✅یادتونه
موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم 😊
.
✅یادتونه
زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمیذاشتن آب بخوریم😣 .
.
✅یادتونه
وقتی معلم می گفت برو گچ بیار انگار مشعل المپیک دستمون میدادن 😊
✅یادتونه نیمکت های مدرسه برامون شده بودن دفتر نقاشی و خاطرات! انواع و اقسام شعر و نقاشی روشون حکاکی می کردیم 😊
کدوم یکی از "یادتونه" ... یادتونه؟
من یادمه... دبیرستانی بودم و اهلِ شعر
از نیمکتم مثنوی معنوی ای ساخته بودم به سبکِ خودم🙈
از رباعی گرفته
تا
شعرِ آیینیُ
غزلُ
شعرِ سپیدُ نو ❣
چون حَساس بودم کار تمیز دربیاد اول یه قسمتی از میزُ لاکِ غلط گیر می گرفتم سفید میشد، بعد روش می نوشتم 🙈
نمیدونم من خیلی بیکار بودم یا خیلی حَساس! 🙄
یه روزی از روزا یه صفحه سفید رو میز تشکیل دادم و نوشتم:
آنچه مهم است حفظ راه شهداست ...
این وظیفه اول ماست...
کمی رو جمله ای که نوشتم تامل کردم، حفظِ راه شهدا ... وظیفه اولِ ماست ...
شهدا به بیت المال حساسیت داشتن
🌀شهید باکری از نوشتنِ با خودکارِ بیت المال حتی در حَدِ چند کلمه برایِ کارِ شخصی پرهیز داشتن
🌀بچه شهید تقدسی تو تَبِ شدید بودن با وجودی که موتورِ سپاه در اختیارشون بود و میتونستن بچه رو به مطب برسونن اینکارُ نکردن و گفتن اگ فرزندم بمیره از موتور سپاه که بیت المالِ استفاده نخواهم کرد
.
.
.
من امّا به عنوانِ رهرو شهید حساسیتی رو بیت المال نداشتم، رعایت که نمی کردم هیچ، ضَرر هم میزدم!
همین مثنوی معنوی ساختنم از نیمکت!
پی نوشت:
از اون روزی که سالِ سوم دبیرستان بودمُ پِی به حساسیت شهدا رو بیت المال بُردم تا امروز که طلبه ام، دیگه نه صفحه سفیدی ساختمُ نه شعر و غزلی نوشتم. چون من در قبال بیت المال مَسئولم
کاش مسئولینمون مخصوصا کلید دارها و دولتِ بنفش از شهدا درس بگیرن و همین قدر اندازه منو امثالِ من حقِ بیت المال رو به جا بیارن.
کاش ولایت مداریمون در حَدِ شعار نباشه... 😔
#یادداشت_ذهن_خستم
#مدرسه
#دبیرستان
#شعر
#طلبگی
#شهدا
#بیت_المال
#الهی_شکرت
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313
سنگرانتفاضه| رحمت نژاد
دانش آموز باید #انقلابی باشد و انقلابی یعنی به واقعیت در آوردن آرمانها، به بار نشاندن فضیلت ها، به ظ
شما از دورانِ دانش آموزیتون خاطره دارین؟
یکی از بهترین خاطره های دورانِ دانش آموزیِ من دیدار با حضرت آقا در ۱۳ آبان بود.
اولین دیدارم بود و الحمدالله آخرین نشد، ولی خُب دیدارِ اول یه چیزِ دیگه ست ...
شب رو تو سازمان بسیج مستضعفین، حسینیه شهدای بسیج موندیم.
اولین شبی بود که دور از خانواده بودم و" نگم براتون چه قد از دلتنگی بابا مامان اشک ریختم🙊"
با وجودِ دلتنگی ای که به من غلبه شده بود شب خاصی بود... یه شب معنوی... منم عاشقِ معنویت... تا میتونستم استفاده کردم.
از سرودِ جمعی که با صدها نفر کار می کردیم تا پیش حضرت آقا بخونیم
از گَعده های دوستانه ای که داشتیم، خوبیِ این جمع دوستانه این بود که از هر شهری یه دوست داشتی، یکی از شیراز... دیگری قُم... اون یکی بوشهر... منم کرج... نمیدونم چرا وقتی گفتم از کرج اومدم همه اینجوری 🙄 نگام کردن! انگار که فقط شهرِ خودشون بچه حزب اللهی و چادری داشته باشه کرج نداشته باشه! ینی تا این حَد درباره کرج داغون فکر میکنن😕
حال و هَوایی بودااا هر کَس یه گوشه ای مشغول بود و نامه می نوشت برای آقا.
دلم میخواست منم بنویسم... اما ننوشتم... گفتم من تو دلم آقا رو دوست دارم حالا چه لزومی داره به آقا بگم؟ خدا که میدونه. اما تا دلتون بخواد تو نوشتن نامه کمکِ بچه ها کردم فرقی ام نمی کرد از بچه های شهر خودمون باشن یا شهرِ دیگه. همه حرفایی که باید تو دلم می موند و گفتم به آقا نگم تو نامه های بچه های دیگه گنجوندم☺️ آخه اون شب من هیچ تفاوتی بین خودم و بچه ها حس نکردم همه یک دل بودیم... یک رنگ... همه عاشق بودیم، عاشقِ حضرت آقا پس چه فرقی می کرد که من تو نامه جداگانه ای بگم آقا دوستت دارم و ولیِ فقیهِ منی یا تو نامه دوستی که با من همدل بود!
بعد از نوشتن نامه خواب به چشمام نیومد که نیومد. دلم پیش مزار شهدایِ داخلِ سازمان بود...
با امّا و اگرِ مامورین محوطه رو به رو شدم که گفتن دیروقتِ و صلاح نیست برین. ولی مگ کوتاه اومدم من🙊 راضیشون کردم فقط برای یک ساعت با چند تا دوست بریم و بیاییم.
بگذریم که یک ساعتِ ما تا سحر طول کشید
با
نوایِ زیارت عاشورایِ دل نشینِ دوستِ شُمالی
با
نوایِ یادِ امام و شُهَدایی که مسیرِ زندگی منو تغییر داده بود
با
اشکا و مناجات هامون با شهدا
با عهدی که بستیم ...
بعد از نماز جماعت صبح حرکت کردیم سمت حسینیه امام خمینی
تو مسیر به دیدارهایی فک می کردم که
از قابِ تلویزیون پخش میشد ...
کسانی که لحظه دیدارِ آقا اشکاشون مهمونِ رو گونه هاشونِ ...
آخه مگه میشه؟
مگه اونجا چی میگن؟
چی میشه که آدم اینقد به وجد میاد و اشکاش می ریزه ...
بعداز کلی انتظار و گذروندن گیت های بازرسی وارد حسینیه که شدم
اینبار من بودم...
من بودم که اشکام سرازیر شد ...
وقتی خادمِ حسینیه بغلم کرد و ازم پرسید که چرا گریه میکنی هیچی برایِ گفتن نداشتم، هیچی
فقط اشکایِ من بود که می یومد
آخه
دلم به یکی از آرزوهای قشنگش رسیده بود...
جایی بودم که تا لحظاتِ دیگه شاهدِ شیرینیِ صدا و بصیرتِ بی نظیرِ کلامِ ولیِ فقیه ام امام خامنه ای میشدم...
بعد از شُعار های حماسیِ یک دل و یک صدایی که سر دادیم و به جرات میتونم بگم این شعارها لرزه بر تَنِ دشمن انداخته بعد از جانم فدایِ رهبر و ای رهبرِ آزاده آماده ایم آماده گفتن ها حضرت آقا تشریف آوردن...
سرودِ جمعیمون رو با اشکی که گوشه چشم تک تکمون نشسته بود خوندیم ...
حضرت آقا شروع کردن سخنرانی...
علاقم نسبت به آقا رو که میگفتم باید تو دلم بمونه دوست داشتم با اشکام با بغضِ تو گلو بگم آقا حرف حرفِ جای گرفته در سُخنت رو مؤمنم !
شهادت میدم به رهبریت آقا ...
#به_قول_آذری_زبان_ها_جانیم_سنه_قربان_آقا
#عشق_یعنی_رهبرم_سید_علی
#هستم_بر_آن_عهد_که_بستم
#مدرسه
#دبیرستان
#بانو_طلبه
پی نوشت:
هیچ وقت سعی نکنیم آرمان هامونُ تو دلمون نگه داریم، چون کُشته میشن، چون دیگرون فکر می کنن از ارزش افتادن. گاهی باید آرمان ها رو فریاد زد. آرمان هایی چون #سید_علی_حسینی_خامنه_ای
@be_vaghte_del313
سنگرانتفاضه| رحمت نژاد
کاش وقتایی که تویِ زندگی گیر میکنم میتونستم کتابِ گام به گام رو باز کنم و از روش بنویسم... 😅 #شر
گفتم گام به گامُ
یادِ اول دبیرستانم افتادم🙈
بذارید به جرات بگم
من از اون دانش آموزانی بودم که
همیشه گام به گامِ منتشران داشتم😶
تازه گاهی با خودم سر کلاسَم میبُردَم🙈
اوایلِ سالِ تحصیلیِ اول دبیرستانم بود
رفته بودم کتابفروشی
به قَصدِ خَریدنِ گام به گام
از قَضااااا
دَبیرِ زبان انگلیسی ام اونجا بود
تا رسیدن به مَنُ
گام به گامُ دستم دیدن
گفتن بح بح، می بینم که ... گام به گام ... 😉
مَنم سریع گفتم
گام به گام چِیِ خانم؟
بِگید رُمانِ دَرسی 😅😊
#خاطره
#مدرسه
#دبیرستان
#بانوطلبہ
@be_vaghte_del313