❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🌸انالله و اناالیه راجعون
متاسفانه، خانوم سکینه واعظی
مادر ۶شهید گرانقدر
به فرزندان شهیدش پیوست.
🌸شادی روحشان صلوات🙏
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
نجوای عاشقانه مادشهید بعدازشهادت فرزند عزیزش
"مسعود جان اولين سحر ماه #رمضان چقدر تحمل جاي خاليت برام سخته.😔
مسعود عزيزم ،
امشب اولين شبه كه بعد از شهادتت دارم در فراغت اشك ميريزم .
مسيحاي مادر كجايي ؟😥
اي تنها يار سحرهاي مادر كجايي؟😥
مسعود جان منتظرم از #مسجد_ارگ برگردي!
هر سال موقع سحر زودتر بيدار ميشدم و شروع مي كردم به سحري درست كردن.
هر كي مي شنيد مي گفت سر ِشب سحري درست كن تا بيشتر بخوابي.
در جواب مي گفتم خونواده ما بد غذان ، غذاي مونده نمي خورن.
غذاي تازه هم بايد التماس كنم تا بخورن .😌
ولي امشب غذاي سحرو زود آماده كردم .
تا بخوابم و كمتر جاي خاليتو حس كنم.😔
تا توي اون زماني كه هر سال از مسجد ارك برمي گشتي و ميشدي يار سحرهام . موقع آماده كردن غذا كنارم بودي و با هم حرف مي زديم ❣
توي خواب باشم و كمتر جاي خاليتو حس كنم .
ولي امشب هر كار كردم خواب به چشمم نيومد .
و بجاي خواب اين اشك بود كه نمي تونستم جمش كنم.😭
مسعود جان از اول ماه رجب نگران اولين سحر ماه رمضان بودم .😥
امشب جات خيلي خالي بود .😭
اي شهيد من
اي زنده ،
اي پاينده
كجايي؟ چرا نيومدي آرومم كني.😢
تو كي ،طاقت داشتي اشك ريختن منو ببيني.
الان كجايي مادر؟
مسيحاي مادر ، الان وقتيه كه به دم مسيحايت سخت محتاجم😭
بيا عزيز دلم ، بيا مادر😭"
#مادر_شهید
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_حاج_مسعود_عسگری
#امان_از_دلتنگی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
خاطره شهید آقا مهدی نوروزی🕊️
💢🌺💢آقا مهدی نسبت به اطرا فش بی تفاوت نبود، مثلا اگر همسایه مشکلی داشت، مشکلش را رفع می کرد حتی در خیابان اگر برای کسی مشکلی پیش می آمد بی تفاوت رد نمی شد. در روز خرید عروسی صحنه ای که خودم بودم و دیدم؛ برای خرید رفته بودیم و قصد برگشتن داشتیم که یک موتور که دو نفر خانم و آقا سوارش بودند و معلوم بود که رابطه شرعی با یکدیگر ندارند، تصادف کرد و آقای موتور سوار از ترس اینکه بلایی سر خانم آمده باشد فرار کرد. آقا مهدی با دیدن این صحنه به من گفت که در خودرو بنشین و درها را قفل کن وخودش را به سرعت به موتورسوار رساند و با منحرف کردن موتور سوییچ را در آورد و مانع فرار او شد تا پلیس بیاید و رسیدگی کند.💢🌺💢
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
#شیر_سامرا
پایان شعبان رسیده مرا پاک کن حسین
این دل برای ماه خدا روبه راه نیست...
🌙حلول #ماه_رمضان ماه بندگی خدا بر تمامی مسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بشنوید
💞نمایشنامه صوتی
#یادت_باشد
برگرفته از کتابی با همین
عنوان می باشد که بر اساس زندگی شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر می باشد
می توانید این نمایشنامه
را هر شب در کانال مادنبال کنید😊🌹
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
یادت باشد 6.mp3
9.74M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 6️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 08:01 دقیقه
🌹اینجامعراج شهداست 👇
@tafahoseshohada