#من_با_تو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
#قسمت_3
چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن.
یکیشون رفت روی تخت چوبی ای که گوشه ی حیاط بود.
بقیه هم جیغ کشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفه با تشر گفت:نخودیا برید کوچه بازی کنید.
_چی کارشون داری؟!
یکی از پسر بچه ها گفت:خاله فاطفه خودت برو اوچه!
با گفتن این حرف زبون درازی کرد.
خنده م گرفت،آروم گفتم:فاطفه جان تحویل بگیر!
عاطفه جدی به پسر نگاه کرد و گفت:جواب بچه بی تربیتا خاموشیست!
نگاهی به بچه ها انداختم و به سمت در ورودی خونه رفتم.
جلوی در ایستادم همونطور که دم پایی هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفه خانم تعارف نکن.
به سمت ورودی برگشتم که دیدم کسی ایستاده.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صدای امین برادر بزرگتر عاطفه مثل همیشه آروم پیچید:ببخشید.
سریع کنار رفتم و با تته پته گفتم:من عذر میخوام.
از کنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش به من بود.
پیراهن سفید ساده با شلوار کتان قهوه ای روشن پوشیده بود.
موهای مشکی کوتاهش مثل همیشه مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش کمی لاغر.
عاطفه به سمتم اومد و گفت:بریم هانیه!
نگاهم هنوز روش قفل بود.
بی هوا سر به زیر به سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفه وارد خونه ی شلوغشون شدم.
چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن.
برای اینکه حرف های عاطفه رو نشنوم به سمتشون رفتم و بلند سلام کردم.
ازهمه نگاهم کردن و جوابم رو دادن.
نگاهی به اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا کنم.
مادرم تو آشپزخونه کنار خاله فاطمه مادر عاطفه و عطیه ایستاده بود و صحبت میکرد.
به سمتشون رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم.
خاله فاطمه و عطیه به سمتم برگشتن.
خاله فاطمه گونه هام رو بوسید و گفت:کجایی تو دختر؟چند روزه ازت خبری نیس!
قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت:خودشو حبس کرده تو اتاق میگه درس میخونم.
سریع گفتم:خب درس میخونم!
عطیه چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچه کرد:بچه خرخون!
لبم رو کج کردم و زل زدم به چشم هاش:خودتی!
دستش رو به سمت بازوم دراز کرد و بشگون محکمی ازش گرفت.
آخ بلندی گفتم.
عطیه زبون درازی کرد و گفت:تا تو باشی با بزرگترت درس حرف بزنی!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگی نه نه جون!
مادرم و خاله فاطمه شروع کردن به خندیدن.
به سمت پذیرایی برگشتم،در حالی که با چشم دنبال عاطفه میگشتم آروم گفتم:عاطفه کجا غیبش زد؟!
هم زمان خاله فاطمه گفت:پس عاطفه کو؟!
_پشت سر من بود!
از آشپزخونه خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب کردن وسایل بودن.
نگاهم به عاطفه افتاد.
گوشه ی پذیرایی کنار خانم مسنی نشسته بود
از صورتش مشخص بود از هم نشینی با اون خانم راضی نیست.
عاطفه سرش رو بلند کرد،خواست بلند بشه که اون خانم سریع دستش رو روی پای عاطفه گذاشت و گفت:کجا؟!بشین!
عاطفه با شدت نفسش رو بیرون داد و دوباره نشست.
بهش چشمکی زدم و با لبخند بزرگی به سمت زن ها برای کمک رفتم.
ادامــه دارد.
🌅 #پروفایل
شکر خدا که
↻ اهل غدیر علی شدیم...
شکر خدا که
↻ جیره بگیر علی شدیمــــــــــ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هر_فرد_یک_قدم
3️⃣ سومین قدم
سلام عزیزترین عزیز
یک قدم یعنی: در خانه های آذین بسته مان، دعا برای شما مهربان، نوری می شود به سمت آسمان.
نه فقط در این ایام که همیشه عمرمان، "دعا برای ظهور شما؛ معنای زندگی ماست."
با فرزندانمان هر صبح به شما سلام می دهیم و برای سلامتی تان صدقه داده، برای ظهورتان دعا می کنیم.
که امروز دستان شما، یا صاحب الزمان به معرفی پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله در غدیر، برای هدایت ما بالاست.
#احادیث
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
از قافله های شهدا جاماندیم
رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم
افسوس که در زمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم
"اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک "
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات...
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
.
در این
ڪوچہهآی
بُن بست نَفْس ،
#پرواز ممکن نیست 🕊
باید چگونہ زیستن بیآموزیم
از آنان کہ گمنام رفتند..
.. #شهدا گاهے نگاهے ..
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
••
دعا میکردند ڪه
#سیدالشهدا_ع بیاید،
کوفیان از یارےِ امامشان
فقط #دعاکردن را
بَلَد بودند!
#بیعتمنهاۍبصیرت!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
11.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺درگیر امام زمان باش‼️
با این کار زندگیت زیرو رو می شه
🎤 استاد رائفی پور
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
27.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥
آیا ما در آخرالزمان هستیم؟
🎤 استاد پناهیان
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️