#سلام_مولا_جانم ❣
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد😊
بهار در قدمت برگ و بار میریزد🌿
ز چشم گرم تو خورشید، نور میگیرد☀️
چو مِهرِ روی تو بر شام تار میریزد😇
به زیر پای تو، ای یاس گلشن یاسین❤️
نسیم عشق، گل انتظار میریزد😍
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یرْزُقُنِی
وَ إِنْ خَذَلْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی ینْصُرُنِی
خدایا! اگر محرومم کنی پس کیست
آنکه به من روزی دهد؟
و اگر خوارم سازی پس کیست
آنکه به من یاری رساند؟
#مناجات_شعبانیه
- قشنگ معلومه که
چقدر به تو دل بستم؟!
نه؟!
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
إِلَهِی أَعُوذُ بِك مِنْ غَضَبِك وَ حُلُولِ سَخَطِك
خدایا! به تو پناه میآورم
از خشمت و از فرود آمدن غضبت.
#مناجات_شعبانیه
- اگر دوست نمی داشتی ام
به خاطر بدی هایم
که اینچنین ناراحت نمی شدی ...
خَشمَت هم ،
از روی علاقه است ...
- اما من ، طاقت ناراحتی ات را ندارم ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.»
نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟»
نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.»
گفت: «ناراحت شدی؟!»
گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.»
عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.»
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.»
بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت.
تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
"انتظــــ💔ـــــار ..."
مثلِ بارانِ بهاری🌦
سَر زده
از #راه بِرِس
بِبار بر ما
ما همه
تشنه ی #حضورت هستیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
دانلود ۳ کتاب فوق العاده به صورت رایگان فقط تا ده فروردین
به عزیزانتون هم اطلاع بدید
عرفان امین
مکتب سلیمانی
شرح دلبری
#اطلاعرسانی کنید به عزیزانتون😍
هدایت شده از بنر
بِسْمِ رَبّ أَلْشُّهَدَا
💕...عاشقانه های شهدا...💕
♥ ♥ ♥ ♥ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤
#همسفر_تا_بهشت...
۰
ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ...
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻭ همرزم ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﻓﺎﻣﯿﻞ...
ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ۵۶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯم ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ💕ﮐﺮﺩ...
ﻣﻦ ﮐﻪ اوﻥ ﻣﻮﻗﻊ تو ﺳﺮﻡ ﺗﺐ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻮﺩ،ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ...
یه ﺳﺎﻝ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ، ﺍﻭن ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﻧﺪﻥﺁﯾﺎﺕ ﻭ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺩﺍﺷﺖ...
ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ یه ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺣﺠﺖاوﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
"ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪوﻧﯽ که ﻣﻼﮎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺗﻮ،ﻇﺎﻫﺮ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻧﺒﻮﺩﻩ...
ﻭﻟﯽ ﺍگه ﺑﺎﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ منتفیه...!
ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺩیگه ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭﻡ ﺍﺫیتت ﻧﮑﻨﻢ..."
ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻡ...
تو ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ:
👈"ﺍگه ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍتون اوﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩ،ﺭﺩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﻣﻔﺴﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺍﺭه..."
نهج الفصاحه_ح۲۴۷👉
ﻫﯿﭻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪ...
ﮔﻔﺘﻢ ﺭﺍضی ام...
.
تو ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎمه ش نوشته بود :
" ﺍگه ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ میمونم...💕"
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭو ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ نذﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮ ﺩلشون تکوﻥ ﺑﺨﻮﺭﺩه ...
ﺯﻧﺪگیه دیگه...
ﻭ...ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ نشستم…
کی نوبتم میشه تا…
ﺍﯾﻨﻘﺪه ﭘﺸﺖ ﺩﺭاﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ چش برام نمونه...❤️
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ....
ﺑﺬﺍﺭ یه ﺑﺎﺭم که شده،ﺍون ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭو بچشه...
#تو_را_من_چشم_در_راهم...
#عاشقانه_ها_ی_الهی
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#حدیث_نبوی
#زوج_مذهبی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
إِلَهِی فَلَمْ أَسْتَیقِظْ أَیامَ اغْتِرَارِی بِك
خدایا در روزگار غرور ،
نسبت به تو بیدار نشدم...
#مناجات_شعبانیه
- عمری ، چشمانم باز است و
اما در خوابم ...
این چشمان خواب زده را ، چه سود؟!
#دل_غافل
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت.
هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد.
دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.»
توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!»
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم.
خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!»
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم.
ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی وربی من لی غیرک....
❤️همه چی به جز تو ، سرابِ سراب
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹