eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷ســــلام 🌼صبح زیبـاتـون بخیر 🌷وسرشار از اتفاقهای عالی 🌼امیدوارم 🌷زندگی به کامتون 🌼خوشبختی سرنوشتتون 🌷وآفتاب عشق مهمان 🌼همیشگی دلتون باشه 🌷صبح زیبـاتون پر ازنور امید 🌼وعشق به خالق مهربون
هر دعاي فرج از جانب ما خشت طلاست 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣4⃣2⃣ زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.» دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: «بعد چی شد؟!» گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
. :👤 [هَر کی آرِزو داشتِه باشِه خِیلی خِدمَت کُنه میشِه...! یِه گُوشِه دِلِت پا بِدِه؛ بَغَلِت کَردَند...! ما بِه چِشم اینارُو اَز این مَدَد بِگیرید مَدَد گِرفتَن اَز رَسمِه دَست بِذار رُو خاکِ قَبر بِگو: " ! بِه حَقِ این شَهید یِه نِگاه بهِ ما بُکُن...! ] •|♥️|• •|♥️|• :-) 🌱 🍃 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
هر وقت از سوریہ میومد هیچ چیزی باخودش نمےآورد میگفت: من از بازار شام هیچ چیزی نمیخرم. بازاری ڪه در اون حضرت زینب(س) رو چرخونده باشن خرید نداره... شهیدحجت الاسلام مجید سلمانیان🌹 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 دغدغه حاج قاسم برای همه جوان های ما قطعا همین بود سوالش پارسال از علی رضوانی در نماز عید فطر این بود تو چرا ازدواج نمیکنی؟ حتی گفت من حاضرم برات برم خواستگاری... حاج قاسم مهربان دلمان حسابی برای آن لبخندت تنگ شده دعا کن برای جوان های ما. ☘☘☘ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
ما دعای فرجت را همه دَم می‌خوانیـم ؛ ما همه منتظر آمدنت می‌مانیم ... العالم بانتظارک یامهدی(عج) 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
AUD-20200522-WA0042.mp3
7.78M
•💔• حــــاج‌ کجایی؟! 😭 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔰قسمتی از وصیت نامه شهید؛ باید بنده خدا شد.. بنده خدا شدن تو را از بنده همه بندگی ها و از بندگی همه بنده ها آزاد می سازد. چون عبادت خدا آزادی بخش است و عبودیت او حریت می آورد. ببین اسیر چه هستی؟ شکم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سیم؟ وابسته به هر چه که باشی به همان اندازه قیمت داری... 🌷شهید جاویدالأثر حسن غازی🌷 شهادت: ۶۲/۱۲/۱۱ ،منطقه طلائیه 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏🌺 مسئولین بی لیاقت و اختلاس گر این فیلم را ببینید و خجالت بکشید ... چرا که فردا در مقابل این همه خون پاک محاکمه خواهید شد ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣4⃣2⃣ صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’ دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’ یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.» صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏🌺 مسئولین بی لیاقت و اختلاس گر این فیلم را ببینید و خجالت بکشید ... چرا که فردا در مقابل این همه خون پاک محاکمه خواهید شد ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹