📖 #خاطرات_شهدا
🌹 #حر_انقلاب
#پیشنهــــادمطالعــہ
ڪﺴﯽ ﺟﺮأﺕ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺑﺸﯿﻨہ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻩ ،
ﺍﻣﺎ ﻃﯿﺐ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ ...!؟
ﮔﻨﺪﻩ ﻻﺕ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ .
ﺷﺎﻩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺧﺮﺍﺏ بشہ ،
می گفت:ﻃﯿﺐ ...
یہ ﺭﻭﺯ ﺷﺎﻩ گفت:
ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌہ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ ،
ﺑﺮﻭ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ ڪﻦ ...
ﮔﻔﺖ:ڪﺠﺎﺳﺖ؟
ﻃﺮﻑ ڪیہ؟
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻓﻼﻥ ﺟﺎ ...
ﺳﯿﺪ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﻤﯿﻨﯽ ...
ﻃﯿﺐ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ !؟
ﮔﻔﺖ:
ڪی ؟
ﮔﻔﺘﯽ ﺳﯿﺪه !؟
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ...
ﮔﻔﺖ:نہ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ !!!
ﻣﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ(ﺱ ) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﯿﻢ ...!
( ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ ڪه ﺍﻣﺎﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ڪہ ﺍﺳﻤﺶ ﺑﯿﻮفتہ ﺭﻭ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ )
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ،
ﻧﺎخنات ﺭﻭ میڪﺸﻢ ،
میدم تیڪہ تیڪہ ات ڪنن ...
ﮔﻔﺖ:ﻫﺮ ڪﺎﺭﯼ میخوای ﺑڪن ،
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ (ﺱ ) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ ...
ﺍنقدر شڪنجہ اش ڪردند ...
ڪہ ﻃﯿﺐ سینہ سپر ،
ﺷﺪ ﻧﯽ ﻗﻠﯿﻮﻥ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺍعدﺍﻣﺶ ڪﻨﻦ ،
یڪی ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ:
ﻃﯿﺐ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ؟
ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ،
ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯿﻦ:
ﻃﯿﺐ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻔﺎﻋﺘﻢ ڪﻦ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﻣﺸﻮ ﭘﯿﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺎﺯﯼ بہ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﻦ ﻭ امثال ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ،
ﺍﻭﻥ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﻣﺖ ﻣﻨﻮ ﺷﻔﺎﻋﺖ میڪنہ ...!
ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ڪہ طیب ،
ﻓﻘﻂ ﺍﺩﺏ ڪرﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ (ﺱ) ...
" و شد حر انقلاب "
(جناب حر هم به احترام مادر امام حسین ع ، ادب ڪرد و شد آنچه شد .... عاقبت بخیر شد .)
ﻫﻤﯿﻦ ﺷﺪ ڪہ طلبہ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﻗﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ی ۶۰ ﺳﺎﻟﺸﻮ ﻗﻀﺎ ڪردن ...
معرفت و ادب ڪہ داشتہ باشی ،
حتی اگہ بد باشی ،
بالاخره یہ روز بر می گردی ...
میشڪفی ...
پر می ڪشی ...
و اوج می گیری ...بله مردی و مردانگی زمان و مڪان نمیشناسہ ، مهم اینہ ڪہ جوهرش را داشتہ باشی .
شادی روحش صلوات
شهید طیب حاج رضای
🌹❤️شادی روح همه شهدا صلوات❤️🌹
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩به تو از دور سلام... حسین جان
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
⚪️به ما خرده نگیرید؛
که چرا اینقدر از #حجاب میگوییم
در #جبهه ها!
به ازای هر #زینـب
ما عــباس ها داده ایم.
#فکرش_را_کن
#چند_چفیه_خونی_شد
#تا_چادر_خاکی_نشود🍃😔
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞
#بدون_تو_هرگز
#قسمت36
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سی و ششم: اشباح سیاه
🍃حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت ...
🍃برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ...
- این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ...
🍃به زحمت بغضم رو کنترل کردم ...
- برگشته جبهه ...
🍃حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ...
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ...
🍃دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ...
🍃اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد ...
🍃از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ...
🍃و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ...
- چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟ ...
🍃نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ...
- برو ...
و من رفتم ...
.
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🕊تصویری از شهید مدافع حرم مهدی موحدنیا در جوار شهدای گمنام کهف الشهدا
➕یکی از دوستانش می گفت : در سفر زیارتی به مشهد در منطقه تپه سلام وقتی من از خدا توفیق زیارت کربلا خواستم، از مهدی سوال کردم چه آرزویی دارید، گفت: «دوست دارم آخر کارم شهادت باشد»، من قبل از او به کربلا رسیدم اما او در سوریه در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم(ع) به آرزویش رسید.
#کهف_را_عاشق_شوی_آخر_شهیدت_میکنند
#شهید #مهدی_موحدنیا
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت37
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سی و هفتم: بیت المال
🍃احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ...
🍃دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ...
🍃آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
🍃حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ...
🍃دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ...
🍃یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ...
- خواهر ... خواهر ...
🍃جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
🍃دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ...
🍃رسما قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ...
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ...
- بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ...
🍃و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
🌸اطرافم پر دوست
💚دوستانم گهری بی همتا
🌸روزها اول صبح به درودی
💚دل خود گرم كنیم و چه زیباست
🌸كنار یاران ،خنده بر صبح زدن ...
💚زندگی را به صعود و
🌸به خوشی چسب زدن...
💚تا كه باشید شما …
🌸زندگی بستر امنیت
💚و اظهار خوشی است..
🌸پس كنارم باشید چونكه
💚یك دست ندارد آوا...
🌸مهرتان افزون باد ،تا ابد پاینده
💚سرخوش و سر زنده...
🌷دوشنبهتون پراز رحمت الهی🌷
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت39
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سی و نهم: برمی گردم
🍃وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ...
🍃از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ...
🍃علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد ...
🍃دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...
🍃آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ...
🍃کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...
- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...
🍃و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷این کلیپ زیبا رو حتما ببینید
🌷شهید سردار دلها ؛ سلام ما را به ارباب بی کفن برسان ...
دست ما را بگیر #فرمانده ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#شـهـیدخاص♥️🌷
#شهید_محمدرضاشفیعی یکی از خاصترین شهدای دفاع مقدس است. او در دوران اسارت به دست نیروهای بعثی به شهادت رسید .
شهید شفیعی در جریان عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن درآمد. چند روزی که در اردوگاه بود درد زیادی کشید و در غربت و تنهایی به #شهادت🌷 رسید.
پس از ۱۶ سال پیکر این رزمنده قمی تفحص میشود و به کشور میآید. اما نکته عجیب اینجا بود که پس از گذشت ۱۶ سال پیکر شهید شفیعی صحیح و سالم از خاک بیرون آمده بود. محمدرضا در تاریخ ۱۴دی ماه ۱۳۶۵ شهید شد و در تاریخ ۴مرداد ماه ۱۳۸۱پیکرش به کشور بازگشت.
صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوانهای جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمدرضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم!
#شهید_محمدرضاشفیعی🌷🕊
#شادیروحشصلوات💞🌈
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🎊🎉 امروز
تولد شهید نوید صفری بوده دوستان شهدایی. 🌈
🎊ان شاءالله
هر کدوممون14 شاخه گل صلوات
به شهید بزرگوارمون هدیه کنیم 😍🎊
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت35
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سی و پنجم: برای آخرین بار
🍃این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ...
🍃وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن ...
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ...
🍃همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ...
🍃زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
🍃سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
🍃هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ...
🍃توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
🍃ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ...
🍃برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
🍃همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
یہ روزایے هست
آدم اینقدر حالش خوبہ
هیچ اتفاقے نمیتونہ
حال خوبشو خراب ڪنہ
امیدوارم امروز از همون
روزها باشہ براتون
صبح بخیر❤️
شور: چادر سرت کن - @seyedrezanarimani.mp3
5.92M
مداحی زیبا و شنیدنی در مورد
#حجاب
🌸تو هم یه مدافعی چادر سرت کن...
از طعنه کلافه ای چادر سرت کن!
یک بار این دفعه چادر سرت کن!
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌷دمی با شهدا
افتخار ميکنم به عنوان يک سرباز اسلام در جبهه هاي حق عليه باطل شرکت کنم و در برابر وظيفه شرعي در مقابل متجاوزان و دشمنان دين خدا مبارزه نمايم. تا خون در رگ¬هايم مي جوشد و تا نفس از قلبم برمي خيزد، به پيکار خود ادامه خواهم داد و حافظ خون شهيدان به خون خفته و سربازان جان بر کف اسلام خواهم بود. گر چه من خيلي از شهدا کوچکترم، آرزويم اين است که اگر در راه پاسدراي از سنگر اسلام کشته شدم، برايم گريه و زاري نکنيد، بلکه صبورانه و شکيبا برايم از خداي توانا طلب مغفرت و آمرزش کنيد.
🌷و ديگر توصيه من به همسرم اين است که از در خون غلطيدن شريک زندگي اندوهگين نباش؛ زيرا دين مبين اسلام ازرشش خيلي بييشتر از اين خونها است و زندگي يعني زندگي، نه ذلت و مردگي. پس مرگ با افتخار بهتر از زندگي ذلت بار و تحمل ظلم و تجاوز دشمن است. از خداي بزرگ ميخواهم که اين بنده گناهکار و بي ارزش را آمرزيده به سوي خويش فرا خواند.
🌷قسمتی از وصیتنامه شهید والامقام محمد باقر سلوکیان جهرمی که در تاریخ ۱۳۸۱/۰۳/۲۹در درگیری با اشرارمسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت38
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سی و هشتم: و جعلنا
🍃و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ...
🍃حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ...
🍃تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ...
🍃باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ...
🍃تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ...
🍃چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ...
🍃غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ...
🍃بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ...
🍃چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ...
زمان برای من متوقف شده بود ...
🍃سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنایج صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ...
🍃پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ...
🍃ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ...
😭😭😭😭😭😭😭😭
😭😭😭😭😭😭😭😭
😭😭😭😭😭😭😭😭
😭😭😭😭😭😭😭😭
😭😭😭😭😭😭😭😭
😭😭😭😭😭😭😭😭
😭😭😭😭😭😭😭😭
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
⚘﷽⚘
آفتاب
پا مےگذارد از پنجرهے اتاق
به صحن چشمانت
امــروز هم
عشـق دارد از سقف خنده هایت
مرا دست چین مےکند
کامم را شیرین کن . . .
#سلامروزتونشهدایے
#شهیدآقامحمدرضادهقانامیرے
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
بهش گفتم:داداش !شمامردا زرنگید،میریدشهیدمیشید ،خوش به حالتون میشه،سختیهاش میمونه براما .
گفت:ابجی به خدااجرشماوهمه اونایی که به این غم صبوری میکنند بیشترازشهداست .
شهیداحمداعطایی❤️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌸 سنگ تمام 🌸
🍃🍁 یک آینه ی کوچک خریدم ، یک حلقه ی هزار تومانی و به اصرار مادرش یک انگشتر سه هزار تومانی و سراغ چیز دیگری نرفتم ! این شد خرید من.
اما ناصر را هر کار کردیم نیامد. گفت : « من خریدی ندارم. کت و شلوار که هیچ وقت نمی پوشم ، حلقه هم که دستم نمی کنم ؛ پس دیگر خریدی نداریم. ولی ما دست بردار نبودیم. با برادرم رفتیم برایش شلوار و بلوز و پلیور خریدیم ؛ چیزهایی که می دانستم می پوشد. 🍁🍃
🌹 شهید ناصر کاظمی 🌹
🍀 نیمه ی پنهان ماه ٧ ، ص٣٧ 🍀
🌷 مقام معظم رهبری (حفظه الله) : 🌷
🌼 اگر دختر و پسر اهل قناعت و ساده زیستی باشند ، بزرگترها هم مجبور می شوند از آنها تبعیت کنند. 🌼
💮 مطلع عشق ، ص ١۰١ 💮
🌠 رفتند تا بمانند ، نماندند تا بمیرند ! 🌹☁️🍀🇮🇷
💐 روحشون شاد و یاد و نامشون همیشه گرامی و راهشون پر رهرو باد 💐
💫🌺 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🌺💫
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#ڪلام_شهیـد ✍
هـرگـاه امتــداد #نـگــاهت ، به #حــرام
نرسیـــد ، #شهیـــــدی ...
🌸شهیـد مدافـع حرم...
#عبـاس_ڪردانـی🌸
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت40
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهلم: خون و ناموس
🍃آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ...
🍃بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ...
🍃مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ...
🍃به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ...
🍃یهو به خودم اومدم ...
- علی ... علی هنوز اونجاست ...
🍃و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ...
- می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ...
🍃هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ...
🍃سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
🍃سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ...
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ...
🍃اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...
🍃یا علی گفت و ... در رو بست ...
🍃با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ...
🍃پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تویی که داری
این پُست رو میخونی ...
آره با خودِتَم !!! . .
از خُدا میخوام ......
به همه آرزوهای
خوب و قشنگِت بِرسی
تو زندگیتم َهمیشه لَبخند بزنی.......✾
روزتون عالی و شاد🍃🌺
🦋💞💦💞🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهید مدافع #سعید_علیزاده
شادی روح شهدا صلوات
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
💎 خدایا ...
از بد ڪردن آدمهایت شڪایت داشتم به درگاهت
اما شڪایتم را پس میگیرم...
من نفهمیدم!
فراموش ڪرده بودم ڪه بدے را خلق ڪردے تا هر زمان ڪه دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد...
گاهی فراموش مے ڪنم ڪه وقتے ڪسے ڪنار من نیست، معنایش این نیست ڪه تنهایم ...
معناےش این است ڪه همه را ڪنار زدے تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایے معنا ندارد!
مانده ام تو را نداشتم چه میڪردم ...!
❤️دوستت دارم ، خداے خوب من
مناجات زیباے دانشمند شهید دڪتر چمران
یاد شهید با ذڪر پنج صلوات🌹
#التماس_دعای_شهادت
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت41
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهل و یکم: که عشق آسان نمود اول ...
🍃نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ...
- سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ...
🍃رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ...
🍃سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ...
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...
🍃با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ...
- چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ...
🍃صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ...
- حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ...
🍃جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد...
- یعنی چقدر حالش بده؟ ...
🍃بغض اسماعیل هم شکست ...
- تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع...
🍃دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣