eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
4.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما یک تماس ازحرم دارید...💔📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یک لحظه با فریادی بلند اسمش را صدا زدم و چشمانم باز شد : _تمنا . نگاهم در اتاقک ماشین چرخید .نفس های تند بود و عرق سردی که از شدت تب بالایم بود و توان کمم روی صورتم نشسته بود . نگاهم سمت پنجره چرخید .کنار خانه ی خانم جان بودیم .انگار تمام مدتی که هومن همراه با یدک کش ، ماشینم تا خانه ی خانم جان آورده بود در خواب بودم . همراه با خانم جان از خانه بیرون آمد و سمت ماشین . خانم جان با نگاهی سمتم گفت : _حالش خوب نیست اصلا زودتر برید که اینو ببری دکتر . هومن در را باز کرد و یک قرص و یک لیوان آب دستم داد.بعید میدانستم انهمه تب با یک استامینیفون ساده برطرف شود. بی هیچ حرفی قرص را خوردم و خانم جان دستی به پیشانم کشید و روبه هومن گفت : -عجله نکن هومن جان ولی رسیدید حتما اول ببرش دکتر. -باشه حتما . -برید به سلامت . خانم جان لبخند به رویم زد و گفت : -مراقب خودتون باشید . راه افتادیم .اینبار چشمان سرخ و تبدارم را به جاده دوختم که صدای هومن رو شنیدم : _خوبی ؟ -آره. پوزخند زد: _معلومه . _اگه معلومه واسه چی مپرسی پس ؟ -حرف نمیزنی نگران میشم . یکدفعه حبابی از شوق در اعماق وجودم منفجر شد .سرم را تکیه ی پشتی صندلیم دادم و نگاهش کردم .خسته بود. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خیلی خسته بود . چشمانش از شدت بی خوابی پف آلود و سرخ و سعی داشت پنهانش کند : _خیلی اذیتت کردم ، خسته ای ...کاش می موندیم پیش خانم جون . صدای عصبی اش بلند شد : _بمونیم که چی بشه ؟...حالت با موندن خوب میشه ؟ -لااقل تو یه ساعتی میخوابیدی ... اینطوری که بیشتر اذیت میشی . فریاد زد : _بهت میگم من با این چیزا اذیت نمیشم ... هرچه لحن من آرام و تب دار و با مکث بود ، صدای او تند و عصبی و خشن . -حالا چرا داد میزنی ؟ -باید سرت داد بزنم ...باید همون دیشب اصلا داد میزدم ...با یه باک خالی ، بلندشدی توی اوج برف ، تو شب ، با یه سرخیس و از حموم برگشته ، راه افتادی تو جاده ، بعد گذاشتی حسابی یخ که زدی ، زنگ زدی به من که ... صدایش را نازک کرد و ادای مرا درآورد: _هومن من گم شدم . خندیدم . بی رمق و بی حال . این حرصش بخاطر شدت حال بدم بود. یعنی اینقدر حالم بد بود ! یا او بیش از اندازه ، نگرانم. عصبي تر ، نیم نگاهی به من انداخت و گفت : _واسه چی میخندی الان ؟! چشم بستم و سرم را برگرداندم سمت پنجره و از ته قلبم گفتم : _خیلی دوستت دارم ...هر بلایی که خواستی سرم آوردی ...ولی من هنوزم دوستت دارم . تُن صدایش بالاتر رفت : _چرت نگو خواهشا ...دوستم داشتی ، با اون پسره ی عوضی قرار نامزدی نمیذاشتی و انگشترش رو دستت نمیکردی ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
🌹🌴🌹 🌴🌹 🌹 💐 گفته‌اند: اگر محبت امام زمان علیه‌السلام در دلی بیاید، خاصیتش آن است که آنچه در دل، غیر محبت بوده را کم‌کم بیرون کند و خود محبت سیر استکمالی پدید آورد و آن‌قدر ارزشمند و گران‌قیمت شود که درنهایت سیر محب، انگار کدورت و غمی نبوده، مگر آن‌که رسوبات گذشته گاه‌گاهی سبب خطور گردد. محبت امام زمان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‏بجز غوغایِ عشقِ درونِ دل نمی‌یابد❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•﷽• چشمم به ماه بود که دلواپست شدم🌙 برگرد اي خلاصه ي امن يجيب ها! (: 🤲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اشکی از شوق یا التهاب قلبی خسته یا شایدم یاد آوری گذشته به روی صورتم دوید : _به پارسا هم گفتم ...بهش گفتم ...خوب شد که ازدواج نکردیم چون ....با قلبی که پیش تو بود نمیشد به پارسا بله بگم . نفس بلندی کشید . شاید آرامش میکرد ولی نکرد ، چنان فریادی زد که سرم سوت کشید : _پس واسه چی اینقدر زجرم میدی ؟چرا ازم فرار میکنی ؟خب بیشعور ...من دارم دیوونه میشم از این رفتارت ، چرا نمیفهمی حالم رو؟ لبخند بی رنگی زدم و سرم چرخید سمتش . نگاه بارانیم را با اوتقسیم کردم و گفتم : -چون تو دوستم نداری ... چون تو داری نقش بازی میکنی ...چون تو تمنا رو میخوای و فقط و فقط ... واسه خاطر تمنا میخوای که من باشم . تاج ابروانش آنقدر بهم نزدیک شد که گره کوری خورد و بلند و عصبی جوابش ، را سرم داد زد: _خدایا منو بکش راحتم کن . چندین بار این جمله را تکرار کرد و بعد کف دستش را محکم زد روی فرمان و بعد باز با همان عصبانیت گفت : -آخه مگه تو کوری؟ .... نمی بینی چه جوری دارم واست بال بال میزنم ...احمق ، بیشعور ... چه جوری بگم که توی نفهم بفهمی ، به خدا هر کی دیگه جای تو بود الان دیگه شیرفهم شده بود ... به خدا دوستت دارم . باز اشکی در مقابل نگاه خیره اش ، از چشمم بارید : _اینجوری زیاد شنیدم ولی اون طوری که همیشه آرزو داشتم ، حتی یه بارم نشنیدم . نگاهش را لحظه ای به جاده داد و دوباره سمت من : _چه جوری ؟ انگار واقعا نمی دانست . کنجکاوی نشسته در صدایش آنقدر زیاد بود که عصبانیتش فروکش کند و منتظر جوابم باشد . -باعشق ... با احساست ، با احساسی که امروز صبح روی بالکن خانم جان وادارت کرد واسه ی من اشک بریزی و غرورت رو کنار بزنی ... میخوام به جای شنیدنِ روزی هزار بار ، احمق ، دیوانه ، بیشعور ، نفهم کلمات عاشقانه بشنوم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•• ,|•حاج‌اسماعیل‌دولابے : هنگامے‌ڪہ‌بہ‌یاد امام‌حسین(ع) مے افتید،تردیدےنداشتہ‌باشید‌ڪہ آن‌حضرٺ‌هم‌بہ‌یاد‌شماست . . .(: |•طوبایِ‌ڪربلا،ص۱۴۹•| |••| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نفسش را با فشار از بینی بیرون داد و همراه با چشمانش که یک لحظه بست و باز کرد ، با آرامشی عمیق که حالا در چهره اش ظاهر شده بود ، گفت : _نفسمی نسیم ... عشقمی نسیم ... برگرد پیشم ...داری به خدا روانیم میکنی ... برگرد. صدای گریه ام بلند شد . تب بود و بی حال و گریه ای که یا از شوق بود یا از دردی که اینهمه سال پنهانش کرده بودم . -واسه چی گریه میکنی آخه ؟! -می دونی واسه شنیدن این جمله ....چقدر زجر کشیدم ، چقدر منتظر شدم ، چقدر با خودم درگیر شدم که به قلبم اثبات کنم ، دوستم داری ... میدونی چقدر با عقلم جدال کردم تا قانعش کنم که پای قلبم بمونه و عقلم در جواب گفت، پای کسی بمون که واسش عزیز باشی ...چرا این جمله رو ده سال پیش بهم نگفتی . -نگفتم ؟ توی نامه ای که قبل رفتنم نوشتم گفتم ؟ نامه بهت دادم ، گفتم ، دیگه چه جوری باید میگفتم ؟ حالا نوبت من بود که به اندازه ی ده سال سرش فریاد بزنم : _تو رفتی و گفتی ... باید وقتی بودی می گفتی تا من بتونم توی اون ده سال با نبودت کنار بیام ... با اشتباهاتت، با همه ی گذشته ای که هروقت زیر و روش کردم ... به این نتیجه رسیدم که دوستم نداشتی . دستی به پیشانیش کشید ، حتما سرش درد گرفته بود .سکوت کردم .چند دقیقه ای سکوت لازم بود . هم برای او هم برای من تا گفت : _الان چی ؟ الان که اومدم بمونم ...الان که گفتم و احساسم رو واست رو کردم ؟ -میترسم دروغ گفته باشی . عصبی صدایش را باز بلند کرد: _واااای خدا. خندیدم .خنده ای در میان صورتی خیس از اشک و دلم رضایت داد چون صداقت کلامش حالا به ظهور رسیده بود. در نگاه بی تابش و صدای لرزانش یا حتی تپش های قلبی که انگار تا گوش من رسیده بود. -بریم عقد کنیم . سرش فوری چرخید سمت من : _چی ؟! -عقد کنیم دیگه ... جلوت رو نگاه کن . سرش باز.چرخید سمت جاده و لبخندش زیباتر از همیشه به معرض ظهور رسید . دنده را عوض کرد و سرعتش را بیشتر : _هومن آرومتر برو چه خبره ؟ -120 تا که سرعتی نیست ، تا تو تب داری و هذیون میگی باید برسیم تهران . -دیوونه ...نمیرسیم به محضر ... یواشتر برو . دستش را تکان داد تا ساعت مچی اش از زیر آستین پیراهنش نمایان شود: 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
_نه میرسیم ... شماره اون محضر رو دارم ...الان زنگ میزنم . خنده ام گرفت : _حالا عجله نکن ...نشد فردا . -فردا چیه ، همین امروز باید عقد کنیم . چشم بستم و سرم را باز تکیه دادم به صندلی ام و او زنگ زد . چشم بستم تا تپش های قلب عاشقم بر تب داغ سرمایی که خورده بودم ، اضافه شود. فقط هر از گاهی چشم باز می کردم و بخاطر خستگی که در چشمانش میدیدم ، می پرسیدم : _بیداری ؟ میخندید : _نه خوابم ...مگه الان وقت خوابه ؟ -می ترسم خوابت ببره . -نترس ...بیدار بیدارم . تا خود تهران آن حال داغ تب گونه را تحمل کردم و او بی خوابی را. اصلا متوجه ی اطرافم نبودم. کی به خانه رفت و شناسنامه ها را برداشت ،کی برگشت و به محضر رفت .اما با همه ی حال بدی که داشتم مقاومت کردم .شوق و ذوقش را دوست داشتم . ومن بی تاب تر از او برای لحظه ی عقدمان بودم . جواب آزمایش هنوز مهلت داشت و کارمان را راحت کرد. فقط یک عقد ساده بود ، بدون همراه . ولی راضی بودم .حالا انگار هومن من ، آن هومن 10 سال قبل نبود. همین باعث رضایتم شد .ساده و بی تشریفات ، عقد کردیم و کلی امضا که توانم را گرفت .اما همین که خواستم از دفتر بیرون بیایم دستم را گرفت و درحالیکه داشتم فکر می کردم من تب دارم یا او ، زیر گوشم گفت : _دوباره خوش اومدی به زندگیم...حالا دیگه خودم هستم پیشت. پوزخند زدم : _تا حالا مگه نبودی ؟ همراهم ازپله ها پایین آمد : _نه اینطوری . بعد فشار پنجه هایش را سر سر انگشتان بی جان دستم خالی کرد. راه افتادیم سمت خانه . هومن باز صدای ضبط ماشین را بلند کرده بود و من فقط چشم بسته بودم و تنها چیزی که بلندتر از همیشه در گوشم می پیچید ، صدای هومن بود. می دونست حالم بده اما انرژی که در کلامش داشت به جانم میریخت ، داشت وادارم می کرد که باهمه ی بدحالیم باز نگاهم را بهش بسپارم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-عشق یعنی ، وقتی که دستتو می گیرم مطمئن باشم که از خوشی می میرم عشق یعنی ، وقتی که بیقرارت میشم مطمئن باشم که تو میمونی پیشم ازصمیم قلبم، باهمه احساسم پای تو موندم تا خودمو بشناسم. دستش را سمتم دراز کرد و بازویم را کشید سمت خودش ، مرا تکیه ی بازویش داد و پیشانیم را بوسید : _نسیم یه چیزی بهم بگو. خمار و مست آن گرمای تب آلودی که سرزمین وجودم را کامل فرا گرفته بود نگاهش کردم و بی رمق گفتم: _حالم ...الان خوب نیست . حرفی زد که با همان حال خراب ، قلبم را آب کرد: _بمیره هومن ... تو رو نباید اینجوری میبردم محضر ...ولی ...از تو بعید نبود که باز فردا پشیمون بشی خب . بی رمق خندیدم که باز بوسه ای روی روسری ام زد و گفت : _الان میرسیم خونه . رسیدیم .حالا دیگر مطمئن بودم که یا دارم می میرم یا تبم آنقدر بالاست که از مرز هشدار هم گذشته ام .خودش بهتر از من حتی فهمید . در سمت مرا باز کرد و پشتش را به من کرد و گفت : -می خوام کولت کنم ...دستاتو بنداز دورگردنم -نمی خواد ...میآم . -حرف نزن الکی ، چشماتو به زور باز میکنی چه جوری میتونی راه بیای . -نمیتونی ...منو بلند کنی . خندید : _کی ؟! با منی ؟!... من الان قویترین مرد روی زمینم ...دستاتو بنداز دور گردنم. -هومن! -جانم . جانش ، جانی دوباره به من بخشید. با لبخندی که گره خورد به بی حالیم اما به زحمت گفتم : _جونت...سلامت. دستانم را دور گردنش انداختم و تنم را به کمرش چسباندم . روی پاهایش بلند شد و زیرلب آهسته گفت : _وای چقدر دستات داغه ...الان پاشوره ات میکنم . با آن وضع جلوی چشمان مادر و تمنا ظاهرشدن ، خودش ماجرایی دیگر داشت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝