شبِ دهم بود؛
تو بیتِ رهبرے
یه دختربچه اے بود بنظرم میخورد هشت ، نه سالش باشه !
چادر سرش ڪرده بود مامانش ، یه اضطرابے تو چهرش بود انگار منتظرِ چیزے باشه ها یکے ، اونجورے بود ...
از یکے از خادماےِ خانومِ بیت اجازه گرفته بود ڪه بره اونورِ نرده ڪه وایسته و آقا رو ببینه _ نرده ے پشتِ آقایون _ بعد یه صندلے گذاشتن و روش نشست و آقارو میدید ...
راستش خیلے نگاش میڪردم ، چشمش اشڪ داشت !
یهویے ڪه میدیدمش انگار قایمڪی اون اشڪاےِ نازِ تا زیرِ چونه اومدشو پاڪ میڪرد !!
مامانش پشتِ سرم نشسته بود ، پرسیدم اسمش چیه ...
گفت | فاطمه |💚
صداش زدم و گفتم آقا رو دیدے ؟ با یه شوقے ڪه نمیشه بیانش ڪرد گفت اره ...
تازه سردار آقا سردار سلیمانے هم هست !
مامانش گفت :
همه رو خوب میشناسه ! دو روزه داره گریه میڪنه ببر منو آقا رو ببینم ...
از ڪرج میایم
از بعد نماز صبحے راه افتادیم !!
... راستش نمیدونستم چیبگم !
از اینهمه معرفتِ این سرباز ڪوچولو مونده بودم ! 💚
فاطمه از مامانش پرسید | مامان پس امام ڪِے صحبت میڪنن ؟|
مامانش گفت آقا حرف نمیزنن فقط مراسم روضه ست ...
گفت | دلم میخواد صداےِ آقا رو بشنوم | 💚
یه نگاه ڪردم
تو چشمایے ڪه برق افتاده بود از اشڪ و
سرم رفت پایین و
شڪر ڪردم ڪه چقدر آقا دلداده داره ...
دلم یه لحظه برا غریبےِ علےِ فاطمه گرفت 😭
.
.
#از_خاطرات_بیت_رهبری
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313
هدایت شده از سنگرانتفاضه| رحمت نژاد
شبِ دهم بود؛
تو بیتِ رهبرے
یه دختربچه اے بود بنظرم میخورد هشت ، نه سالش باشه !
چادر سرش ڪرده بود مامانش ، یه اضطرابے تو چهرش بود انگار منتظرِ چیزے باشه ها یکے ، اونجورے بود ...
از یکے از خادماےِ خانومِ بیت اجازه گرفته بود ڪه بره اونورِ نرده ڪه وایسته و آقا رو ببینه _ نرده ے پشتِ آقایون _ بعد یه صندلے گذاشتن و روش نشست و آقارو میدید ...
راستش خیلے نگاش میڪردم ، چشمش اشڪ داشت !
یهویے ڪه میدیدمش انگار قایمڪی اون اشڪاےِ نازِ تا زیرِ چونه اومدشو پاڪ میڪرد !!
مامانش پشتِ سرم نشسته بود ، پرسیدم اسمش چیه ...
گفت | فاطمه |💚
صداش زدم و گفتم آقا رو دیدے ؟ با یه شوقے ڪه نمیشه بیانش ڪرد گفت اره ...
تازه سردار آقا سردار سلیمانے هم هست !
مامانش گفت :
همه رو خوب میشناسه ! دو روزه داره گریه میڪنه ببر منو آقا رو ببینم ...
از ڪرج میایم
از بعد نماز صبحے راه افتادیم !!
... راستش نمیدونستم چیبگم !
از اینهمه معرفتِ این سرباز ڪوچولو مونده بودم ! 💚
فاطمه از مامانش پرسید | مامان پس امام ڪِے صحبت میڪنن ؟|
مامانش گفت آقا حرف نمیزنن فقط مراسم روضه ست ...
گفت | دلم میخواد صداےِ آقا رو بشنوم | 💚
یه نگاه ڪردم
تو چشمایے ڪه برق افتاده بود از اشڪ و
سرم رفت پایین و
شڪر ڪردم ڪه چقدر آقا دلداده داره ...
دلم یه لحظه برا غریبےِ علےِ فاطمه گرفت 😭
.
.
#از_خاطرات_بیت_رهبری
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313