eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🌸 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
شبیه یه رویا - @Maddahionlin.mp3
3.32M
🌸 (س) 💐شبیه یه رویا 💐یه رویای زیبا 🎤 👏 💐 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ... 🍃من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... 🍃سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... 🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... 🍃زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... 🍃یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... 🍃شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... 🍃چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... 🍃حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... 🎯 ادامه دارد... ❣ @hamsar_ane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گویند سلام صبح🌺🍃 طلایی ترین کلید برای ورود بہ قلبهاست پس صمیمی ترین سلام🌺🍃 تقدیم بہ شما مهربان ها امید کہ طلـوع امروز آغاز خوشی هایتان باشد🌺🍃 روزتون بخیر و پراز شادی و برکت🌺🍃
•••• نه شناسایـے دارم.. نه شب را مےدانم.. نه برگشت رامےشناسم آواره میان مانده‌ام اگر به دادم نرسید ازدست رفتہ‌ام... 🙂 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
وقتي مشغول هاي پیاپی موبایل و ... هستيد به ياد كانال هاي قديم هم باشيد ....... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
شهید ایمانی قسمت نوزدهم: هم راز علی 🍃حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...  - اتفاقی افتاده؟ ... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ... رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ... - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ... 🍃با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...  - هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ... 🍃با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...  🍃نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت... 🍃خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...  🍃- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...  🍃زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...  🍃- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ... خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...  - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...  - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... 🍃توی چشم هاش نگاه کردم ...  - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ... ❣ @hamsar_ane
...! نیستم برایت بمانم ! نیستم برایت باشم ! نیستم برایت قلم بزنم ! نیستم که برایت بمیرم ! مرا ببخش با همه نقص هایم ...! با تمام ...! لیاقت ندارم ولی ... دل که دارم ...!!! دلــــم میخواهد ... ڪجایے. کـــــــــــــم آورده ام.... می دانی ؟ ☘☘☘ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
💠هیچ وقت در حرم حضرت معصومه (س) با کفش دیده نشد، از وقتی خادم حرم شد. میگفت: به من مهدی نگویید ،بگویید ،امضاهایش با نام مهدی ایمانی غلام کریمه نقش میبست. 💐شادی روح پر فتوح شهید مدافع حرم صلوات 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹