کلامتان کلام رهبر باشد و از زبان او بشنوید، چون کلام و زبان رهبر، کلام و زبان آقا امام زمان (عج) است، پس همیشه حامی و پشتیبان رهبر باشید؛ زیرا دل رهبر به شما خوش است و همواره برای سلامتی او دعا کنید.
اگر میخواهید از فتنه آخرالزمان در امان باشید، فقط پشت سر ولایت فقیه باشید.
(منبع:خبرگزاری دفاع مقدس)
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
نوڪر براے آنڪه دلَش را جَلا ڪند
یا آنکه فڪر سینہےِ پُر مبتلا ڪند
باید بلافاصلہ بعدِ بیدار باش صبــــح
با یڪ سلام رو به سوے ڪربلا ڪند
سلام ارباب خوبم✋🌸
صبحتون حسینی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
حسین(علیه السلام) می دانست #بی_وفایی کوفیان را!
اما چه کند که دیگران هم باید بفهمند !
#بفهمند که انسان میتواند چقدر حقیر و نامرد باشد!
#بفهمند ، اعتماد به مردمانی که در نامه هایشان فدایی امام زمانشان هستند ، هنگام آمدنش ، مقابلش می ایستند !
#بفهمند که خود را جدای آنها ندانند...
که مثلا همین تو ، حالا فدایی هستی اما شاید فردا ، برای مقابله با #امام_عشق یارگیری کنی!
#بفهمند ، انتظار به نامه نوشتن نیست !
به #حبیب ، مانند شدن است ، به رفتن و رسیدن است...
#بفهمند کربلا هنگامی رخ می دهد که دنیا پرستان #حق را با نام خدا سر بِبُرَند!
.
#یاریم؟
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✍ "فَـهُــوَ حَـسـبُه"که می خوانم
انگار کسی دستی به قلبم می کشد و
من #آرام می شوم...
انگار کسی می گوید خیالت راحت من هستم
و من تمام ِ دلشوره هایَم را می سپارم به باد...
انگار همه برایم می شود #تـــو
و تو می شوی همه ی من....
عشق یعنی تپش این دل بارانی من
لطف پیدای #تو و گریه ی پنهانی من
📎پ ن : دلتنگی بیداد میکند
خدایا دلم آرامشی میخواهد از جنس خودت..
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_هادی_طارمی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
هرنفس بوی سیب می آید
ازمسیرشلمچه این شبها
زنده شد یادکربلای پنج
یادسربندهای یا زهرا
هرکسی پهلویش که ترکش خورد
گفت یافاطمه زپاافتاد
به گمانم که لحظه ی آخر
روی دامان مادرش جان داد
میرسد بوی چادر خاکی
ازکنار تمام پیکرها
فاطمیه ، شلمچه، این ایام
صحنه ی کوچه بود معبرها
#شهید_حسین_فتوحی_بافقی
#کربلای_پنج
•┈┈••✾✿❀✿❀✿✾••┈┈•
هر ڪه شد گمنام تر زهرا خریدارش شود .
بر دراین خانه از نام و نشان باید گذشت .
دانشجومعلم #شهید_محمد_آصفی
فرزند حسین آقا
متولد 1344
محل شهادت شلمچه
عملیات ڪربلای 5
تاریخ شهادت : 1365/11/9
شهید در سی ام فروردین ۱۳۴۴ در روستای دوزان از توابع الیگودرز متولد شد .
دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهرستان به پایان رسانید ودر آزمون تربیت معلم پذیرفته شد ،شهید زبانزد اخلاق ،ادب و تقوی بود ،دوستانش از علم واندیشه های عرفانی او صحبت می ڪنند ،اهل مطالعه و عبادت های عارفانه بود.
تنها پسر خانواده بود.
عشق به نهضت امام خمینی او را روانه ی جبهه های جنگ نمود در نامه ای از جبهه به دوستانش فضای روحانی جبهه را توصیف می ڪند.
بالاخره در بهمن ماه شصت وپنج منطقه ی شلمچه در عملیات ڪربلای 5 جاویدالاثر شد و هنوز پیڪر مطهرش بازگشت نڪرده است .
پدر و مادرش پس از سال ها چشم انتظاری به فرزند شهیدشان پیوستند .
مزار یادبود او در روستای دوزان است .
یادش گرامی و راهش جاودان باد .💐
@shahidaneharam
🌷 با موافقت رهبر انقلاب «مدافعان سلامت»، «شهید خدمت» محسوب میشوند
🔹رهبر معظم انقلاب
با پیشنهاد وزیر بهداشت
مبنی بر
شهید خدمت محسوب شدن کادر پزشکی، پرستاری،بهداشتی
و خدماتی که در
جبهه خدمترسانی به
بیماران مبتلا
به کرونا جان خود را از دست دادند موافقت کرد.
#شهیدخدمت
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅#اختصاصی
🎥آخرین بوسه دختر شهید "محمد جعفر حسینی" بر صورت پدر در معراج شهدا
❤️بابا جات اینجاست❤️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»
با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی ؛
هیچ قلبی
بدون شهادت ، از کار نیفته ....
به یاد شهید مدافع حرم
سید علی زنجانی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹.
🔴کرونا کمترین میزان مرگ را در میان ویروسهای خطرناک دارد
🔬 نام بیماری : *سارس*
علائم: *نفس به سختی بالا میاید*
احتمال مرگ پس از مبتلا شدن: *36درصد*
🔬 نام بیماری: *زیکا*
علائم: *درد مفاصل و راش پوستی*
احتمال مرگ بعداز مبتلا شدن: *20درصد*
🔬 نام ویروس : *ابولا*
علائم : *ضعف و تب*
احتمال مرگ : *90درصد*
🔬 نام: *تب ماربورگ*
*مرگ بعداز 10روز بخاطر مشکلات گوارشی*
احتمال مرگ بعداز مبتلا شدن *88درصد
🔬 نام: *نیپاه*
*مرگ بعداز سردرگمی ذهنی*
احتمال مرگ بعدازمبتلا شدن: *75درصد*
🔬 نام: *تب کریمه کنگو*
*کبودی و خونریزی از دهان و دماغ*
احتمال مرگ پس از مبتلا شدن: *40درصد*
🔬 نام بیماری : *آنفولانزا*
علائم: *سوزش و درد گلو*
احتمال مرگ بعداز مبتلا شدن: *13 درصد*
🔬 نام بیماری: * #کرونا *
علائم : *عفونت دستگاه تنفسی*
احتمال مرگ پس از مبتلا شدن: *3درصد*
💉 از قدیم گفتن ترس برادر مرگە
🧼 ولی پیشگیری بهترین اصله
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند :
أَلشِّتـاءُ رَبیـعُ الْمُـؤمِنِ یَطُولُ فیهِ لَیْلُهُ فَیَسْتَعینُ بِهِ عَلى قِیامِهِ وَ یَقْصُرُ فیهِ نَهارُهُ
فَیَسْتَعینُ بِهِ عَلى صِیامِهِ؛
.
زمستان #بهار_مؤمن است،
از شبهاى طولانى اش
براى #شب_زنده_دارى،
و از روزهاى کوتاهش
براى #روزه_دارى
بهره مى گیرد.
وسائل الشیعه: ج۷، ص۳۰۲، ح۳
.
-از همون فرصت هایی که
به راحتی از کنار آن رد می شویم !
از این سه ماه طلایی ، استفاده کنیم ...
.
#فرصت_ها ...
#برای_خودتان_برنامه_ریزی_کنید ...
📣داره تموم میشه این فصل فرصتها
کمتر از ده روز دیگه😞
حواسمون هست⁉️
تموم شــــــدا...............☹️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.
ادامه دارد...✒️
دلمان
تنگِ
خوزستان
است
امسال!!!!
😔😔😔😔😔
شبتون شهدایی
نشر معارف شهدا در ایتا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ کبوترها سلاممو برسونید به داداشم
🎤باصدای حاج محمودکریمی
🏴فرداست که سفر حضرت شاهچراغ(ع)بسمت برادرش رضا نیمه تمام میماند و حضرت به شهادت میرسند و درغربت جان میدهند
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
⭕️ همین که ویروس #كرونا بچه ها رو درگیر نمیکنه نشون میده شعور یه موجود بی مغز تک سلولی هم میتونه از رژیم کودک کش اسرائیل بیشتر باشه!
😬 هرسال این موقعها بوی عید میومد
امسال بوی الکل میاد😂😂
😉 قبلا میگفتن
دست به دست هم دهیم
میهن خویش را کنیم آباد
الان اگر دست به دست هم دهیم فاتحه مملکت خوندست 😅🤣
😂 قبلا همه میخاستن تا عید خوش اندام شن
الان وضعیت جوری شده ک همه
فقط میخان تا عید زنده بمونن😩😂
😅 بچگیمون تو جنگ بود،
نوجوونیمون تو تحریم،
حالا هم که تو قرنطینهایم.😂😂😂😂😂
😢 تو خونه سرفه کردم همه چپ چپ نگام کردن، گفتم هروئین کشیدم بخدا،
همه گفتن خداروشکر
😂😂😂😂
😄 ساعت هشت صبح پاشدم دخترم با یه کاسه تخمه نشسته جلو تلوزیون
میگه با من حرف نزن! سرکلاسم؟!
😁
😅😅😅
😂 خیر نبینی کرونا می ترسیم طرف ظرفای چینی مون بریم🤭
🤓
👕
👖
😅😅😅
🙄 موندم
واسع عید
ماسک چه رنگی بخرم
😐
😳 ﻧﺎﻣﻪ یک بچه آخر سال به ﻣﻌﻠﻤﺶ:
ﻣﻮﻋﻠﻢ ﺍﺿﯿﻀﻢ ﻋﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻤﻦ ﺧﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﻧﻮﺷﻄﻦ ﻋﺎﻣﻮﺧﻄﯽ ﺣﻀﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ.
ﺷﺎﮔﺮﺩﺕ الی اسقر😂😂😂
😅 یه جوری قرنطینه قرنطینه میکنین انگار کل سالتون کنار ساحل داشتین آفتاب میگرفتین...
تا دیروز همه آویزون سیم شارژر بودیم دیگه😂
😬 حرمت عطسه هم از بین رفته ...
قبلاً عطسه میکردی 10 نفر میگفتن عافیت باشه
الان عطسه میکنی 100 نفر میگن زهر مار جلو اون دهن گشادت رو بگیر 😐
😂😂😂😂😂
🔺خیلی به حرفای وزارت بهداشت گوش ندید
دیروز نوشته بود اگه ماسک بزنید و دستکش بپوشید برای خارج شدن از منزل کفایت میکنه وقتی اومدم بیرون دیدم بقیه مردم پیراهن و شلوار هم پوشیدن
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
😝 ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری در پیش داری
والا با این وضعیتی که داریم فکر کنم منظورش سفر آخرته
😐😂😂😂
شبتون خوش یاران....❤️😁❤️😂
#کرونا رو باخنده شکست میدهیم
بخند 😁 تا کرونا بهت بخنده😂 و ازت رد بشه وگرنه اگه عصبانی😡 بشه کار به جاهای باریک میکشه. 😱
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
دکتر به من گفت: بچّه زودتر از دو، سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.
مهدی فرزند اولمان هم بی قراری می کرد. ابراهیم نبود. وقتی از تهران آمد، چشم های سرخ و خسته اش داد می زدکه چند شب نخوابیده است. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت و نشاندم زمین وگفت: امشب نوبت منِ که از خجالتت دربیام.
گفتم: ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته اومدی که... نگذاشت حرفم تمام شود.
رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم و گفت: بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچّهی درشکمم حرف زدن. به او گفت: بابایی! اگه پسر خوبی باشی،
باید حرف بابات رو گوش کنی، همین امشب بلند شی سرزده تشریف بیاری منزل. می دونی! بابا خیلی کار داره. هم اینجا و هم اونجا. اگه نیایی، من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم. یک امشبی رو مردونگی کن، به حرف بابات گوش بده!
نگفت اگر بچّه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشد. انگار از قبل می دانست جنسیت بچّه چی هست، چون مشخص نبود جنسیت چیست؟ و خیلی زود هم از حرف خودش برگشت گفت: نه بابایی. بابا ابراهیم امشب خسته ست. چند شبِ نخوابیده. باشه برای فردا. وقت اصلا زیادست.
سرش را که گذاشت روی بالش،
خندیدم. گفتم: تکلیف این بچّه رو معلوم کن. بالاخره بیاد یا نیاد؟
دستش را گذاشت زیر چانه اش، به چشمهام خیره شد، و خطاب به بچّه ی به دنیا نیامده مان گفت: باشه، قبول. هیچ شبی بهتراز امشب نیست. ناگهان از جا پرید و گفت: اصلا یادم هم نبود. امشب شب تولد امام حسن عسکری(ع) هم هست، چه شبی بهتر از امشب.
بعد، قیافه ی فرمانده ها را گرفت و گفت: پس شد همین امشب، مفهومه؟ خندیدم و گفتم: چه حرف ها می زنی تو امشب، مگه می شود؟ دکتر گفته تا سه هفته دیگر
ناگهان حالم بد شد. ابراهیم ترسید. گفت: بابا این دیگه کیه. شوخی هم سرش نمیشه، پدر صلواتی.
درد که بیشتر شد، دیدم اتاق دارد دور سرم می چرخد، ابراهیم نمی دانست چی کار باید بکند.
گمانم به سر خودش هم زد. فکر می کرد من چشم هام بسته است نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت: بابا به خدا شوخی کردم. اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید: یعنی وقتشه؟! گفتم: اوهوم.
آن شب مصطفی به دنیا آمد.... به فرمان پدر گوش داد.. .
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🏃♂ مسابقه دو و میدانی با ماسک شیمیایی
#رزمندگان_گردان_مالکاشتر
#لشکر27_حضرترسولﷺ
#سرگرمی_در_جنگ
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
#فصل_چهاردهم
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
آسمان غرق خیال است کجایی آقا؟
آخرین جمعهٖ سال است کجایی آقا؟
#یا_مهدی
#اللهم_عجل_للولیک_الفرج
#السلام_علیک_یاحجت_الله_فی_ارضه
قَدْ نَرَےتَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ عُیونِهم..
وقتےڪھ دلـت
تنگ مےشود،
بھ آسمانِ
چشم هایشان
نگاه ڪن...
#دلتنگتیم_سردار 💔
صبحتون شهدایی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#شهید عبدالمطلب اکبری
" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هرچی گفتم به من میخندید و مسخرهام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم و آقا بهم گفت: "تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید
#رقصی_چنین_میانه_میدانم_آرزوست😞
#ارسالی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹