eitaa logo
بحار توحید
919 دنبال‌کننده
383 عکس
350 ویدیو
980 فایل
استاد کاظم ضرّابی حدود ۱۴ سال به خوشه چینی از محضر حضرت علامه طباطبایی در دروس اخلاقی، اعتقادی؛ و حدود ۳۰ سال ضمن شرکت در درس فقه و اصول آیةالله العظمی بهجت از همنشینی، اخلاق، زهد و تقوا و عمل آن عالم ربانی استفاده ها بردند. 📩دریافت نظرات: @behar_110
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣ داستان یکم عبداللَّه هبیری که از شخصیت های ایمانی و انسانی خدمتگذار و دلسوز بود سالیانی چند فقط به خاطر خدمت به مردم و پیش گیری از ظلم در ادارات بنی امیه کارگزار بود. پس از سقوط بنی امیه بیکار شد و از خدمت رسانی به مردم باز ماند و پس از هزینه کردن آخرین حقوق مالی اش در مضیقه و تنگدستی افتاد. روزی از شدت تنگدستی و بیکاری به در خانه ی احمد بن خالد وزیر مأمون که مردی بداخلاق و تندخو بود آمد. احمد که او را می شناخت از دیدن او بسیار ناراحت شد و به او اعتنایی نکرد، عبد اللَّه به طور مکرر به خانه ی وزیر مراجعه کرد ولی پاسخی نشنید و محبتی ندید. احمد که از پی در پی آمدن عبد اللَّه به ستوه آمده بود به غلامش گفت او را به هر صورتی که می دانی از در خانه ی من بران و به او اعلام کن که من هیچ گونه کمکی به تو نخواهم کرد! غلام که عبد اللَّه را آدم با شخصیت و انسان باوقار و بزرگواری می دید از دادن آن پیام تلخ خودداری کرد و خود از نزد خود سه هزار دینار طلا به خانه ی عبد اللَّه برد و گفت. وزیر سلام رساندند و گفتند این مقدار پول را مصرف کنید که برای آینده هم فکری خواهیم کرد. عبد اللَّه گفت. من به گدایی در آن خانه نیامدم، نیازی به پول وزیر ندارم، من اعتماد و توکلم به خداست، خدا کلید حلّ مشکلات مشکل داران را به دست اهل قدرت و مکنت و ثروت و مال و منال قرار داده است، امروز که احمد بن خالد وزیر مملکت است، کلید حل مشکل من از جانب خدا در دست اوست. من اگر در خانه ی او می آیم به شخص خودش کار ندارم، مرتب می آیم که اگر کلید حل مشکل من در دست اوست از آن دست بیرون آورم و اگر نیست پس از ثابت شدنش رفت و آمدم را قطع می کنم، پول را به صاحبش برگردان که من فردا هم به محل نخست وزیری خواهم آمد. احمد بن خالد روز دیگر چون چشمش به عبد اللَّه افتاد، بسیار ناراحت شد و به ندیمش گفت. مگر پیام مرا به او نرساندی؟ غلام داستان برخوردش را با عبد اللَّه گفت. وزیر به خشم آمد و گفت. با قدرتی که در اختیار دارم به حسابش خواهم رسید! احمد بن خالد هنگامی که پس از گفتگویش با غلام وارد بر مأمون شد، مأمون گفت. یکی دو روز است تصمیم دارم برای استان مصر که استانی ثروتمند است استانداری بفرستم. به نظر تو چه شخصی برای آن منطقه لیاقت دارد؟ نخست وزیر که تصمیم داشت یکی از دوستان نزدیکش را معرفی کند و به قول معروف رابطه را بر ضابطه ترجیح دهد خواست بگوید عبد اللَّه زبیری، زبانش بی اختیار پیچانده شد و گفت. عبد اللَّه هبیری. مأمون گفت. مگر عبد اللَّه هبیری زنده است؟ او مردی است عاقل و کاردان و برای این پست بسیار مناسب است. وزیر گفت. او دشمن خاندان بنی عباس است. مأمون گفت. آن قدر به او محبت می کنیم تا دوست ما شود. وزیر گفت. او به سن کهولت رسیده و برای این پست شایسته نیست. مأمون گفت. او عقل فعال و دنیایی از تجربه است، فعلًا سیصد هزار درهم جهت خرج سفر در اختیارش بگذار تا به مصر رود و به کارگردانی آن منطقه ی حاصل خیز مشغول شود. •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• 🍃@behar_zarrabi
2⃣ داستان دوم توکل از کتاب داستان و راستان به گذشته پرمشقت خویش می‌اندیشید، به یادش می‌افتاد که چه روزهای تلخ و پرمرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. با خود فکر می‌کرد که چگونه یک جمله کوتاه- فقط یک جمله- که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض کرد و او و خانواده اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد. او یکی از صحابه رسول اکرم بود. فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند. با همین نیت رفت، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد: «هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‌کنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز می‌کند. » آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت. باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد. آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید:«هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‌کنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می‌کند. » این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه خویش برگشت. و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می‌دید، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت. باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ- که به دل قوّت و به روح اطمینان می‌بخشید- همان جمله را تکرار کرد. این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه می‌رفت. با خود فکر می‌کرد که دیگر هرگز به دنبال کمکو مساعدت بندگان نخواهم رفت. به خدا تکیه می‌کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می‌کنم و از او می‌خواهم که مرا در کاری که پیش می‌گیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد. با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتاً این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشه ای عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به این کار ادامه داد، تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد. روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود: «نگفتم، هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‌دهیم، ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می‌کند. [۱] ---------- [۱]: - اصول کافی، ج ۲/ ص ۱۳۹- «باب القناعة». و سفینة البحار، ماده «قنع». •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• 🍃@behar_zarrabi
3⃣ داستان سوم توکل (از کتاب داستان های حج) عبداللَّه بن مبارک گوید: سالی برای حج به مکه رفتم، ناگهان کودکی هفت یا هشت ساله را دیدم که در کنار کاروان‌ها بدون توشه و مرکب حرکت می‌کند. نزد او رفتم و سلام کردم و گفتم: با چه چیز این بیابان و راه طولانی را می‌پیمایی؟ گفت: با خدای پاداش دهنده. زاد و توشه‌ام تقواست و مرکبم دو پایم هست و قصد من مولایم خدا می‌باشد. وقتی این گفتار را از این کودک شنیدم، به نظرم بسیار بزرگ آمد. گفتم: از کدام طایفه هستی؟ گفت: هاشمی. گفتم: از کدام شاخه هاشمی؟ گفت: علوی فاطمی. گفتم: ای سرور من! آیا چیزی از شعر برایم می‌گویی که بهره مند شوم؟ گفت: آری و اشعاری خواند که مضمونش چنین بود: ما در کنار حوض کوثر بهشت، نگهبان آن هستیم و آب آن را به واردان می آشامانیم و کسی که راه رستگاری را طالب است، این راه جز به وسیله ما تحقق نمی یابد. و کسی که توشه او دوستی ماست، هرگز زیان نکرده است... عبداللَّه بن مبارک گوید: آن کودک را ندیدم تا این که به مکه رسیدم و بعد از انجام مناسک حج به ابطح (محلی نزدیک به مکه) رفتم، عده ای را دیدم که دور شخصی حلقه زده اند. جلوتر رفتم که ببینم آن شخص کیست، دیدم همان کودک است که در راه مکه مدتی همراه او بودم. پرسیدم: این شخص کیست؟ گفتند: این شخص زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام است. [۱] ---------- [۱]: - مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۱۵۵. •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• 🍃@behar_zarrabi
4⃣ داستان چهارم توکل (کتاب داستان های حج) شقیق بلخی گوید: سالی به حج می‌رفتم، چون یک منزل راه رفتم، جوانی را دیدم که گلیمی بر خود پیچیده و به کناری رفته است، گفتم: این جوان با زاد و توشه مردمان به حج خواهد رفت، بروم و او را سرزنش کنم. روی به وی نهادم، وقتی به او رسیدم، به من نگریست و گفت: «یا شقیق! إن بعض الظن إثم»؛ «بعض از گمان ها، گناه است». باز گشتم و گفتم: این جوان آنچه در دل من بود دانست. چون در منزل دیگری فرود آمدیم، گفتم: بروم و از وی حلالیت بخواهم. وقتی رفتم، نماز می‌گزارد. چون نماز را تمام کرد، گفت: «یا شقیق! إنی لغفار لمن تاب». گفتم: این مرد از ابدال است، دو نوبت آنچه در دل من بود، دانست. در منزل دیگری که فرود آمدیم او را دیدیم که مشکی در دست به سر چاه آمد تا آب بکشد: مشک از دستش رها شده و در چاه افتاد. رو به سوی آسمان کرد و گفت: اگر می‌خواهی برایم آب نباشد، گو مباش. سیراب کننده من تویی، اما این مشک در چاه مگذار. من دیدم که آب در جوش آمد و مشک را بر سر چاه آورد، وی دست دراز کرد و مشک را گرفت و پر آب کرد. پاره ای ریگ در آن ریخت، و بجنبانید و بیاشامید. با خود گفتم: حق تعالی آن را از برایش طعامی گردانیده است. از وی در خواستم و او مشک را پیش من گذاشت. از آن آشامیدم و طعامی یافتم که هرگز مثل آن را ندیده بودم. دیگر او را ندیدم تا به مکه رسیدم. او را در مسجد الحرام دیدم که جمعیت بسیاری در گرد او جمع شده بودند و از وی مسائل حلال و حرام و شرایع و احکام می‌پرسیدند. پرسیدم: این کیست؟ گفتند: موسی بن جعفر علیه السلام است، گفتم: این است علم و بیان و زهد و توکل. «اللَّه اعلم حیث یجعل رسالته». [۱] ---------- [۱]: - مصابیح القلوب، ص۷۲- ۷۳؛ بحار الانوار، ج۱۱، ص۲۵۰. •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• 🍃@behar_zarrabi