زینب، فصاحت: وا أخاه! وا عباساه! وا ضیعتنا بعدک!
و بکین النسوة، و بکی الحسین معهن قال:
وا ضیعتنا بعدک ...
بارها خواندم. بارها خواندمش.
اولش مثل همه صحنه های دیگر بود.
مرد تنهایِ مهربانِ من داشت
از دنیای نامهربان ها باز می گشت.
مثل این همه بار که رفته بود و
تنهاتر بازگشته بود ...
این بار اما مثل آن بارها نبود
آن بارها به زنان گفته بود که گریه نکنند.
سیلی به صورت نزنند. گریبان پاره نکنند.
این بار اما زینب(س) فریاد زد:
برادرم!...عباسم!
پس از تو ما از دست رفتیم.
و زنان با او گریستند و او هم با زنان گریست
و گفت : بعد از تو ما از دست رفتیم
این بار نگفت گریه نکنید.
سیلی به صورت نزنید.
گریبان پاره نکنید ...
سید الشهدا جان
نشست پای روضه زنان و
بسیار گریست ... بسیار ...
حالا ... امروزها ...
حرف عباسِ تو که می شود
این لحظه هایت آتشم می زند
تنهایِ مهربانِ من ...
#فنعم_الاخ_المواسي_عباس🖤
#شب_تاسوعا
#بانو_طلبه
@be_vsghte_del313
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
یکی از میان لشکر
فریاد زد:
چشمهایش را بزنید
تا راه خیمه ها را گم کند
#چشم_هایش
#فنعم_الاخ_المواسي_عباس🖤
#شب_تاسوعا
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
خواستم از شما بنویسم
دیدم نوشتن از دستهای آسمانیِتان
کار دستهای زمینی من نیست ...
#فنعم_الاخ_المواسي_عباس🖤
#شب_تاسوعا
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
سنگرانتفاضه| رحمت نژاد
خواستم از شما بنویسم دیدم نوشتن از دستهای آسمانیِتان کار دستهای زمینی من نیست ... #فنعم_الاخ_المواس
شبایِ تاسوعا ...
شبایِ عاشورا ...
دلم میخواد زنده نباشم😭
غمِ عباس، غمِ ارباب، میکُشه... آبم میکنه😭
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
.
میگـن آقـا #سیدمجیدبنےفاطمه
تُو هیئتش گفٺ:
میخـوام اربـا اربـا رو معنےڪنم ..؛
تسبیحشـو در آورد،
بنـد تسبیـح و پاره ڪرد
ایـن دانہ هـآےتسبیـح روےزمین
بہ هر سـو افتاد ..!
گفتـن بـدن علےاڪبراینطورے...
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
+ امشب کم نخواه از عباسِ حسین...
یه گوشه بشین و باهاش خلوت کن...
گره تو کارته...
از خودت خسته شدی...
کربلا میخوای...
زیر لب با خودت زمزمه کن
"بی دست کربلا... دست مرا بگیر..."
#امتحانکنیم
#شب_تاسوعا
#بانو_طلبه
@be_vsghte_del313
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
بسم الله الرّحمن الرّحیم
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا
الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ...(نساء/٥٩)
قصه غریبی است این ماجرای عطش
و از آن غریب تر قصه کسی است
که همه او را ساقی بدانند
و چشم همه برای آب به او باشد،
اما کاری از او بر نیاید ...!
سکینه و رقیه و بچه ها
گفته بودند: آب ...
و هستی ِ عباس
آب شده بود و قطره قطره
چکیده بود پیشِ پایشان ...
من نمی دانم
میان این عمو و آن برادزاده ها
چه گذشته بود که عباسِ ادب ،
پیش روی ِ شما ایستاده بود و گفته بود:
آقا تابم تمام شده است ...
و شما رخصت داده بودید
دلتان ولی ناآرام بود تا آن که
صدای استغاثه اش بلند شد که: اَدرک اُخاک
من فدای شما، آن لحظه ای که
صدایتان هلهله دشمن را به آسمان برد:
الان انکسر ظهری و قلّت حیلتی ...
خاک بر من
بدون عَلَم بازگشتید،
بدون علمدار،
بدون مشک،
بدون سقا ...
در برابر نگاه منتظر بچه ها
فقط به سمت خیمه عباس رفتید
و عمود خیمه را کشیدید ...
سلام بر لبهایی که
آب را تا ابد شرمنده کرد
السلام علیک یا ساقی عطاشی کربلاء
#شب_تاسوعا
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
در کربلا یک تیر همه را کُشت.
هم اهل حرم را، .
هم بنیهاشم را
و هم اصحاب را.
همان تیری که به مَشکات خورد.
مانده ام تو چطور یک تنه این زخم را تحمل کردی؟
#شب_تاسوعا
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
سنگرانتفاضه| رحمت نژاد
در کربلا یک تیر همه را کُشت. هم اهل حرم را، . هم بنیهاشم را و هم اصحاب را. همان تیری که به م
اضطراب حرم از تشنگي مَشک تو نيست
بي علمدار شدن رنگ پريدن دارد 😭🖤💔
۱۷ شهریور ۱۳۹۸