eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 7⃣4⃣2⃣ با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی خواهی؟! گفت تشنه ام. قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.» صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.» گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!» گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.» بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.» گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❤️ مادرشهید ❤️ 🍃همیشه برای مهدی می‌کردم و می‌گفتم که ان‌شاءالله شهید شوی🤲 اما آنقدر خدمت کنی تا خدا و (عج) از تو راضی باشند✅ و بعد شهادت نصیبت شود. 🍃می‌گفتم وقتی سن و سالت📆 بالا رفت به این برسی. ولی خواست و خدا در این بود، که در جوانی شهید شود. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
آمدم نبودی رفتــــم 💔🚶🏻‍♀
قسمت 27.mp3
8.4M
🔊نمایشنامه 7⃣2⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 8/38دقیقه 🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
[ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ] یِه روز خوب میاد...:)🦋 بہ من ایمان داشتِھ باش ! و چِہ ڪسی از من در وعدِه‌اش صادق تر!؟❤️🖇 سوره‌شرح [ آیه ۵و۶ ] 🌸🍃🦋 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت شنیدنی از برخورد حاج با جوانان حاج‌قاسم گفت:فقط حزب‌اللهی‌ها را به دیدارم نیاورید؛ آن جوانی که من را قبول ندارد را هم بیاورید. ☘☘☘ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
با یاد تو سنگم، نَرم چشمانم، اشڪ بار🌷 و اعتقادم، مےشود 🌷 در آن روزی ڪہ مثل تو " پـرواز " ڪنم..🌷. 🌷 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
از شهدای دفاع مقدس تا شهدای مدافع حـــــــــرم ظهور نزدیک است....❤️ مقاومت کنید شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘☘ 🌷روزتون شهدایی🌷 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣2⃣ چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.» رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.» تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.» نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
یکی از دوستاش میگفت: كنارش نشستم و گفتم: حاج عبدالله ان‌شاءالله با هم كربلا برویم، سرش پایین بود لبخندی زد و گفت: کربلا، امام حسین (ع) سر از بدن جدا، یعنی میشه یه روز سر ما هم مثل آقا جدا بشه! به شوخی گفتم: حاجی من که این جور شدم، دوست دارم یک کارت در جیبم باشه و بشناسنم، اما شهید اسکندری خندید، کاش میدانستم دعایش مستجاب است، بی سر به شهادت رسید . 🌷شهيد ‌ 🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 ☘☘☘ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی صبح را آفریدےو ما را خلقتی 🌼دوباره بخشیدےخلقت دوباره تو را 🌸دراین صبح فرح بخش وپرنشاط 🌼شاکر هستیم 🌸خدایا شکرت 🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌ 🔹مجموعه کلیپ برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج هست ☘☘☘ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
شھید شدن اتفاقے نیست اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد.. شهــــید... رضایت نامہ دارد... و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع) و علمدارش امضا میڪنند... بعد مُھر حضرت زهـــــرا(س)میخورد... شهـــید... قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده... او زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده... شھادت اتفاقے نیست... سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود.. باید شهیدانہ زندگے ڪنے تا شهیدانہ بمیرے... سلام بر شهدا ☘☘☘ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣2⃣ چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.» رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.» تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.» نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
☝️گاهی یڪ نگاه حرام👀 شهادت رابراے ڪسیڪه ✊لیاقت دارد، 😔سالها عقب می‌اندازد… چه برسد به ڪسیڪه هنوزلایق شهادت نشده است… 🍃 . ☘☘☘ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
پخش زنده سخنرانی رهبری 📣📣📣📣📣📣📣📣📣
پروردگارا: ڪمڪ ڪن در مسیر زندگیم هیچوقت ڪسے را قضاوت نڪنم دلے ڪه میشڪند ارزان نیست ... خدای خوبم: یاریم ڪن صداے افڪارم را خاموش ڪنم تا صداے تو را بشنوم ... نمیخواهم آنقدر غرق در قضاوت هاے نابجاے خودم باشم و فراموش ڪنم ڪه قاضے تویے اے حاڪم مقتدر و مهربان آسمانها و زمین : مَسند قضاوت فقط خاص و برزانده وجود نازنین توست نگذار من از روے غفلت بر آن تڪیه زنم ... جان جهانم: یادم بده ڪه اگر روزے ڪسے را به قضاوت نشستم حتما در آینده نچندان دور به قضاوتم مینشینند ... یادم بده ڪه بفهمم و بدانم قضاوت فقط براے قاضیِ عادلِ آسمان و زمین است ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❣شاید در بهشت بشناسمت! این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود. در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود. در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!🍃🍃🍃 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣4⃣2⃣ بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.» همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.» صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.» پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.» سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_1647389802.mp3
1.94M
دلتنگی یعنی بند آمدن نفس یعنی کلافگی...یعنی بی‌تابی.. یعنی حال خراب! و درمان نگاه یار است! +برای همه دعا میکنم حیرانی بین الحرمین را هق هق زیر قبه را... نفس کشیدن در هوای کربلا را راه رفتن در زمین کربلا را... ... +اگر پرواز کردید ... رفتید تا حوالی آغوش حسین ع التماس دعا🍃 ! . فقط حسینِ که تحقیرت نمیکنه 💔 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان روشنای دل من حضرت خورشید سلام. 💞💞💞💞💞💞
یہ جایۍ نوشتہ بود: ، اولین نه رو بہ خاطر ماها شنید اونجایۍڪه به همه‌ۍ ملائکش‌ فرمود: بہ آدم سجده ڪنید... و یڪی اون وسط گفت: "نه" تصورڪنید خدایۍ با اون‌ همـه عظمت با اون بزرگۍ به خاطر ماهــا از یہ موجود دیگه ڪه مخلوق خودش بوده نه شنیده... حالا ما چند بار به نَفْس خودمون به شیطان به دنیا به گفتیم نه ...؟ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣2⃣ اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!» هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🍁 : نمــازِ دو رکعت است، رکعتِ اول در دنیــا رکعتِ دوم در جنتِ لقاءالله وضوی آن صحیح نیست مگــر با ... ☘☘☘ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
شهیــد سِیـد مـُرتِضــٰے آوینــے همیشــہ میگفــت:↓ سـربـاز |آقـا| از "گنـاه"مـےتـرسـہ اللهــمَّ عجل الولیك 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣2⃣ بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.» آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم. نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. 🔸فصل نوزدهم اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬اگر كار براي خداست، گفتن براي چيست؟ 🚁تصاوير هوايي ويژه از محل شهادت علمدار كربلاي پنج، شهيد حاج حسين خرازي ‏ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
قسمت آخر-.mp3
9.36M
🔊نمایشنامه 8⃣2⃣ قسمت پایانی 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: ۹:۳۸دقیقه 🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃