#خاطــره🎞
#برادرشہید↓
|درستیڪهفتہقبلازاعزام بابڪ
بابڪمادرمرو داشتمیبردخرید؛گفتم:دارید
میریدمنمباخودتونبرسونیدتادفتربعدکہکارمتودفترتمومشددوبارهبہبابڪزنگزدم گفتمبیادنبالماومد؛مادرخریدداشت...
مادراومدگفتبهمن:
بابڪنگوآچارفرانسهبگو😅آچارفرانسهاستخداخیرشبدهاینخاطرههمیشہتوخونہهست|
#شہیدبابڪنورے♥️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*شهیدی که حضرت زهرا(س) شهادتش را امضا کرد*🕊️
*شهید علی الهادی احمد حسین*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۱۲ / ۱۳۷۷
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۳ / ۱۳۹۵
محل تولد: نبطیه / لبنان
محل شهادت: حلب / سوریه
🌹دوست← در بین بچههای رزمنده، خصوصاً رزمندههای حزبالله لبنان اصطلاح «چشم شیدایی» معروف است.🌷 یعنی کسی که چشمهایش داد میزند شهید خواهد شد!🕊️علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و این طور تعریف کرد: یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم🌷 از او پرسیدم شما شهید احمد مُشلِب هستی؟ گفت: بله، گفتم از شما یک درخواست دارم *و آن اینکه اسم من را نیز جزو شهدا در لیستی که حضرت زهراء سلام الله علیها می نویسد و شما را گلچین میکند بنویسی*💫 شهید احمد مشلب به من گفت: اسمت چیست؟! گفتم:علی الهادی! شهید احمد مشلب گفت: این اسم برای من آشناست🌷 *من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد.*🕊️ علی نماز اول وقت، نافله شب و زیارت عاشورا بعد از نمازهای یومیه، کارهایی بود که هیچ وقت ترک نمیکرد💫 او دو ماه بعد از خوابی که دیده بود *در سن ۱۷ سالگی با زبان روزه با تیری به گردن و پهلویش همانند مادرش زهرا(س)*🥀🖤 شربت شهادت را نوشید🕊️🕋
*قاسم الشهدا*
*شهید علی الهادی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت48
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهل و هشتم: کیش و مات
🍃دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطوری شدی؟ ...
🍃سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...
🍃دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...
🍃دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
🍃چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...
🍃پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...
🍃اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
#رفیق
#نگاه_شهید❣️
و این #شهید است که
دست بر قلبت گذاشته
تو را انتخاب کرده
افتخار کن که به چشمش آمدی
و خریدنی شدی
عاشقانه که ادامه بدهی
این بار #خداوند
خریدارت خواهد شد
🌹شهید #اسماعیل_خانزاده
شبتون شهدایی❤️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#قرار_عاشقی
حسین اربابمـ{✋🏻}°•
در آرزوےِ حریمِ ٺو چشمِ ٺَر دارم
ٺو را زجانِ خود ارباب♡ دوست ٺر دارݥ
مَرا عجیب گرفتار ڪربݪاٰڪردی
بگو چگونہ ز عشقِ ٺو دسٺ بردارم
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.
.
اگہ یه روز خواستے☝️🏻
تعریفے براۍ #شهید پیدا کنے..؛
بگو شهیــد یعنے بارانـ[🌧]
حُسْنِ باران این است کہ⇣
زمینے ست ولے🍃
آسمانے شده است
و به امدادِ زمین مےآید... :)
#شہیدبابڪنورے♥️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت49
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهل و نهم: خداحافظ زینب
🍃تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ...
🍃دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ ...
🍃برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...
- یادته 9 سالت بود تب کردی ...
🍃سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ...
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ...
🍃التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ...
- خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ...
🍃پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود ...
- برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ...
🍃و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ...
🍃تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ...
🍃پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ...
🍃بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
•••
براۍ لمسِ خیالتـــ
وضو میگیـرم
چشمانم لبریز از بـاران میشود!
سلام،مولاۍمن !
چقدر لطیفـــ است
جنسِ دوست داشتنتـــ
#یـاصاحباݪزمانادرکنۍآقاجان✨
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹