#مـنـاجـاتـبـاعـشـقـجـانـ❤️
خدایا
به تو پناه میبرم
از اینکـه در آراستن صورتم
چنان مشغول شـوم
که از اصلاح سیرتم باز بمانـم
خدایا
سیرت را تو میبینی
و صورت را دیگران
شـــرم دارم
از اینکه محبوب دیگـران باشم
و منفور تو
پس
خــدایا
تو خوش صورت
و خـوش سیـرتم کـن
که اول محبوب تو باشم
بعد دیگـران...💚
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
▪️۱۹ سالگی مربی آموزش نظامی
۲۰ سالگی مسول محافظین بیت امام
۲۱ سالگی مسول عملیات سقز
۲۲ سالگی فرمانده تیپ ویژه سید الشهدا
۲۵ سالگی فرمانده لشگر ویژه سید الشهدا
موفقیت در عملیات های مختلف
۵ بار مجروحیت در طول ۵ سال و در آخر شهادت
#محمود_کاوه حقیقتی شبیه افسانه هاست
#شبتون_شهدایی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلمت را بردار بنویس از همه ی خوبی ها
زندگی ، عشق ، امید و هر آن چه
که بر روی زمین زیباست...
بنویس زندگی با همه تلخی هایش زیباست
هر صبح بشارتیست بر ما که شب میگذرد...
همانطور که در پشت هر ابر خورشیدی است
در پس هر سختی آسانی هست...
در هر اشک نیز لبخندی است و بعد از
هر تلخی شیرینی ... پس به خدا اعتماد کن
که او مهربان ترین مهربانان است
زندگیتون سرشار از عشق و آرامش
🌹صبح چهارشنبهتون بخیر عزیزان🌹
#صـبـحـمـونـخـدایـیـ✨
صداقت و سادگی انسان
را شاعر میکند،،
نه مال و ثروت....
قدر داشته هایمان را بدانیم
صداقت، یعنی گنج....
مهربانی ، یعنی سرمایه...
چشم پاکی ،یعنی انسانیت...
#صادق
#مهربان
#وچشـمپاڪباشیم💜
#مـنـاجـاتـبـاعـشـقـجـانـ❤️
یاربّ💚
ندهى گر، به در خويش پناهم ، چه كنم؟
گر برانى و نخوانى و كنى نوميدم
به كه روى آرم و حاجت ز كه خواهم ،چه كنم؟
گر ببخشى گنهم ، شرم مرا آب كند
ورنبخشى تو بدين روى سياهم ، چه كنم ؟
نتوانم كنم انكار گنه ، يك ز هزار
كه تو بودى به همه حال گواهم ، چه كنم ؟
بار الها كرمى ، مرحمتى ، امدادى
كاروان رفته و من مانده به راهم چه كنم؟
#شـعرطوری
[رفقاصرفاجهتاینڪهڪانال
خــاموشـ... نباشـهـ✨]
عشق یعنی باوضو پرپر شدن
تشنه در باران آتش "تر" شدن
عشق یعنی سوی لاهوت آمدن
پای رفتن ، شکل تابوت آمدن
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت28
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و هشتم: مجنون علی
🍃تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...
🍃علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...
🍃روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...
🍃من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...
🍃تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...
🍃بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...
🍃زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
🍃تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
🌷مادر می گفت:
«با نذر و نیاز به دنیا اومد و بزرگش کردم. هفت بار واسش قربونی کردم تو این سالها تا ۱۹ ساله شد. رفت تو #شلمچه روز عید قربان در راه خدا قربانی شد.🌷
وصیت نامه: مادر جان! شفاعت شما را در روز قیامت نزد فاطمه زهرا(س) می کنم...🌷
#بسیجی_شهید_عباس_رمضانی_قرا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔅نام شهید : محمدامین
🔅نام خانوادگی شهید : کریمیان
🔅نام پدر : حاج وجیه الله
🔅تاریخ تولد : یکم مهر ماه 1373
🔅محل تولد : شهرستان بابلسر بخش بهنمیر
🔅تاریخ شهادت : در 27 خرداد ماه 1395 در سن 22 سالگی
🔅محل شهادت : منطقه حلب سوریه
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت29
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و نهم: جبهه پر از علی بود
🍃با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ...
🍃چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
🍃بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
🍃مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ...
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...
🍃با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
🍃محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...
🍃علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
🍃دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣