4.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما یک تماس ازحرم دارید...💔📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_481
یک لحظه با فریادی بلند اسمش را صدا زدم و چشمانم باز شد :
_تمنا .
نگاهم در اتاقک ماشین چرخید .نفس های تند بود و عرق سردی که از شدت تب بالایم بود و توان کمم روی صورتم نشسته بود .
نگاهم سمت پنجره چرخید .کنار خانه ی خانم جان بودیم .انگار تمام مدتی که هومن همراه با یدک کش ، ماشینم تا خانه ی خانم جان آورده بود در خواب بودم . همراه با خانم جان از خانه بیرون آمد و سمت ماشین . خانم جان با نگاهی سمتم گفت :
_حالش خوب نیست اصلا زودتر برید که اینو ببری دکتر .
هومن در را باز کرد و یک قرص و یک لیوان آب دستم داد.بعید میدانستم انهمه تب با یک استامینیفون ساده برطرف شود. بی هیچ حرفی قرص را خوردم و خانم جان دستی به پیشانم کشید و روبه هومن گفت :
-عجله نکن هومن جان ولی رسیدید حتما اول ببرش دکتر.
-باشه حتما .
-برید به سلامت .
خانم جان لبخند به رویم زد و گفت :
-مراقب خودتون باشید .
راه افتادیم .اینبار چشمان سرخ و تبدارم را به جاده دوختم که صدای هومن رو شنیدم :
_خوبی ؟
-آره.
پوزخند زد:
_معلومه .
_اگه معلومه واسه چی مپرسی پس ؟
-حرف نمیزنی نگران میشم .
یکدفعه حبابی از شوق در اعماق وجودم منفجر شد .سرم را تکیه ی پشتی صندلیم دادم و نگاهش کردم .خسته بود.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_482
خیلی خسته بود . چشمانش از شدت بی خوابی پف آلود و سرخ و سعی داشت پنهانش کند :
_خیلی اذیتت کردم ، خسته ای ...کاش می موندیم پیش خانم جون .
صدای عصبی اش بلند شد :
_بمونیم که چی بشه ؟...حالت با موندن خوب میشه ؟
-لااقل تو یه ساعتی میخوابیدی ... اینطوری که بیشتر اذیت میشی .
فریاد زد :
_بهت میگم من با این چیزا اذیت نمیشم ...
هرچه لحن من آرام و تب دار و با مکث بود ، صدای او تند و عصبی و خشن .
-حالا چرا داد میزنی ؟
-باید سرت داد بزنم ...باید همون دیشب اصلا داد میزدم ...با یه باک خالی ، بلندشدی توی اوج برف ، تو شب ، با یه سرخیس و از حموم برگشته ، راه افتادی تو جاده ، بعد گذاشتی حسابی یخ که زدی ، زنگ زدی به من که ...
صدایش را نازک کرد و ادای مرا درآورد: _هومن من گم شدم .
خندیدم . بی رمق و بی حال . این حرصش بخاطر شدت حال بدم بود. یعنی اینقدر حالم بد بود ! یا او بیش از اندازه ، نگرانم.
عصبي تر ، نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
_واسه چی میخندی الان ؟!
چشم بستم و سرم را برگرداندم سمت پنجره و از ته قلبم گفتم :
_خیلی دوستت دارم ...هر بلایی که خواستی سرم آوردی ...ولی من هنوزم دوستت دارم .
تُن صدایش بالاتر رفت :
_چرت نگو خواهشا ...دوستم داشتی ، با اون پسره ی عوضی قرار نامزدی نمیذاشتی و انگشترش رو دستت نمیکردی !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌹🌴🌹
🌴🌹
🌹
💐 گفتهاند:
اگر محبت امام زمان علیهالسلام در دلی بیاید، خاصیتش آن است که
آنچه در دل، غیر محبت بوده را کمکم بیرون کند
و خود محبت سیر استکمالی پدید آورد
و آنقدر ارزشمند و گرانقیمت شود که درنهایت سیر محب، انگار کدورت و غمی نبوده، مگر آنکه رسوبات گذشته گاهگاهی سبب خطور گردد.
محبت امام زمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بجز غوغایِ عشقِ #مهدی
درونِ دل نمییابد❤️
#اللهمعجللولیکالفرجــ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•﷽•
چشمم به ماه بود که دلواپست شدم🌙
برگرد اي خلاصه ي امن يجيب ها!
#صدای_سیلی_مادرمی_آیدمولا(:
#بحق_فاطمه_العجل🤲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_483
اشکی از شوق یا التهاب قلبی خسته یا شایدم یاد آوری گذشته به روی صورتم دوید :
_به پارسا هم گفتم ...بهش گفتم ...خوب شد که ازدواج نکردیم چون ....با قلبی که پیش تو بود نمیشد به پارسا بله بگم .
نفس بلندی کشید . شاید آرامش میکرد ولی نکرد ، چنان فریادی زد که سرم سوت کشید :
_پس واسه چی اینقدر زجرم میدی ؟چرا ازم فرار میکنی ؟خب بیشعور ...من دارم دیوونه میشم از این رفتارت ، چرا نمیفهمی حالم رو؟
لبخند بی رنگی زدم و سرم چرخید سمتش . نگاه بارانیم را با اوتقسیم کردم و گفتم :
-چون تو دوستم نداری ... چون تو داری نقش بازی میکنی ...چون تو تمنا رو میخوای و فقط و فقط ... واسه خاطر تمنا میخوای که من باشم .
تاج ابروانش آنقدر بهم نزدیک شد که گره کوری خورد و بلند و عصبی جوابش ، را سرم داد زد:
_خدایا منو بکش راحتم کن .
چندین بار این جمله را تکرار کرد و بعد کف دستش را محکم زد روی فرمان و بعد باز با همان عصبانیت گفت :
-آخه مگه تو کوری؟ .... نمی بینی چه جوری دارم واست بال بال میزنم ...احمق ، بیشعور ... چه جوری بگم که توی نفهم بفهمی ، به خدا هر کی دیگه جای تو بود الان دیگه شیرفهم شده بود ... به خدا دوستت دارم .
باز اشکی در مقابل نگاه خیره اش ، از چشمم بارید :
_اینجوری زیاد شنیدم ولی اون طوری که همیشه آرزو داشتم ، حتی یه بارم نشنیدم .
نگاهش را لحظه ای به جاده داد و دوباره سمت من :
_چه جوری ؟
انگار واقعا نمی دانست . کنجکاوی نشسته در صدایش آنقدر زیاد بود که عصبانیتش فروکش کند و منتظر جوابم باشد .
-باعشق ... با احساست ، با احساسی که امروز صبح روی بالکن خانم جان وادارت کرد واسه ی من اشک بریزی و غرورت رو کنار بزنی ... میخوام به جای شنیدنِ روزی هزار بار ، احمق ، دیوانه ، بیشعور ، نفهم کلمات عاشقانه بشنوم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••
,|•حاجاسماعیلدولابے :
هنگامےڪہبہیاد
امامحسین(ع)
مے افتید،تردیدےنداشتہباشیدڪہ
آنحضرٺهمبہیادشماست . . .(:
|•طوبایِڪربلا،ص۱۴۹•|
|•#پروفایل•|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_484
نفسش را با فشار از بینی بیرون داد و همراه با چشمانش که یک لحظه بست و باز کرد ، با آرامشی عمیق که حالا در چهره اش ظاهر شده بود ، گفت :
_نفسمی نسیم ... عشقمی نسیم ... برگرد پیشم ...داری به خدا روانیم میکنی ... برگرد.
صدای گریه ام بلند شد . تب بود و بی حال و گریه ای که یا از شوق بود یا از دردی که اینهمه سال پنهانش کرده بودم .
-واسه چی گریه میکنی آخه ؟!
-می دونی واسه شنیدن این جمله ....چقدر زجر کشیدم ، چقدر منتظر شدم ، چقدر با خودم درگیر شدم که به قلبم اثبات کنم ، دوستم داری ... میدونی چقدر با عقلم جدال کردم تا قانعش کنم که پای قلبم بمونه و عقلم در جواب گفت، پای کسی بمون که واسش عزیز باشی ...چرا این جمله رو ده سال پیش بهم نگفتی .
-نگفتم ؟ توی نامه ای که قبل رفتنم نوشتم گفتم ؟ نامه بهت دادم ، گفتم ، دیگه چه جوری باید میگفتم ؟
حالا نوبت من بود که به اندازه ی ده سال سرش فریاد بزنم :
_تو رفتی و گفتی ... باید وقتی بودی می گفتی تا من بتونم توی اون ده سال با نبودت کنار بیام ... با اشتباهاتت، با همه ی گذشته ای که هروقت زیر و روش کردم ... به این نتیجه رسیدم که دوستم نداشتی .
دستی به پیشانیش کشید ، حتما سرش درد گرفته بود .سکوت کردم .چند دقیقه ای سکوت لازم بود . هم برای او هم برای من تا گفت :
_الان چی ؟ الان که اومدم بمونم ...الان که گفتم و احساسم رو واست رو کردم ؟
-میترسم دروغ گفته باشی .
عصبی صدایش را باز بلند کرد:
_واااای خدا.
خندیدم .خنده ای در میان صورتی خیس از اشک و دلم رضایت داد چون صداقت کلامش حالا به ظهور رسیده بود. در نگاه بی تابش و صدای لرزانش یا حتی تپش های قلبی که انگار تا گوش من رسیده بود.
-بریم عقد کنیم .
سرش فوری چرخید سمت من :
_چی ؟!
-عقد کنیم دیگه ... جلوت رو نگاه کن .
سرش باز.چرخید سمت جاده و لبخندش زیباتر از همیشه به معرض ظهور رسید .
دنده را عوض کرد و سرعتش را بیشتر :
_هومن آرومتر برو چه خبره ؟
-120 تا که سرعتی نیست ، تا تو تب داری و هذیون میگی باید برسیم تهران .
-دیوونه ...نمیرسیم به محضر ... یواشتر برو .
دستش را تکان داد تا ساعت مچی اش از زیر آستین پیراهنش نمایان شود:
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_485
_نه میرسیم ... شماره اون محضر رو دارم ...الان زنگ میزنم .
خنده ام گرفت :
_حالا عجله نکن ...نشد فردا .
-فردا چیه ، همین امروز باید عقد کنیم .
چشم بستم و سرم را باز تکیه دادم به صندلی ام و او زنگ زد .
چشم بستم تا تپش های قلب عاشقم بر تب داغ سرمایی که خورده بودم ، اضافه شود. فقط هر از گاهی چشم باز می کردم و بخاطر خستگی که در چشمانش میدیدم ، می پرسیدم :
_بیداری ؟
میخندید :
_نه خوابم ...مگه الان وقت خوابه ؟
-می ترسم خوابت ببره .
-نترس ...بیدار بیدارم .
تا خود تهران آن حال داغ تب گونه را تحمل کردم و او بی خوابی را. اصلا متوجه ی اطرافم نبودم. کی به خانه رفت و شناسنامه ها را برداشت ،کی برگشت و به محضر رفت .اما با همه ی حال بدی که داشتم مقاومت کردم .شوق و ذوقش را دوست داشتم .
ومن بی تاب تر از او برای لحظه ی عقدمان بودم . جواب آزمایش هنوز مهلت داشت و کارمان را راحت کرد. فقط یک عقد ساده بود ، بدون همراه .
ولی راضی بودم .حالا انگار هومن من ، آن هومن 10 سال قبل نبود. همین باعث رضایتم شد .ساده و بی تشریفات ، عقد کردیم و کلی امضا که توانم را گرفت .اما همین که خواستم از دفتر بیرون بیایم دستم را گرفت و درحالیکه داشتم فکر می کردم من تب دارم یا او ، زیر گوشم گفت :
_دوباره خوش اومدی به زندگیم...حالا دیگه خودم هستم پیشت.
پوزخند زدم :
_تا حالا مگه نبودی ؟
همراهم ازپله ها پایین آمد :
_نه اینطوری .
بعد فشار پنجه هایش را سر سر انگشتان بی جان دستم خالی کرد.
راه افتادیم سمت خانه . هومن باز صدای ضبط ماشین را بلند کرده بود و من فقط چشم بسته بودم و تنها چیزی که بلندتر از همیشه در گوشم می پیچید ، صدای هومن بود. می دونست حالم بده اما انرژی که در کلامش داشت به جانم میریخت ، داشت وادارم می کرد که باهمه ی بدحالیم باز نگاهم را بهش بسپارم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_486
-عشق یعنی ، وقتی که دستتو می گیرم مطمئن باشم که از خوشی می میرم عشق یعنی ، وقتی که بیقرارت میشم مطمئن باشم که تو میمونی پیشم ازصمیم قلبم، باهمه احساسم
پای تو موندم تا خودمو بشناسم.
دستش را سمتم دراز کرد و بازویم را کشید سمت خودش ، مرا تکیه ی بازویش داد و پیشانیم را بوسید :
_نسیم یه چیزی بهم بگو.
خمار و مست آن گرمای تب آلودی که سرزمین وجودم را کامل فرا گرفته بود نگاهش کردم و بی رمق گفتم:
_حالم ...الان خوب نیست .
حرفی زد که با همان حال خراب ، قلبم را آب کرد:
_بمیره هومن ... تو رو نباید اینجوری میبردم محضر ...ولی ...از تو بعید نبود که باز فردا پشیمون بشی خب .
بی رمق خندیدم که باز بوسه ای روی روسری ام زد و گفت :
_الان میرسیم خونه .
رسیدیم .حالا دیگر مطمئن بودم که یا دارم می میرم یا تبم آنقدر بالاست که از مرز هشدار هم گذشته ام .خودش بهتر از من حتی فهمید . در سمت مرا باز کرد و پشتش را به من کرد و گفت :
-می خوام کولت کنم ...دستاتو بنداز دورگردنم
-نمی خواد ...میآم .
-حرف نزن الکی ، چشماتو به زور باز میکنی چه جوری میتونی راه بیای .
-نمیتونی ...منو بلند کنی .
خندید :
_کی ؟! با منی ؟!... من الان قویترین مرد روی زمینم ...دستاتو بنداز دور گردنم.
-هومن!
-جانم .
جانش ، جانی دوباره به من بخشید. با لبخندی که گره خورد به بی حالیم اما به زحمت گفتم :
_جونت...سلامت.
دستانم را دور گردنش انداختم و تنم را به کمرش چسباندم . روی پاهایش بلند شد و زیرلب آهسته گفت :
_وای چقدر دستات داغه ...الان پاشوره ات میکنم .
با آن وضع جلوی چشمان مادر و تمنا ظاهرشدن ، خودش ماجرایی دیگر داشت .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝