سرم را چسبانده بودم به ضریح. پسربچهی یکی دو سالهای به فاصلهی پنج سانت آنطرفتر از من، توی بغل مادرش نشسته بود و خودش را کِش داده بود سمت ضریح. دستهای کوچکش را گره زده بود به مشبکها. مادرش داشت قربانصدقهاش میرفت. وسط دعاهایم نگاهش کردم.
دستم را چند سانت پایینتر از دست پسرک به ضریح چسباندم و خدا را قسم دادم به معصومیتِ این کودک... قسمش دادم که هوایم را داشته باشد و تنهایم نگذارد.
هنوز داشتم حرف میزدم که دیدم پسربچه چرخیده سمتم و دارد با دست کوچکش اشکهایم را پاک میکند. وسط گریه، بیهوا خندهام گرفت. دستش را بوسیدم و از ضریح فاصله گرفتم.
همه آدمها در تنهاییهایشان دنبال بهانهای هستند تا باور کنند دستی به نجاتشان آمده.
و من هرگز دستهای معصوم آن پسربچه را فراموش نمیکنم.
#امامزاده_حسن
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313