eitaa logo
سنگرانتفاضه| رحمت نژاد
550 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
430 ویدیو
11 فایل
الناز رحمت نژاد ✍️خبرنگار حوزه مقاومت/ مربی تربیتی و مدرس عضوفعال باشگاه ادبی بانوی فرهنگ طلبه مملکت و شاگردی در حال‌ آموختن عظیم‌ترین آرزویی که در سینه‌ام جا خشک کرده؛ پیروزی مقاومت فلسطین است...✌️ 🆔 @Elnaz_rahmatnejad
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهرم هَستی، لباسِ مشکی تنش کرد و چادر انداخت رو دوشِشُ گفت: آبجی من می رَم هیئت. دنبالش تا راه پِلّه راه افتادم و گفتم: صبر می کردی کار من تموم می شد با هم بعد نماز می رفتیم. کمی اخم کرد: بروبابا. من خیرسَرَم خادمم! باید زود برم. رفت و درو بَست. بعدنماز آماده شدم برم هیئت که برق ها رفت! مامان دِلِش شور افتاد و شروع کرد خیلی ریز غُر زدن! چرا همراهِ خواهرت نرفتی؟ برق ها رفت. الآن می ترسه، تو هیئت حالش خَراب می شه. تند و تند آماده شدم و با نورِ چراغ قُوه گوشیم که روشن کرده بودم تا زیرِ پامو ببینم بالاخره رسیدم هیئت. دیدم هیئت برق هست. همون لحظه زنگ زدم مامان و گفتم: مادر جان دیدی بی خودی نگرانی؟ اینجا برق هست. الآن می رم پیشِ هَستی نگران نباش. داخل هیئت که شدم چِشمَم دنبالِ هَستی می گشت. همه خادما و بچه ها رو دیدم جز هستی! یکی از اعضای هیئت امنا اومد سمتم، تا رسید گفت: خانم رحمت نژاد نترسیدا، خواهرتون حالِش خَراب شُده تو اون اتاقِ ... بادستش اتاقِ دَمِ دَرِ ورودی هیئت نشونم داد. رفتم سَمتِ اتاق. دیدَم خواهرم دراز کشیده ... یکی می گه رنگش کَبود شده بود. اون یکی می گه شاید فشارش افتاده. ضَربانِ قَلبَم تند و تند می زد. بغضم گرفته بود. می خواستم بگم برید کنار من خواهرشم امّا صدام در نمی یومد. به زحمت بدونِ اینکه چیزی بگم کنارِش نشستم زمین. دَستاشُ گرفتم تو دَستم و اشکام ریخت ... گفت: آبجی من خوبم، فقط برقا رفت ترسیدم. نفهمیدم چی شد افتادم... بلندش کردم. لباساش و چادرش مرتب کردم. گفتم: نمی خواد امشب هیئت باشیم. بریم خونه. مامان هم نگرانِ. خونه زیارت عاشورا می خونیم و روضه گوش می کنیم. حالا نگرانِ این بودم که به مامان بگم چرا از هیئت برگشتیم؟ وقتی دید برگشتیم و دلیلش پرسید، فقط گفتم: هَستی حالش خوب نبود برگشتیم. تو دلمم ناراحت بودم که امشب چه قدر شَبِ بَدی بود! عجب شوکی بهم وارد شد و حالام هیئت از دست دادم! شروع کردم زیارت عاشورا بخونم که گوشی زنگ خورد. از دوستان طرح ولایت بودن. گفتن استاد و همسرشون مبتلا به کرونا شدن و حالشون مساعد نیست. برای حاج خانم دنبال پرستارِ خانم هستیم. شما سراغ دارین؟ گفتم: سراغ دارم. پرستارِ پدربزرگم. ولی آقاست. اجازه بدین صحبت کنم. سریع زنگ زدم به پرستارِ آقا، گفتم: برایِ همسرِ استادمون دنبال پرستار خانم هستم. سراغ دارین؟ گفت بله بله خانم رحمت نژاد سراغ دارم. شما آدرس بدین، هماهنگ می شه... بعد از کلی صحبتِ تلفنی و دادنِ آدرس و شماره تماس بالاخره پرستار هماهنگ شد و رسید مقصد... بالا سَرِ بیمار... حالا که می خوام بخوابم، خیلی آسوده ام و می گم: خدایا شکرت که امشب من وسیله شدم تا پرستار بفرستم بالا سَرِ هَمسَرِ استاد که حالش خوب نبود. خُدایا جِدیّ جِدیّ کارات بی حکمت نیست. من اگر می موندم هیئت گوشی رو طبق عادتم می ذاشتم رو سایلنت و داخِلِ کیف تا به عزاداری برسم. اون وقت هر چی زنگ می زدن بابت هماهنگی پَرستار من نمی شنیدم.... ۱۴۴۳ @be_vaghte_del313