eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
سعی کنیم در این ایام که جز در خانه ماندن راهی نداریم، بیشتر با قرآن و کتب مذهبی مأنوس شویم، با معنی بخوانیم، و از خدا نزدیک شدن ظهور و همچنین رفع بلایا و مشکلات را طلب کنیم. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
حاج آقا مجتبی به نقل از حضرت_علی(ع) می گفتند: «که منتهی رضای الهی تقوی ست. شهادت خوب است و تقوا بهتر؛ تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز می کند.» مرد تویی که چون عشق علی را در دلت داشتی علی‌وار زندگی کردی و بنای زندگی ات را گذاشتی بر تقوایی که امام علی(ع) فرموده بود... شهید مدافع حرم شهید روح الله قربانی 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹h
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣3⃣1⃣ بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!» هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.» بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: «کجا رفته بودی؟!» با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.» پرسید: «خریدی؟!» گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.» گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.» اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.» بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.» گفتم: «آخر باید بروی ته صف.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
شهید بیضائی و مراقبه و محاسبه نفس 📝از دفترچه دست نوشته های محمودرضا در سوریه👇 🌷چرا نباید اون توان و انرژی سابق رو داشته باشم؟ نمی دونم تو این چند ما چی به سرم اومده که اون ذکاوت و خلاقیت و خوش فکری سابق رو ندارم؟ انگیزه م زیاده، ولی برای فرماندهی محور، اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروه های(...) رو باید داشته باشم. باید با فکر عمل کرد و رفتار کرد. باید دوباره رو حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم. شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها ، دوری از قرآن باشه. یکی اش هم قطعا معصیتِ. باید لیاقت و توان خودم رو، نه به هیچ کس ، بلکه به خودم ثابت بکنم. 📚کتاب تو شهید نمی شوی /صفحه ۱۱۹ روایت هایی از حیات جاودانه شهید محمودرضا بیضائی به روایت برادر
‎برگردید ‎زمان زمان رجعت است که انقلاب ‎به دست نااهلان افتاده ، ‎که انقلابی های دهه پنجاه ، ‎ضد انقلاب های دهه نود هستند... و... . ‎ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
📌هر ڪس خدارا در مسیر پرپــیـچ‌خــم‌دنــیـا‌ ‌فرامــوش‌کـرد بـہ‌اوآدرس شلمچه رابدهید... 😞 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✴️👇چند روز در منزل قرنطینه هستیم؟ ✴️👇حوصله مان سر رفته ؟ ✴️👇 تحملمان تمام شده ؟ ✴️👇خیلی خسته شدیم؟ لطفا این متن را با دقت بخوانید :👇🏼 از خاطرات خلبان لشکری اولین نفري كه با سقوط هواپیما به اسارت رفت و نه سال پس از بقیه اسرا ازاد شد درحالی که هجده سال مفقود الاثر و در انفرادی و دور از دیگر اسرای ایرانی بود و صدام هرگز نگذاشت کوچکترین خبری از او و حتی زنده بودنش به خانواده برسد . 1️⃣ آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!... 2️⃣ همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بودکه رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... 3️⃣ اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود... 🌷 وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: 4️⃣ *برنامه ریزی کرده بودم و : ✅ هرروزیکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم ✅ سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت ✅ قرآن راکامل حفظ کرده بود ✅ زبان انگلیسی می دانست ✅ برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود... 5️⃣ حسین می گفت: ✅ از هجده سال اسارتم ده سالی که در انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت می شدم!! ✅ بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! 🔰 عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم.... 6️⃣ *این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم *اما واقعا امثال شهید لشگری برای همین مدت یکماه که تقریبا اکثرش احتمالا برای اکثریت ما به بطالت و خواب .... گذشت ، نمونه و الگو نیست؟میزان خوبی نیست؟ ✳️🔰🔰حبیب احمد زاده 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣3⃣1⃣ گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.» بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.» خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.» خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید. فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!» گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.» بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
بِسْمِ رَبّ أَلْشُّهَدَا 💕...عاشقانه های شهدا...💕 ♥ ♥ ♥ ♥ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ... ۰ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ... ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻭ همرزم ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﻓﺎﻣﯿﻞ... ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ۵۶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯم ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ💕ﮐﺮﺩ... ﻣﻦ ﮐﻪ اوﻥ ﻣﻮﻗﻊ تو ﺳﺮﻡ ﺗﺐ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻮﺩ،ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ... یه ﺳﺎﻝ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ، ﺍﻭن ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﻧﺪﻥﺁﯾﺎﺕ ﻭ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺩﺍﺷﺖ... ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ یه ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺣﺠﺖاوﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : "ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪوﻧﯽ که ﻣﻼﮎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺗﻮ،ﻇﺎﻫﺮ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻧﺒﻮﺩﻩ... ﻭﻟﯽ ﺍگه ﺑﺎﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ منتفیه...! ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺩیگه ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭﻡ ﺍﺫیتت ﻧﮑﻨﻢ..." ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻡ... تو ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ: 👈"ﺍگه ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍتون اوﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩ،ﺭﺩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﻣﻔﺴﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺍﺭه..." نهج الفصاحه_ح۲۴۷👉 ﻫﯿﭻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪ... ﮔﻔﺘﻢ ﺭﺍضی ام... . تو ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎمه ش نوشته بود : " ﺍگه ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ میمونم...💕" ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭو ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ نذﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮ ﺩلشون تکوﻥ ﺑﺨﻮﺭﺩه ... ﺯﻧﺪگیه دیگه... ﻭ...ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ نشستم… کی نوبتم میشه تا… ﺍﯾﻨﻘﺪه ﭘﺸﺖ ﺩﺭاﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ چش برام نمونه...❤️ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.... ﺑﺬﺍﺭ یه ﺑﺎﺭم که شده،ﺍون ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭو بچشه... ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✅ زن چنانچه در محیط خانواده محترم شمرده بشود، بخش مهمی از مشکلات جامعه حل خواهد شد. باید کاری بکنیم که بچه ها دست مادر را حتما ببوسند، اسلام دنبال این است. @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
98.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ویژه برنامه بله برون 🎙روایتگری حاج حسین یکتا 📍آخرین شب جمعه سال 98 در معراج شهدا ♦️برای دیدن کامل برنامه به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://www.aparat.com/v/5tZb2 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
درستِ که خانم ها مرد نیستند اما خیلی هاشون پدر یک خانواده اند. ----------------------------------❣
🔹 برای رسیدن به 🍃 ▫️ باید ‌نه " " داشت 🔸 نہ "‌ "...🍂 🌷 شهدا‌ و‌ ‌بودند... 🕊 و به عرش ‌ڪبریایی ‌پا نهادند. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣4⃣1⃣ کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!» دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی.» خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!» برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.» گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.» خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.» توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.» گفتم: «عصر برویم بیرون؟!» با تعجب پرسید: «کجا؟!» گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.» یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!» من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!» گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!» ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ تو کیستی که ز دستت بهار می‌ریزد😊 بهار در قدمت برگ و بار می‌ریزد🌿 ز چشم گرم تو خورشید، نور می‌گیرد☀️ چو مِهرِ روی تو بر شام تار می‌ریزد😇 به زیر پای تو، ای یاس گلشن یاسین❤️ نسیم عشق، گل انتظار می‌ریزد😍 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یرْزُقُنِی وَ إِنْ خَذَلْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی ینْصُرُنِی خدایا! اگر محرومم کنی پس کیست آنکه به من روزی دهد؟ و اگر خوارم سازی پس کیست آنکه به من یاری رساند؟ - قشنگ معلومه که چقدر به تو دل بستم؟! نه؟! 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
إِلَهِی أَعُوذُ بِك مِنْ غَضَبِك وَ حُلُولِ سَخَطِك خدایا! به تو پناه می‌آورم از خشمت و از فرود آمدن غضبت. - اگر دوست نمی داشتی ام به خاطر بدی هایم که اینچنین ناراحت نمی شدی ... خَشمَت هم ، از روی علاقه است ... - اما من ، طاقت ناراحتی ات را ندارم ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
دوستت دارم ... . 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣4⃣1⃣ گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.» نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟» نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.» گفت: «ناراحت شدی؟!» گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.» بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.» بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. ادامه دارد...✒️ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
"انتظــــ💔ـــــار ..." مثلِ بارانِ بهاری🌦 سَر زده از بِرِس بِبار بر ما ما همه تشنه ی هستیم 🌸🍃 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
دانلود ۳ کتاب فوق العاده به صورت رایگان فقط تا ده فروردین به عزیزانتون هم اطلاع بدید عرفان امین مکتب سلیمانی شرح دلبری کنید به عزیزانتون😍
هدایت شده از بنر
بِسْمِ رَبّ أَلْشُّهَدَا 💕...عاشقانه های شهدا...💕 ♥ ♥ ♥ ♥ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ... ۰ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ... ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻭ همرزم ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﻓﺎﻣﯿﻞ... ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ۵۶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯم ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ💕ﮐﺮﺩ... ﻣﻦ ﮐﻪ اوﻥ ﻣﻮﻗﻊ تو ﺳﺮﻡ ﺗﺐ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻮﺩ،ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ... یه ﺳﺎﻝ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ، ﺍﻭن ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﻧﺪﻥﺁﯾﺎﺕ ﻭ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺩﺍﺷﺖ... ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ یه ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺣﺠﺖاوﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : "ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪوﻧﯽ که ﻣﻼﮎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺗﻮ،ﻇﺎﻫﺮ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻧﺒﻮﺩﻩ... ﻭﻟﯽ ﺍگه ﺑﺎﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ منتفیه...! ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺩیگه ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭﻡ ﺍﺫیتت ﻧﮑﻨﻢ..." ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻡ... تو ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ: 👈"ﺍگه ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍتون اوﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩ،ﺭﺩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﻣﻔﺴﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺍﺭه..." نهج الفصاحه_ح۲۴۷👉 ﻫﯿﭻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪ... ﮔﻔﺘﻢ ﺭﺍضی ام... . تو ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎمه ش نوشته بود : " ﺍگه ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ میمونم...💕" ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭو ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ نذﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮ ﺩلشون تکوﻥ ﺑﺨﻮﺭﺩه ... ﺯﻧﺪگیه دیگه... ﻭ...ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ نشستم… کی نوبتم میشه تا… ﺍﯾﻨﻘﺪه ﭘﺸﺖ ﺩﺭاﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ چش برام نمونه...❤️ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.... ﺑﺬﺍﺭ یه ﺑﺎﺭم که شده،ﺍون ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭو بچشه... ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
إِلَهِی فَلَمْ أَسْتَیقِظْ أَیامَ اغْتِرَارِی بِك خدایا در روزگار غرور ، نسبت به تو بیدار نشدم... - عمری ، چشمانم باز است و اما در خوابم ... این چشمان خواب زده را ، چه سود؟! 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣4⃣1⃣ نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.» توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!» دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!» به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی وربی من لی غیرک.... ❤️همه چی به جز تو ، سرابِ سراب 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔰 متن دعای هفتم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب خواندن آن را توصیه کردند 🔺️ رهبر انقلاب در مراسم روز درختکاری ضمن توصیه همگان به عمل به توصیه‌ها و دستورالعملهای مسئولان و متخصصان برای پیشگیری از شیوع ویروس کرونا، مردم را به توسل و توجه به پروردگار فراخواندند و گفتند: «توصیه میکنم دعای هفتم صحیفه‌ سجادیه را که در مفاتیح هم هست با توجه به معنای آن بخوانند.» ۹۸/۱۲/۱۳
1_208537320.mp3
11.47M
قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه 🎶
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣1⃣ اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃