به دنبال نور خورشیدند✨
و من هر صبح به دنبال تو...
خواستم بدانۍ آفتابگردان🌻
بدون نور خورشید میمیرد :(
•○ #سحر_رستگار
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
# پارت 95
صدایی نیامد . انگار یکدفعه تمام وجودم را ترسی برداشت که هیچ متوجه ی حال خرابم نشدم . پتوی دونفره ی بزرگی که رویم کشیده بودم را دور خودم پیچیدم و پابرهنه سمت حیاط رفتم . زل زدم به در حیاط ، دعا دعا می کردم هومن برگردد. هوا ازشدت سرما و برف و مه سفید بود و کف حیاط زیر پوشش نازکی از برف فرو رفته بود. با آنکه پتوی بزرگ و نرمی دورم پیچیده بودم اما سوز و سرما به صورتم می خورد . نفهمیدم چقدر همانجا ، روی ایوان سنگی خانه ، پا برهنه ایستادم تا در حیاط باز شد . هومن بود یک نان سنگک خریده بود و آرام آرام سمت خانه میآمد که با دیدن من ایستاد:
_چی شده ؟
باحرص فریاد کشیدم :
_کجا بودی ؟!
تعجبش بیشتر شد .من هم همینطور . او از سر و وضعی که با آن روی ایوان ایستاده بودم و من از صدایی که انقدر گرفته بود که حتی فریادش هم به فریاد نمی مانست . نان سنگگ را بالاتر گرفت و گفت :
_خب الحمدالله کورم شدی .
با بغض گفتم :
_من از دیشب دیگه نه آب میخوام
نه غذا ، فقط تنهام نذار ... نمیفهمی ؟
اخمی در جوابم به صورت آورد و قدم هایش را به سمتم تند کرد :
_برو توخونه چرت نگو این توئی که نمیفهمی .
برگشتم توی خانه که نان را روی میز گذاشت و من با دلخوری ادامه ی بحث را باز شروع کردم :
-آره من نمی فهمم ...من که همون دیشب گفتم نرو و تو اصلا گوش به حرفم ندادی ... خسته شدم از دست تو و پدرام لعنتی که نمیخواد دست از سرم برداره .
کف دستش را روی میز گذاشت و سرش چرخید سمتم :
-خسته شدی بفرما پرورشگاه ... چقدر رو داری تو !
این حرفش حسابی دلم را شکست . چرا نشسته بودم ؟ نشسته بودم تا او هرچه میخواهد به زبان بیاورد؟ غرور هم حدی داشت ! اشتباهش را نمی پذیرفت و تازه طلبکارم بود!
از روی کاناپه برخاستم و سمت پله ها رفتم :
-کجا ؟!
در حالیکه از پله ها بالا میرفتیم ، جوابش را با صدای گرفته ای دادم که از شدت گرفتگی ، بغض ش را در خود گم کرده بود:
_دارم میرم وسایلم رو جمع کنم برم پرورشگاه ... لااقلش اینه که اونجا امنیت دارم .
به پشت در اتاقم رسیدم که صدای هومن در خانه پیچید:
_به جهنم ... برو هر قبرستونی که میخوای .... من که بادیگاردت نیستم که بمونم خونه تا تو نترسی .
چانه ام به شدت از فشار بغض می لرزید که باز فریاد کشید :
_تقصیر منه که رفتم نون تازه بخرم ..
تو کوفت باید بخوری نه نون .
در را فوری باز کردم و پشت سرم بستم . تکیه به همان در ، نشستم روی زمین و گریستم .گریه ام هزار و یک علت داشت . علت های ریز و درشتی که شاید خیلی ها شون منطقی نبود ولی من با آن حال و روز و آن حرف هایی که از هومن شنیدم ، دنبال دلیل و منطق نبودم .دنبال جایی بودم تا در تنهایی خودم ، فقط و فقط گریه کنم . کمی که گریستم ، حس کردم سرم سنگین شد. سمت تختم رفتم و دراز کشیدم . پتو را روی خودم کشیدم و کم کم چشمانم باز خواب را طلبید . زمان در پوشش خوابی عمیق ، از یادم رفت ، که یکدفعه با صدای فریادی از جا پریدم :
_غلط میکنی تو ...کی بهت گفته همچین غلطی کنی!؟ فکر نکن ازت می ترسم ها ، اونکه الان واسه انداختنش پشت میله های زندون دلیل و مدرک دارم توئی .
نشسته بودم روی تخت و به صدای هومن که انگار داشت با تلفن با کسی حرف میزد ، گوش می دادم .
-حالتو جا میآرم ....جرات داری بیا ...
تلافی مشتای دیروز ، دزدی دیشب رو سرت خالی می کنم ...آره ..بشمار...
و سکوتی حاصل شد و طولی نکشید که صدای پاهایش را که محکم روی کف پوش ها می کوبید شنیدم . داشت از پله ها بالا می آمد که روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم . در اتاقم به شدت باز شد و من با آنکه بیدار بودم ، اما ترجیح دادم در همان حالت خواب ، باقی بمانم . چند ثانیه بعد در آرامتر از آنکه باز شد ، بسته شد و صدای در اتاق هومن آمد و دقایقی بعد ، صدای پاهایی که از خانه خارج شد. پرده ی اتاقم را آرام کنار زدم و او را دیدم که سوار پاترول شد و از خانه بیرون رفت
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
# پارت 96
چشمانم در گرمای سوزانی می سوخت و موجب شده بود تا با آنکه لب به صبحانه نزده بودم ، به خواب عمیقی فرو بروم . زمان برایم گنگ و بی مفهوم سپری شد تا اینکه صدایی ، هوشیارم کرد.
-الو ...مامان پس شما کی میآید ؟ ای بابا ...من کار و زندگی دارم ... دخترتون افتاده روی دستم ... مریضه ، سرما خورده ...ای بابا ...آقا جون ، خانم جون رو داره ... از پس هم بر میآن ...من چی ؟... .اینجا افتادم تک و تنها، نسیم هم مریضه ...خداحافظ.
صدای غر زدنش آن قدر واضح بود که انگار از درون اتاقم می شنیدم . با تکانی که لبه ی تخت خورد ، حدس زدم که کنار تخت نشست .پس در اتاقم بود و حالا بالای سرم.
چشم باز نکرده بودم هنوز و در گرمایی عجیب می سوختم که شنیدم گفت:
_چه بدبختی ام من ها !...حالا با تو چکار کنم .
هیچ دلم نمی خواست حرف هایش را بشنوم . به زحمت چشم باز کردم و فقط حلقه های نگاهم را میخکوب چشمانش . نفس بلندی کشید و گفت :
-بلند شو دست و صورتت رو بشور ، تب داری ... یه لقمه صبحانه هم بخور تا بتونم بهت یه قرص تب بر بدم .
زل زده در چشمانش فقط نگاهش کردم . یعنی نگرانم بود یا ترس از جوابگویی به مادر باعث این دستورات بود.اخمی کرد و گفت :
_صدامو میشنوی .
با صدایی گرفته و گلویی پر درد گفتم :
_لازم به پرستاری شما نیست ...شما برو دنبال بدبختی های خودت .
چشمانش رو لحظه ای بست و از بین لبانش فوت بلندی کرد:
_خدایا ...صبر بده ...بلند شو حوصلتو ندارم .
دستم را گرفت تا مرا مجبور کند از روی تخت برخیزم که عصبی دستش را پس زدم :
_نترس به مادر نمیگم که از فرط احساس مسئولیت موندی خونه و تنهام نگذاشتی تا مجبور نشم اینطوری سرما بخورم ... برو بذار بمیرم بلکه از شر تو یکی راحت بشم .
با حرص لبانش را جمع کرد داخل دهانش و گفت :
_هرطور خودت میخوای .
بعد سمت در اتاق رفت که گفتم :
_دفعه ی بعد هم بی اجازه وارد نشو .
در را عمدا محکم بست و رفت .گاهی وقت ها حس غروری که در رفتارش ظاهر میشد ، چنان عصبی ام میکرد که راضی بودم بمیرم ولی حتی یک لحظه آن آدم مغرور و خودخواه را تحمل نکنم .
و یکی از همان موقعیت ها همان روز بود . در تب داشتم می سوختم ولی حاضر نشدم که از جایم تکان بخورم . سخت نبود . تا چشمانم را باز میکردم از شدت تب ، میسوخت و دوباره می بستم . گرم در آتشی شده بودم که خواب های درهمی را برایم به تصویر می کشید که برخی کابوس بود و برخی رویاهایی که مرا در رنگین کمان خیالاتش محو می کرد . نمی دانم چقدر گذشت که اینبار حس کردم آتش سوزان تنم به کوره ای تبدیل شده و تن من در گرمای بی سابقه اش ، هیزم خوبی است برای سوختن . عطش تمام وجودم را گرفت و دانه های درشت عرق گرمی که از شدت تب بالا بود ، صورتم را پر کرد.
نفهمیدم بیدارم یا خواب .نگاهم دراتاقم می چرخید .
شاید رویایی بود شبیه واقعیت .هومن کنار تختم نشسته بود و با اخمی نگاهم می کرد. برای تشخیص مرز واقعیت از خیال ،دستم راسمتش دراز کردم . سر انگشتان داغ دستم با دستش برخورد کرد.
احساس کردم . یعنی درخواب ها هم مثل واقعیت ، اینقدر خوب احساس میشد ؟
نگاهم خیره در چشمانش شد که زیرلب گفت :
_ببین منو به چه کارایی وادار می کنی .
بعد چیزی را از روی پیشانی ام برداشت که احساس سبکی کردم .دستمال بزرگی که تر بود و روی پیشانی ام گذاشته بود را باز در لگن آب سردی ، مرطوب کرد و روی پیشانی ام گذاشت . رطوبت سرد آب ، با گرمای پوستم بخار شد .سرم باز سنگین شد و چشمانم سنگین تر . پلک هایم روی هم افتاد و باز مرز خواب و واقعیت غیر قابل تشخیص .
-چرا تبت پایین نمیآد؟! دیگه باید چکار کنم ؟خنده داره ... من کوتاه اومدم ... باید میذاشتم میمردی ...ولی ...خیلی یک دنده ای ! یکی بدتر از من ...شایدم مغروری...اونم یکی بدتر از من ... همین باعث شد که کوتاه بیام ... وقتی دوتا احمق به هم میوفتند ، اگه یکی کوتاه نیاد ... فاجعه میشه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست
🌼زندگی تلخ نیست
🌸زندگی همچون نتهای موسیقی
🌼بالا و پایین دارد
🌸گاهی آرام و دلنواز
🌼گاهی سخت و خشن
🌸گاهی شاد و رقصآور
🌼گاهی پر از غم
🌸زندگی را باید احساس کرد...
🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه
بفرمایید صبحانه😋🍳
#خداجبرانکنندس🌿•.
.
تآزهمےخواستازدواجکنه..💍!'
بهشوخےبهشگفتم:
خیلـےدیرجنبیدۍ..تابخواۍازدواجکنے
وانشاءاللهبچهداربشےوبعدبچهبعدۍ
دیگهخیلۍسنتمیرهبالا . .👴🏼!'
یهنگاهبهمکردوگفت:سید،
خداجبرانکنندس . .🧡'
.
گفتم: یعنۍچے . .🤭؟!'
گفت: فکرمیکنےبرایخدا
کارۍدارهبهمدوقلوبده . .🚶🏻♂؟!' سیدجان،اگهنیتتخدایـےباشه
خداجبرانکنندس.. :)
.
وقتۍخدابهشدوقلوعنایتکرد،
تازهفهمیدمچـےگفتهبود🔥!'
.
🌸⃟💓¦⇢ #شهیدمحمدپورهنگ🌸•.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بعضے وقتا دلت میگیࢪه؟ 💔
دوست دارے با یکے درد و دل کنے ولی
میترسی ڪہ بره حرفات رو بہ کسی بگہ؟! ☹️
یک شخصے بهت معرفی میکنم که هر چقد باھاش حࢪف بزنے درد و دل کنی
به کسی نمیگہ😌🌱
تازه مشکلت رو هم حل میکنہ↻💌
مهدےفاطمہ🙃♥️
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج⛅️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
یه خبر خوش..
این هفته روحانی صبح جمعه بعد خواب میفهمه😁😂
آخر هفته روحانی رفته...
#علیبرکتالله
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
آیا میبخشیدش؟!
#دولتروحانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
یہچیزیکہنمیذارهدلمونباروحانے
صافبشہ
نبودنشماستحاجے...💔
بہخاطراینقابکہدیگہهیچوقتتکرار
نمیشہ
#حلالتنمیکنیم !
「🍃➜ 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا خوابیم، یا مَستیم، یا دیوانهایم..🙄
#حرف_حساب 🌿••|
به قولِ حاج آقا قرائتی
هر معتاد سالی یک نفر رو
با خودش همراه میکنه !
شما که مسلمونِ مسجدۍ
سالی چند نفر رو
مسلمون مسجد میکنی !؟
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#محمودرضابیضایۍ🌸
وصیت من همان جمله حاج همت
است با خدای خود پیمان بستهام
تاآخرین قطره خونم در راه حفظ
و #حراست ازاین انقلابالهے یک
یک آن آرام و قرار نگیرم🍃
#شهیدمدافعحرم🌻
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_خاطره📜
دوست شهید نورے میگفت:
بهش گفتم:
"بابک من به خاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم"
گفت:
"توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود"💔
یکی گفت "خانوادم"
یکی گفت "کارم"
یکی گفت "زندگیم"
اینطوری شد که امام حسین(ع) تنها موند😞
و من واقعا جوابی نداشتم برای حرفش.
•|خاطره ای از شهید💔بابک نوری🕊|•
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
دوستان و
همراهان عزیز کانال
شبتون بخیر❤️
متاسفانه باعرض پوزش امشب پارت نداریم
و باید بگم متاسفانه خانم #مرضیه_یگانه نویسنده محبوب و گرامیمون و خانوادشون درگیر این ویروس منحوس کرونا شدن...
التماس دعا دارن و بنده هم ازتون تقاضا میکنم لطفا برای سلامتی ایشان و خانوادشون بسیار دعاکنید و اگر مقدوره حمدشفا قرائت کنید
🌸🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی
🌷دوختن شادیهاست
🌸و به تن کردنِ
🌷پیراهنِ گلدار امید...
صبحتون به این زیبایی...😍💙
#تلنگرانہ
ـ ـ ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ⏳🌿ـہـ۸ــہــ ـ ـ ـ ـ ـ
یادموטּباشھمجازۍنباید
ماروازخداوامامزماטּ‹عج›دوربڪنھ!
نبایدباگزاشتنعکساۍخودموטּ
توپروفایل...
#مرتکبگناهبشیم!
مجازۍڪھآلبومعڪساموטּنیست!
ڪھهرڪۍازراهرسیدعڪسامونو
ببینھ...!
اگھبہفڪرخودتوننیستیدبہفڪر
امامزماטּ‹عج›باشید!💔
#بردارینعڪساتونو( :🖐🏼
ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ⏳🌿ـہـ۸ــہــ ـ ـ_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه
⚠️ فلسطین کلید رمز آلود فرج است
⁉️ چرا این قدر فلسطین مهم است؟
👌 حتما ببینید و نشر دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹تمام امکانات مردی که دشمن را به زانو درآورده بود.
#روایت_سلیمانی
ᴵ ᴾᴿᴼᴹᴵˢᴱ ᵞᴼᵁ, ᴺᴼ ᴼᴺᴱ ᵂᴵᴸᴸ ᴱᵛᴱᴿ ᵀᴬᴷᴱ ᵞᴼᵁᴿ ᴾᴸᴬᶜᴱ ᴵᴺ ᴹᵞ ᴴᴱᴬᴿᵀ
من بهت قول میدم که هیچ کسی جای تو رو توی قلبم نمیگیره😍♥️
•بی حرم شد که بدانند همه مادری است•
•ورنه در زاویــه عـرش مقام حسن است•
#الحمدللهامامحسنیام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه نگـام کنی؟ ...
#شهیـدابراهـیمهـادی❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝