1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح به هر بهانه بیدارت میکند
که روز تازه را شروع کنی
به نوری، عطر چای و
صدای گنجشکی و یا
آوازی زیبا و دلنشین
هر چه هست زندگی زیباست
🌹روز زیباتون بخیر عزیزان🌹
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکنفرگفتحُسیـטּْ؛اشكِهمہدرآمد
نمكِنامتودلبر؛چھزیاداست..زیاد :))✋🏾
#شبجمـعه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت290
از جابرخاستم و کیف هومن را که روی مبل پشت سرش بود ، برداشتم و با عجله از پله ها بالا رفتم .وارد اتاق شدم و در کیفش را باز کردم و با دستانی که میلرزید ، کیفش را گشتم . حدسم درست بود. شناسنامه اش درون کیفش بود . قلبم ایستاد. وقتی شناسنامه اش را مخفی کرده بود ، پس حتما رازی در آن نهفته بود. آهسته شناسنامه را باز کردم . صفحه ای اول شناسنامه آمد که ،صفحه ی اول را ورق زدم و نگاهم روی صفحه ی دوم مات شد . نام نگین را دیدم و شناسنامه از دستم افتاد.
حس کردم قلبم ایست کرد. صدای پاهای هومن که با ضرب روی کف پوش های سالن می نشست را شنیدم و در اتاق با عصبانیت باز شد با یک نگاه همه چیز را فهمید :
_کی بهت گفته دست به کیف من بزنی ؟
نگاهم روی صورتش خشک شده بود .در را بست و قفل کرد و جلو آمد و خم شد و شناسنامه اش را از جلوی پایم برداشت .نگاهی به من و بعد به شناسنامه اش انداخت و چنان با پشت دستش کوبید توی صورتم که روی تخت افتادم .
حالا داشتم ابعاد تازه ای از هومن را می دیدم . فریادهایش آنقدر بلند بود که مادر را هم پشت در رساند :
_ هومن در و باز کن ... هومن .
و او فقط می زد . بی دلیل شاید . برای شناسنامه ای که نه با نام من بلکه با نام نگین پر شده بود و من حقم بود که از او کتک بخورم . از کسی که از همان بچگی هر بلایی سرم آورد ، باز به او اعتماد کردم .
موهایم را کشید و مرا از روی تخت به پایین پرت کرد و من فقط بلند بلند میگریستم .
- جاسوس شدی ! می کشمت ...بگو غلط کردم ...بگو تا نکشمت ...کی گفت دست به وسایل من بزنی ...هان ؟
التماس های مادر بالاخره فایده کرد.خم شد و درحالیکه خودش را با کتک زدن من خسته کرده بود ، نفس زنان گفت :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت291
- خوب گوش کن ...اگه یه کلام به مادر حرف بزنی ... بلایی سرت میآرم که تو کل فامیل انگشت نما بشی ...فهمیدی چی میگم ؟
چه فرقی میکرد ! حالا که زندگی من نابود شده بود ، چه فرقی می کرد ، مادر بداند یا نه. لگدی به پایم زد و فریاد کشید :
_شیر فهم شدی؟
با صورتی که از ضرب دستش میسوخت و اشک هایی که تمام صورتم را خیس کرده بود، نگاهش کردم . رفت سمت در و در را باز کرد. مادر با عصبانیت وارد اتاق شد و فریاد زد :
_ چه غلطی کردی هومن ! جلوی چشمای من نسیم رو کتک زدی !
مادر سمتم دوید و هومن با صدای حق به جانب گفت :
_حقش بود ... باید میفهمید که رازدار شوهرش باشه نه جاسوسش.
و بعد از اتاق بیرون رفت .
مادر دستی به صورتم کشید و گفت :
_چی شده بین شما دوتا ... شما که باهم خوب بودید ؟ به من بگو نسیم ...
چشمانم را از زور درد بستم و آهسته گریستم که مادر مرا درآغوشش کشید و موهای آزرده ام را که زیر پنجه های هومن چنگ خورده بود، نوازش کرد و باز هم قهر ... و بیچاره مادر که غصه ی ما دو تا را می خورد.
تنها فریبا بود که رازم را فهمید و فقط همدردی کرد. کاری از دست کسی بر نمیآمد .حتی یکبار هم پیش خانم صامتی رفتم تا بلکه راهی پیش پایم بگذارد ولی او هم از دستم عصبی شد که چرا سرخود هرکاری که خواسته ام کرده ام و اینقدر دیر به سراغش رفتم و تنها حرفی که به من زد ، این بود که از هومن بپرسم، باقی ماندن مدت زمان این صیغه به چه دردش می خوره ؟ پس آنرا ببخشد.
بعد از چند روز سکوت ، فقط بخاطر همان مسئله سراغش رفتم .
گوشه ی بالکن مثل همیشه سیگار میکشید که جلو رفتم و بی مقدمه گفتم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح به هر بهانه بیدارت میکند
که روز تازه را شروع کنی
به نوری، عطر چای و
صدای گنجشکی و یا
آوازی زیبا و دلنشین
هر چه هست زندگی زیباست
🌹روز زیباتون بخیر عزیزان🌹
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواستَمبِگویَمچِـرانَیامَدۍ..؟!
دیـدَمحقدارے،تَعطیلٺَـرازجمعہ،
خودِمـاهستیم :)💔!
#مهدویت
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بُردنِ میراثٺفنگشپسرۍهسٺ ..☝️🏿|🔇💭'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت292
_ میخوام از هم جدا شیم ... به مادر حرفی نمی زنم ...فقط باقی مدت صیغه رو ببخش .
پوزخند زد و دود خاکستری سیگارش را در هوای سرد بیرون خالی کرد :
_ فکر کردی من مثل تو احمقم ؟ ... هیچ وقت همچین کاری نمی کنم .
- چرا ؟! تو که به عشقت رسیدی ، منو میخوای چکار؟
باز نیشخندی زد و همراه با نفسی کشیده گفت :
- تو برای من تعیین تکلیف نکن...
- اگه باقی مدت صیغه رو نبخشی ، به مادر می گم که...
چنگی به بازویم زد و منو محکم کشید سمت بالکن . نگاهش آنقدر ترسناک شده بود که یک لحظه فکر کنم عقلی توی سرش نیست . منتظر کلامی از او بودم که سیگارش را پرت کرد گوشه ی بالکن و بعد یقه ام را با دو دست گرفت و کشید سمت نرده ها مرا به پشت خم کرد سمت نرده ها و گفت :
- از ارتفاع خوشت میآد ... از این ارتفاع پرتت کنم پایین ، دست و پات می شکنه و شاید عقب افتاده ی رسمی هم بشی...
چطوره ؟! از مُردن بهتره ... نه ؟!
و بعد عمدا مرا بیشتر به عقب هل داد که جیغ کشیدم و از ترس چشمانم و بستم که خونسرد ادامه داد :
- پس زر مفت نزن ...دهنتو میبندی و لال میشی ...فقط تا بعد از تعطیلات عید ....بعدش واسم مهم نیست ، به هر کی خواستی بگو ...اما الان نمیذارم آرزوهام رو یه بچه ی لوس و بچه نه نه ی پرورشگاهی خراب کنه ....فهمیدی ؟
از ترس زبانم بند آمده بود که محکم یقه ام را تکان داد :
_فهمیدی گفتم ؟
- آره ...آره فهمیدم.
دست انداخت دور کمرم و مرا بالا کشید و بعد با خونسردی نگاهم کرد و گفت :
_آفرین .... پس مراقب زبونت باش .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت293
دلم شکسته بود و از شدت ناراحتی ترجیح دادم که سکوت کنم .
اما انگار این سکوت ، روی اعصاب هومن بود، یکی دو روزی که تشر زد ، غر زد ، کنایه زد ، بهانه گرفت ، روز سوم روی تخت اتاقم نشسته بودم ، شام نخورده خواب را بهانه کردم تا با هومن رو به رو نشوم اما سراغم آمد. در اتاقم را بی در زدن باز کرد. فوری دراز کشیدم اما انگار دیر شده بود :
_ دیدم بیداری الکی خودتو به خواب نزن .
در را بست و جلو امد و لبه ی تختم نشست .همچنان اصرار داشتم که وانمود کنم خوابم و او برعکس من باور نداشت . پنجه های گرمش لابه لای موهای سرم فرو رفت ، آرام و با احساس نوازشم کرد.
چند دقیقه ای سکوت را ترجیح داد تا اینکه صداش در نهایت آرامش شنیده شد :
_چند روزه اعصابم رو بهم ریختی ، واسه چی باز اتاقتو عوض کردی ؟ یه زن خوب حتی وقتی قهرم می کنه باید کنار شوهرش بخوابه .
هنوز سکوتم را حفظ کرده بودم که سرش را تا نزدیک گوشم پایین آورد و گفت :
_نمی خواستم کتکت بزنم ولی تو واقعا اونروز دیووانه ام کردی .
تازه بحث به جایی رسید که من میخواستم بشنوم و ادامه داد :
_ محکم زدمت ؟
چشمانم باز شد .داشت از من می پرسید ؟! چرخیدم سمتش که لبخند زد .کف دست راستش را روی گونه ام خواباند و باز پرسید :
_ محکم زدم ؟
هنوز بغضم نگرفته ، سرخم کرد توی صورتم و مرا بوسید ولی سرش را بلند نکرد و همانطور گفت :
_ برگرد پیش من نسیم ، چند شبه درست وحسابی نخوابیدم ...هر وقت غلت زدم و دیدم نیستی خواب از سرم پرید .
فقط نگاهش می کردم .سرش را روی گونه ام گذاشته بود. نگاهش را نمی دیدم ولی صدایش با آن آرامش عمیق و نفس های تندش با آن حرارتی که صورتم را میسوزاند ، حاکی از یک حقیقت بود. چرا من ؟ نگین را که داشت . چرا داشت منت مرا می کشید ؟
سکوتم را که دید ، سرش را کمی بالا آورد و نگاهم کرد :
- این اولین باره دارم در طول عمرم منت کسی رو میکشم پشیمونم نکن.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
274.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸الهی امشب هر چی خوبیه و خوشبختیه
⭐️خدای مهربون براتون رقم بزنه
🌸کلبههاتون از محبت گرم
⭐️و آرامش مهمون همیشگی خونههاتون باشه
🌷شبتون معطر به عطر گل🌷
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح به هر بهانه بیدارت میکند
که روز تازه را شروع کنی
به نوری، عطر چای و
صدای گنجشکی و یا
آوازی زیبا و دلنشین
هر چه هست زندگی زیباست
🌹روز زیباتون بخیر عزیزان🌹