیوان چایم را روی میز گذاشتم و چرخیدم سمت هومن:
_نه ...جان من ولش کن .... هومن ولش کن تو رو خدا .
-خیلی خب خیلی خب ...چایتو بخور.
-قول میدی ؟
-قول میدم .
لیوان چایم را باز میان دستم گرفتم و جرعه ای نوشیدم .
گرمای مطبوع چای ، به همراه پتوی نرمی که دورم پیچیده بودم و آرامشی که از حضور هومن احساس میکردم ، چشمانم را گرم خواب کرد.اما قبل از خواب ، همانطور که روی کاناپه دراز میکشیدم گفتم :
_هومن تو قول دادی ها
...نری ... پیشم باش .
چشمانش را به تایید حرفم روی هم بست و من آسوده چشم بستم و خوابیدم .خوابی که از یادم ببرد چه شب پر دلهره ای داشتم و یادم ببرد که عکس العمل هومن درمقابل حقانیت حرف هایم و ترس هایم چه بود.
توقع آغوشش را نداشتم و هنوز درست نفهمیدم چطور شد که مرا به سرزمین آرامش بخش آغوشش راه داد. فردای آنروز حالم بد بود .سرم سنگین بود و گلویم خشک ترین کویری که میشناختم و تمام تنم درد می کرد . خبری از هومن هم نبود . پتو را پس زدم و بلند گفتم:
_هومن .
صدایی نیامد . باز دروغ گفته بود! با ترس بلندتر فریاد کشیدم :
_هومن!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روايت رهبر انقلاب از زندگی امام كاظم (ع)
🔹ولادت اسوه صبر و تقوا امام موسی کاظم علیهالسلام مبارک باد💫🌸🎊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذشت میکنم 🕊❤️
فقط به خاطر حال خوب خودم
به دنبال نور خورشیدند✨
و من هر صبح به دنبال تو...
خواستم بدانۍ آفتابگردان🌻
بدون نور خورشید میمیرد :(
•○ #سحر_رستگار
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
# پارت 95
صدایی نیامد . انگار یکدفعه تمام وجودم را ترسی برداشت که هیچ متوجه ی حال خرابم نشدم . پتوی دونفره ی بزرگی که رویم کشیده بودم را دور خودم پیچیدم و پابرهنه سمت حیاط رفتم . زل زدم به در حیاط ، دعا دعا می کردم هومن برگردد. هوا ازشدت سرما و برف و مه سفید بود و کف حیاط زیر پوشش نازکی از برف فرو رفته بود. با آنکه پتوی بزرگ و نرمی دورم پیچیده بودم اما سوز و سرما به صورتم می خورد . نفهمیدم چقدر همانجا ، روی ایوان سنگی خانه ، پا برهنه ایستادم تا در حیاط باز شد . هومن بود یک نان سنگک خریده بود و آرام آرام سمت خانه میآمد که با دیدن من ایستاد:
_چی شده ؟
باحرص فریاد کشیدم :
_کجا بودی ؟!
تعجبش بیشتر شد .من هم همینطور . او از سر و وضعی که با آن روی ایوان ایستاده بودم و من از صدایی که انقدر گرفته بود که حتی فریادش هم به فریاد نمی مانست . نان سنگگ را بالاتر گرفت و گفت :
_خب الحمدالله کورم شدی .
با بغض گفتم :
_من از دیشب دیگه نه آب میخوام
نه غذا ، فقط تنهام نذار ... نمیفهمی ؟
اخمی در جوابم به صورت آورد و قدم هایش را به سمتم تند کرد :
_برو توخونه چرت نگو این توئی که نمیفهمی .
برگشتم توی خانه که نان را روی میز گذاشت و من با دلخوری ادامه ی بحث را باز شروع کردم :
-آره من نمی فهمم ...من که همون دیشب گفتم نرو و تو اصلا گوش به حرفم ندادی ... خسته شدم از دست تو و پدرام لعنتی که نمیخواد دست از سرم برداره .
کف دستش را روی میز گذاشت و سرش چرخید سمتم :
-خسته شدی بفرما پرورشگاه ... چقدر رو داری تو !
این حرفش حسابی دلم را شکست . چرا نشسته بودم ؟ نشسته بودم تا او هرچه میخواهد به زبان بیاورد؟ غرور هم حدی داشت ! اشتباهش را نمی پذیرفت و تازه طلبکارم بود!
از روی کاناپه برخاستم و سمت پله ها رفتم :
-کجا ؟!
در حالیکه از پله ها بالا میرفتیم ، جوابش را با صدای گرفته ای دادم که از شدت گرفتگی ، بغض ش را در خود گم کرده بود:
_دارم میرم وسایلم رو جمع کنم برم پرورشگاه ... لااقلش اینه که اونجا امنیت دارم .
به پشت در اتاقم رسیدم که صدای هومن در خانه پیچید:
_به جهنم ... برو هر قبرستونی که میخوای .... من که بادیگاردت نیستم که بمونم خونه تا تو نترسی .
چانه ام به شدت از فشار بغض می لرزید که باز فریاد کشید :
_تقصیر منه که رفتم نون تازه بخرم ..
تو کوفت باید بخوری نه نون .
در را فوری باز کردم و پشت سرم بستم . تکیه به همان در ، نشستم روی زمین و گریستم .گریه ام هزار و یک علت داشت . علت های ریز و درشتی که شاید خیلی ها شون منطقی نبود ولی من با آن حال و روز و آن حرف هایی که از هومن شنیدم ، دنبال دلیل و منطق نبودم .دنبال جایی بودم تا در تنهایی خودم ، فقط و فقط گریه کنم . کمی که گریستم ، حس کردم سرم سنگین شد. سمت تختم رفتم و دراز کشیدم . پتو را روی خودم کشیدم و کم کم چشمانم باز خواب را طلبید . زمان در پوشش خوابی عمیق ، از یادم رفت ، که یکدفعه با صدای فریادی از جا پریدم :
_غلط میکنی تو ...کی بهت گفته همچین غلطی کنی!؟ فکر نکن ازت می ترسم ها ، اونکه الان واسه انداختنش پشت میله های زندون دلیل و مدرک دارم توئی .
نشسته بودم روی تخت و به صدای هومن که انگار داشت با تلفن با کسی حرف میزد ، گوش می دادم .
-حالتو جا میآرم ....جرات داری بیا ...
تلافی مشتای دیروز ، دزدی دیشب رو سرت خالی می کنم ...آره ..بشمار...
و سکوتی حاصل شد و طولی نکشید که صدای پاهایش را که محکم روی کف پوش ها می کوبید شنیدم . داشت از پله ها بالا می آمد که روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم . در اتاقم به شدت باز شد و من با آنکه بیدار بودم ، اما ترجیح دادم در همان حالت خواب ، باقی بمانم . چند ثانیه بعد در آرامتر از آنکه باز شد ، بسته شد و صدای در اتاق هومن آمد و دقایقی بعد ، صدای پاهایی که از خانه خارج شد. پرده ی اتاقم را آرام کنار زدم و او را دیدم که سوار پاترول شد و از خانه بیرون رفت
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝