از سهیل اصرار بود و از من اِنکار ...
"آجی خواهش میکنم،
لطفا تا ساعت ۶ غروب
بمون خونه ما"
نگاه به چِشمایِ معصومش کردم و گفتم
"آخه قربونت برم من داداشی
باید برم
حالا چه فرقی میکنه
الآن ساعت ۴ بعدازظهر برم یا ۶ غروب؟"
سرشُ انداخت پائین
"فرق داره دیگه
دلم میخواد با هم نماز بخونیم ..."
چند لحظه ای سکوت کردم و البته بیشتر تعجب!
خدایِ من
این حرفایِ یه پسر بچه شش ساله ست؟
دلش میخواد نماز بخونه...
تازه وقتِ نمازها رو هم می دونه...
(ظهر و عصر)
(مغرب و عشاء)،
به نشانه ارادت
دست گذاشتم رو سینه و چِنان
چَشم قربانی گفتم که صدایِ
خنده هایِ از تَهِ دلش
تا هفت خونه اونورترم می رفت ...
روزِ پُرکاری داشتم و چون میخواستم
سَرِ ساعت برسم سَرِ قرار
حسینیه عاشقان ثارالله
نماز ظهرمُ خونده بودمُ
مونده بود عَصر
که
دیدم
پسرعموجانِ ۶ ساله من
سَجاده پهن کرده و منتظر نشسته
تااذانِ مغرب
گفتم
"حاج آقا، الصلاه"
نماز عصرم مونده ...
کنارِ
سجاده اش
کتابِ دعام
چیده بود و دستایِ پُر از مِهرش رو به آسمون ...
نیت روزه گله گنجشکی ام کرده بود ...
+چه زیبا فرمودن
حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)
جوانان دلی رقیق تر و پرفضیلت تر از دیگران دارند
کاش تو پیچ و خَمِ روزمره هایِ زندگی
از این دلایِ رقیق و فضیلت پذیر غافل نشیم و براشون #الگویعملی باشیم.
#یادداشتذهنخستم
#سهیل
#پسرعموجان
#نماز
#جوانی
#نوجوانی
#بانوطلبہ
@be_vaghte_del313