#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 9⃣1⃣
سالن شلوغ پلوغ بود از همه مهم تر کسی منو نمیدید ، اما صدای خنده ام که توی فضا پیچید ، داماد که داشت از پله های سن بالا می رفت برگشت و با تعجب نگاهم کرد🙁
پرت شدم به زمان حال هنوز دم در توی محوطه بودم ، نمیدونستم باید چیکار کنم، دلم میخواست جیغ بزنم و از این کابوس وحشی فرار کنم، اما باید کجا می رفتم که سراغم نیاد؟؟؟😔
برگشتم داخل کسی متوجه نبودنم نشده بود، در نگاه اول فهمیدم این سالن جایی که من الان توش بودم نیست، 🤔
سعی کردم این چند توهمی که باهاش مواجه شدم رو دونه به دونه مرور کنم، کابوس های من در موقعیت های یکسان اما در مکان های مختلفی اتفاق افتاده بودن، مثلا من توی بیمارستان برگشته بودم به دوران کرونا اما بیمارستان خودمون توی یزد، یا الان توی بابلسر وسط عروسی برگشتم به یه عروسی کرونایی توی یه سالن دیگه😳، اونقدر قطعات گمشده این پازل زیاد بود که با تجزیه و تحلیل های من چیزی عایدم نشد🤯،
فقط تصمیم گرفتم الان بهش فکر نکنم و برم بچسبم به مامان که همون موقع هانیه محکم زد توی پهلوم و گفت کجایی؟😁
به خودم اومدم و با یه لبخند زورکی😬 گفتم هیچی همینجا...
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده : #دختر_کویر
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 0⃣2⃣
مراسم عروسی با وجود بچه الان بعد از کرونا به شدت باب و مرسوم شده ، حتی کسانی که ماه ها یا حتی سال ها قبل از کرونا ازدواج کردن و بچه دار شدن و توی اون موقعیت شرایط برگزاری مراسم عروسی رو نداشتن الان با گرفتن مهمونی و پوشیدن لباس عروس خاطرات جالبی رو برای فرزندانشون رقم می زنند، و دیگه مجبور نیستن به این سوال تاریخی که مامان چرا منو نبردی عروسیتون جواب بدن!😄
توی این چند روز مدام سعی میکنم خودم رو نزدیک مامان یا حداقل توی جمع نگه دارم، تصویر اون زن مرتب از خاطرم عبور میکنه،به این نتیجه رسیدم که به احتمال زیاد اون سالن باید توی یزد باشه، چون مادر عروس در کابوسم توی بیمارستانی که توش کار میکنم بستری بود...
اون پسر میخواد به من چی بگه؟ چرا میتونه منو ببینه؟ اصلا این توهم ها چه ارتباطی با اون داره؟
یعنی ممکنه یه روح سرگردان باشه که من مدام می بینمش؟👻
اگه آره کارش با من چیه؟
الان من سر پیازم یا ته پیاز؟
این سوال ها رهام نمیکنه🤯
از ترس اینکه دوباره اون حالت که نمیدونم اسمش رو چی بذارم؟ کابوس، توهم یا هر چی بهم دست نده ، مدام مُعَوِّذَتَیْن ذکر لبام هست🙏
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده : #دختر_کویر
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 1⃣2⃣
چند روز که از عروسی گذشت و تب و تاب خونه عمه کم شد، به درخواست مادر رفتیم لب ساحل جایی که داوود برادرم زد به دریا و
هرگز برنگشت.🌊
نمیدونم داغ برادرم داوود برای مادر و پدرم سخت تر بود یا داغ شهادت دوست پدرم شهید داوود کریمی، این که میگم نمیدونم! شاید عجیب باشه اما ریشه در واقعیت داره...
این اتفاق مادرم رو تا مرز جنون پیش برد ، حتی هانیه که اون موقع سه چهار ساله بود هم گاهی کابوس اون روز رو میبینه...
عصر گرم یک روز تابستانی بود هوا شرجی بود و ساحل خلوت نشسته بودیم و آب بازی می کردیم بلکه یکم از گرمای هوا کم بشه ، داوود که تازه بیست و یک ساله شده بود یه تیوپ گنده کرایه کرد و اومد، کلی بهش خندیدم که توی این عمق کم چطوری میخوای از این استفاده کنی؟
گفت اینجا کم عمقه اونجا نه!
و رفت😭
پسر عاقلی بود خیلی عاقل تر از سنش رفتار میکرد، به خاطر مشکلات جسمی پدر بار خیلی از مسئولیت های خونه روی دوشش بود، این که چی شد زد به دریا نمیدونم...
هیچ وقت این مساله برامون حل نشد که چرا رفت؟؟؟
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده : #دختر_کویر
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 2⃣2⃣
با مادر نشستیم لب ساحل و چادر به آب دادیم از قصد هانیه رو پیچونده بودم که اگه مادر میخواد گریه کنه راحت باشیم، اما مادر مثل دریا آروم بود و چشم دوخته بود به ته ته دریا🌊
یه کم از آب دریا رو مز مزه کردم و تلخیش تموم وجودم رو گرفت با شدت تفش کردم بیرون و گفتم أه داداش چقدر بدمزه ای😝
مادر برگشت سمت منو یه لبخند عمیق زد،😊 خودم هم خنده ام گرفت از حماقتی که کردم،😅
اما از آرامش مادرم ترسیدم، ما هنوز هم بعد از این همه سال دو ماه یکبار برای درمان مادرم میرفتیم مشهد 😍، و معمولا اگه یه سر به بابلسر میزدیم ماه بعد زودتر از موعد به دیدار دکتر می رفتیم...
دکتر پناهی خانم طلبه ای که در مرکز مشاوران آستان قدس مشغول هستن و بیشتر از روانشناسی رابطه دوستانه ای که بینشون شکل گرفته حلال مشکلات هست.🤝
همونجا روی شن های مرطوب و گرم ساحل دراز کشیدم مادرم چادرم رو کشید روم و گفت دختر بزرگ شدی نخواب، گفتم مامان دور و برت رو ببین، بعید میدونم دراز کشیدن من اشکالی داشته باشه،😉
مادر لبخندی زد و گفت راست میگی و شروع کرد به زمزمه یا لالایی قدیمی یزدی برای من:
لا لا لا لا گل فندوق، ننه ت رفته سر صندوق،
لا لا لا لا گل گردو، بابات رفته توی اردو،
لا لا لا لا گل پسته، بابات رفته کمر بسته،
لا لا لا لا گل سوسن، بابات اومد چشت روشن!،
لا لا لا لا گل زیره، چرا خوابت نمگیره، که مادر قربونت میره،
برو لولوی صحرایی، تو از بچم چه میخایی، که این بَچه پیر داره، و قرآن زیر سر داره، دوتا شمشیر کمر داره...
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده: #دختر_کویر
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 3⃣2⃣
اینقدر آب کم عمق بود که داوود داشت کف دریا قدم میزد، چند متر جلوتر بعد از طناب ، سر و صدای شالاپ شولوپی توجهش رو جلب کرد خوب که نگاه کرد پسر نوجوونی رو دید که توی موج دریا گیر افتاده بود، سریع به سوی پسرک دووید و تیوپش رو پرت کرد به سمتش بعد هم خودش رفت و از آب کشیدش بیرون و تیوپ رو به دستش داد، پسر با ناباوری گریه میکرد، که ناگهان موجی زد و زیر پای داوود خالی شد از صدای جیغ و ناله خودم بیدار شدم😭
مادرم نگران نگاهم کرد و گفت چی شده چی شده؟؟
زبونم بند اومده بود، نمیتونستم حرف بزنم، یعنی خوابی که دیدم واقعیت داشت؟ 😰
باید به مادر میگفتم که حق با تو بود، پسری که تو تربیت کردی قانون شکن نبود؟🤭
باید بهش میگفتم که داوود فدای نجات دادن اون پسر شد؟☝️
ترجیح دادم فعلا سکوت کنم، گفتم کابوس دیدم و زدم زیر گریه...
عمه سارا شب مهمون داشت و من با سردردی که داشتم قطعا میزبان خوبی نبودم، 😕اما از ترس دوباره به توهم رفتن دوست نداشتم تنها باشم، قرار بود فردا برگردیم و دلم میخواست این شب آخری خوب سپری بشه،🤗 وقتی رسیدیم خونه عمه اونقدر بوهای خوب میومد که غم دنیا رو فراموش کردم 😋و دویدم توی آشپزخونه، عمه مثل همیشه عضو مهم سفره اش یعنی میرزاقاسمی 😍رو آماده کرده بود و برای من که سیر دوست نداشتم یه بشقاب پر و پیمون میرزاقاسمی با پیاز خود نمایی می کرد😎، عمه چپ چپ نگاهم کرد و گفت بفرما اینم مصداق زیر پا گذاشتن خط قرمزهای آشپزی تقدیم شما...😅
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده : #دختر_کویر
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 4⃣2⃣
مهمونی های پسا کرونا بر خلاف انتظارم اون شور و اشتیاق سابق رو نداره احساس میکنم بعضی ها به قدری با تنهایی خو گرفتن که دوباره توی جمع بودن براشون سخته، هر چند این دوری ها با خوبی هایی هم همراه بوده و کسایی که همیشه از دخالت اطرافیان آسیب می دیدن توی اون دوران مستقل شدن ولی این جمع گریزی واسه بعضی به صورت یه ارزش دراومده...😒
به هر حال مهمانی عمه با هفتاد درصد مهمان های دعوت شده برگزار شد و از پچ پچ های مادرم و عمه میفهمیدم مادر کدوم پسر از فامیلای شوهر دختر عمه ام در مورد سن و سال و کار و بار من تحقیقات انجام دادن🙈😁
دروغ چرا منم مثل جوون های دیگه دلم میخواست ازدواج کنم اما اضطراب ناشی از خوابی که کنار ساحل دیدم نمیذاشت به اون پچ پچ ها توجه کنم و منم در مورد خواستگار آینده یه چیزایی دستگیرم بشه😕
چقدر جای پدر خالی بود، بعد از شهادت حاج قاسم هر وقت یاد پدر می افتادم یاد شهید سلیمانی هم برام زنده میشد ، یادم اومد توی یه خاطره که بعد از شهادت حاج قاسم خوندم نوشته بود که ایشون برای خواستگاری همراه یکی از فرزندان شهدا رفتن، یعنی میشد بابا هم یه همرزمش رو برای روز خواستگاری من بفرسته😢
یهو به خودم اومدم و یاد یه ضرب المثل یزدی افتادم که میگه: حسنُگ نزاد و نمرد پشت بوم ته افتاد و مرد، حالا کوتاه بیا سمانه خواستگار کجا بود؟ جو گیر، بی خیال، توی همین فکرا بودم که یه لبخندی روی لبام نشست و همون موقع هانیه از توی آشپزخونه اومد بیرون در نقش مادر عروس حاضر شد و در گوشم گفت : وا نخند زشته😐
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده : #دختر_کویر
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 5⃣2⃣
برای ساعت ده صبح بلیط قطار داشتیم، در حال صبحانه خوردن بودیم که موبایل عمه زنگ خورد، عمه رنگ به رنگ شد و یه خونی در چهره اش دوید، تلفن و قطع کرد و گفت آخیش هیچ حا نمیرین☺️
من و مادر و هانیه متعجب نگاهش کردیم که و همزمان گفتیم چرا؟
گفت آقای موسوی بود از بنیاد شهید، نمیدونم چطور متوجه شدن که اینجا هستین، گفتن امروز عصر میان به دیدارتون!
سالگرد شهادت پدر نزدیک بود و ماه های آخر که ما اینجا بودیم آقای موسوی واقعا برامون سنگ تموم گذاشت، در هر ساعتی از شبانه روز جوابگوی تلفن ما و جویای احوال بابا بود،اگر میومدیم بابلسر و به هر طریقی متوجه میشد حتما یه سر بهمون میزد.🌻
مادرم که برام اسطوره صبر و انعطاف پذیری بود خیلی راحت و یهویی گفت خب پس پاشین بریم بازار!
هانیه از جاش پا شد. گفت ایول مامان عاشقتم!😍☺️
توی راه تصویر بابا از جلو چشمام کنار نمیرفت همیشه موقع خرید خیلی دست و دلباز بود و اعتقادی به میزان پول توی جیبش نداشت، همیشه مادر فریبا که بهمون زنگ میزد میگفت بچم از برکت پول حسین آقا شفا پیدا کرد، اون اواخر که( حقوقش یک میلیون و دویست بود، دویست تومنش رو ماه به ماه میریخت به حساب بابای فریبا که سرطان داشت، خدا رو شکر فریبا کوچولو شفا گرفت و خوب شد...)۱🤲
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
۱_خاطره نقل شده در داستان، خاطره ای واقعی از شهید رضا پناهی نور می باشد.
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده : #دختر_کویر
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 6⃣2⃣
نمیتونم بگم از دیدن آقای موسوی خوشحال میشدم، با همه محبتی که بهش داشتم و با وجود نظر لطفی که همواره به ما داشت، یادش و حضورش توام با یاد و حضور بابا بود، روزهای سختی که به پدر پنجاه تا مورفین تزریق می کردیم تا دردهای ناشی از شیمیایی رو کمی تسکین بده، حتی یادآوریش هم مثل سر دشنه روحم رو خراش میداد...(۱)
هر چند اسطوره صبر و مقاومت برای من یعنی مادرم همیشه گفت وگومون درباره بابا رو اینجوری تموم میکرد : خودش اینجور میخواست، راضی بود مگه یادت نیست توی همه درد کشیدن ها میگفت:( من آنقدر عاشق خدا بودم که میخواهم بروم و تا دم شهادت درد بکشم و بگویم خدا آنقدر دوستت دارم که میخواهم به عشق تو دوباره برگردم و این دردها را بکشم)(۲)
آقای موسوی روح لطیف و شخصیت بانمکی داشت ، خیلی جدی به مادرم میگفت زینب خانوم😄 و در ادامه میگفت کارتون زینب گونه بود من اسمتون روگذاشتم زینب خانوم و میخندید، و محال بود بیاد خونه عمه و برای محمد پسر کوچیک عمه سارا و هانیه هدیه نیاره، برای همین محمد که عاشقش بود هانیه هم بدون مقاوت و به قول خودش بدون جنگ و خونریزی میومد و تو این مراسم نیم ساعته شرکت می کرد، هر سری مادرم میگفت هانیه بزرگ شده آقای موسوی نیازی به این کارا نیست، آقای موسوی هم دستی به محاسنش میکشید و میگفت نه هانیه خانم جای نوه منه برای نوه ام گرفتم گفتم برای ایشون هم بگیرم☺️
بالاخره آقای موسوی اومد و رفت اما یه تابلو قشنگ برامون هدیه آورده بود که واقعا ارزش جا موندن از بلیط قطار رو داشت، تابلو تصویری از حرم حضرت زینب (س) بود که زیرش نوشته بود:
این همان زینتِ علی زینب
این همان خواهر حسینِ من است
اُمَتُّ اللهُ و آیتُ الکبری
فخر کونین و عالمینِ من است
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
۱_ جانباز رشید اسلام جناب آقای اسکندر رحیمی برای تحمل دردهای ناشی از عوارض شیمیایی مجبور به تزریق روزانه پنجاه مورفین هستند، برای سلامتی ایشان صلواتی عنایت بفرمایید🤲
۲_جمله از شهید عزیز منوچهر مدق
میلاد حضرت زینب (س) بر شما عزیزان مبارک باد😍 از اینکه قسمت امشب دیر ارسال شد از شما بزرگواران پوزش میطلبم🙏
نویسنده : #دختر_کویر
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 7⃣2⃣
بالاخره برگشتیم خونه، هر چند مسافرت خیلی خوبی بود اما حسابی دلم برای برگشتن به خونه زندگیمون تنگ شده بود، برای دیدن همکارهام و رفتن به بیمارستان، خلاصه به قول یزدی ها دیگه دلم میخواست سامون بشم😅
قرار بود روز بعد از رسیدنم به یزد استراحت کنم ولی چون یه روز دیر رسیده بودیم فردا میبایست میرفتم سرکار، زود خوابیدم اما حجم اتفاقات این چند روز اونقدر زیاد بود که خوب به چشمم نمی اومد😕
دیدن کابوس ها و خواب عجیبم در مورد برادرم شده بود همه فکر و ذکرم، نکنه اینا ارتباطی به هم داشتن؟🧐
وقتی به خوابم فکر میکردم، احساس میکردم پسرکی که برادرم نجاتش داد بهم نگاه میکرد👀
دو چشم باز با یه نگاه عجیب توی ذهنم حک شده بودن و از جلو چشمام کنار نمی رفتن، پس داستان اون توهم توی عروسی چی بود؟🤭
اینقدر به این چیزا فکر کردم و فکر کردم که سرم داشت گیج میرفت🤕
یهو خودم رو وسط خیابون دیدم، سرم پایین بود و داشتم تند تند راه میرفتم و قدم هامو میشمردم🏃♂ ، عادتی که از دبستان تا همین امروز وقتایی که ناراحتم دارم، سرم رو آوردم بالا که یهو همه آدم های توی خیابون برگشتن و بهم نگاه کردن👀👀👀، اما یه چیزی توی اونا مشترک بود، چشم ها، چشم های همشون شبیه چشم های اون پسرک بود، با صدای فریاد خودم از خواب پریدم😰
این چشم ها آشنا بودن دیگه الان مطمئنم چشم های اون پسرک در خوابم همون چشم های اون پسر قدبلد توی کابوس هام بودن🤭
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده : #دختر_کویر
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 8⃣2⃣
بالاخره صبح شد، مادرم که دید پریشونم برام گل گاو زبون دم کرد، یه مسکن خوردم، دوش گرفتم و آماده شدم،
بیمارستان مثل همه صبح های زود نسبتا خلوت و آروم بود، اون کابوس ها باعث شدن مدام در حال مقایسه شرایط فعلی و روزهای کرونایی باشم، از ته دلم خدا رو برای رفتن اون ویروس منحوس شکر کردم،🤲 فاطمه و سعیده شیفت رو تحویل داده بودن و داشتن لباس عوض میکردن،با دیدن من یهو خواب و خستگی از چشماشون پرید و گفتن سوغاتی سوغاتی سوغاتی بده زود زود،😬😁
گفتم آقا مهلت بدین بیام تو چشم، بعد فهمیدم که انگار با هم هماهنگ کرده بودن چون اون روز هر کدوم از همکارا که منو دیدن دقیقا همین کلمات رو گفتن،😅
روز شلوغی نبود اما یه مقدار کار نیمه تموم دفتری داشتم و سرم حسابی گرم بود🤗
زن جوون و نگرانی اومد پشت ایستگاه پرستاری و گفت خانوم خانوم، چقدر چهره اش آشنا بود🤔، تا خواستم جوابش رو بدم، دیدم داره به من نگاه نمیکنه، یجوری رفتار میکرد انگار من اونجا نیستم، دلم ریخت از همهمه توی سالن متوجه شدم که باز هم دچار توهم شدم، اما چه توهمی؟ آخه توهم اینقدر واقعی میشه؟😩
سعی کردم، نترسم و آروم باشم بلکه به جواب سوالاتم برسم😯
میدونستم باید دنبال اون مرد قد بلند بگردم، کلید این معما دست اون بود...
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده : #دختر_کویر
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 9⃣2⃣
توجهم به حرف های زن جوون جلب شد ،داشت به پرستار میگفت: من تازه مادرم رو به خاطر کرونا از دست دادم، خودتون که میدونید تو رو خدا اجازه بدین برم توی ای سی یو همسرم رو ببینم، التماس میکنم🙏
تمام وجودم یک پارچه یخ زد ، این همون عروس توهمم توی سالن بود، همون که مادرشو شناختم که متاسفانه بر اثر کرونا فوت کرد، پس پس باید همسر اون مرد قد بلند باشه😦
سریع به سمت آی سی یو رفتم، باید میدیمش و سوالاتم رو ازش میپرسیدم، دلم میخواست بدونم این مرد واقعا همون پسر بچه ای هست که برادرم توی خوابم نجات داد؟ یعنی این قضیه واقعیت داشت؟🤭
رسیدم پشت دربسته نمیتونستم در رو باز کنم، منتظر شدم پرستار اومد و رفت داخل ، وارد شدم آی سی یو دور سرم میچرخید، نشسته بود روی تخت با همون لباس های خیس و موهای چسبیده به کف سر دقیقا همونجوری که توی خوابم دیده بودم، نگاهم به نگاهش قفل شد داد زد هنوز زنگ صداش توی گوشم هست: به مادرت بگو حلالم کنه من دارم میرم به مادرت بگو😥
تا به خودم اومدم ، دیدم روی تخت اورژانسم و یه سرم به دستمه...
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده : #دختر_کویر
ان شاالله فرداشب قسمت پایانی داستان را بخوانید🙃🙂
@behesht_e_khane
#داستان_شب
#پسا_کرونا
#قسمت 0⃣3⃣ پایانی
باید هرجور شده این قضایا رو به مادرم میگفتم، دیگه مطمئن بودم همه این اتفاقات برای من افتاد تا بفهمم داوود برای نجات اون مردی که الان روی تخت آی سی یو هست خودش رو فدا کرده😢
به مادرم زنگ زدم و گفتم بیاد بیمارستان تا کسی رو ببینه، وقتی اومد با همکارانم هماهنگ کردم و با مادرم رفتیم توی اتاق استراحت، گفتم مامان یادته چی باعث شد بابا بتونه شهادت دوستش داوود رو قبول کنه؟؟
، مادرم با تعجب گفت: منو آوردی اینجا در مورد این چیزا حرف بزنی؟ بابا من فکر کردم خواستگار پیدا کردی😁
لبخندی زدم و گفتم :مامان!
نه میخوام دلیل ناخوش احوالی این چند وقتم رو برات بگم، مادرم جدی شد و گفت: بگو دخترم سراپا گوشم،
گفتم پس اول جواب سوالم رو بده، چی باعث شد که بابا بتونه غم شهادت حاج داوود رو تحمل کنه؟
گفت: خودت میدونی که بابا چقدر دوستش داشت حتی به عشقش اسم داداشت خدابیامرز رو گذاشت داوود بعد از شهادتش مثل مرغ پر کنده روی زمین بند نمیشد، تا فرداش که پیام تسلیت حضرت آقا از تلوزیون پخش شد(۱)، مثل آبی بود روی آتیش، آروم شده بود اسمش که میومد میگفت چی بهتر از این میشد نصیبش بشه ؟ الحمدلله کاش دست ما رو هم بگیره🤲
گفتم : مامان میخوام یهچیزایی برات تعریف کنه که سخته باورش ولی مثل آب روی آتیش میمونه آرومت میکنه جواب یکی از مهمترین سوالای زندگیت رو میده...😭😭
گریه امونم رو بریده بود به هق هق افتادم ، مادرم در آغوشم گرفت ، گفت بگو مادر بگو منتظرم ، در مورد داوود خودمونه؟
گفتم مامان یادته همیشه وقتی حرف از داوود میشد میگفتی راضی ام به رضای خدا ولی چرا رفت توی دل دریا؟ چرا از محوطه امن دریا رد شد و از طناب عبور کرد؟ اون که خیلی عاقل بود خیلی آقا بود؟؟چرا اینکار رو کرد؟
مادرم که دیگه همپای من اشک میریخت سری تکون داد،😭
گفتم: یه اتفاقاتی برای من افتاد کلی توهم و یه سری خواب😰
ولی الان من مطمئنم که داوود برای نجات یه پسر نوجوون خودش رو به آب زده با تیوپش اونو نجات داده اما خودش رو آب برده، حالا اون پسر که واسه خودش مردی شده سه ماهی هست که توی آی سی یو منتظره که بیای و بگی حلالش کردی تا بره ، وقتی نداره باید هرچه زودتر بریم پیشش بعدا مفصل تعریف میکنم که چی شده و چی دیدم.
مادرم که با بهت منو نگاه میکرد اشک های صورتش رو پاک کرد و گفت: چرا همون موقع نیومده به ما که توی ساحل داشتیم خودمون رو به آب و آتیش میزدیم بگه چه اتفاقی افتاده؟
گفتم : منم به همین فکر کردم، شاید ترسیده ، شاید فکر کرده ما اون رو مقصر میدونیم یا هزار تا شاید دیگه ولی حتما یکی از دلایلی که میخواد حلالش کنی همینه، بیا بریم مامان دیر میشه، مادرم سری تکون داد و گفت: اول باید یه سجده شکر بکنم که پسرم اینقدر با شرف بوده🤲
رفتم پیش سر پرستار و خواهش کردم با مادرم بریم توی آی سی یو، سرپرستار که حال من و اشک های روون مادرم رو دید قبول کرد، وارد آی سی یو شدیم به پرستار مسئول گفتم کدوم یک از مریض ها سه ماهی هست که اینجاس؟ بدون درنگ به تختی در انتهای سالن اشاره کرد👈
خودش بود همون قد بلند و صورت کشیده ، نگاه عجیب و نافذش رو میتونستم از پشت پلک های بسته اش حس کنم، رو کردم به مادرم و گفتم همینه، خودشه مامان، میدونم که وقتی نداره امروز و فردا رفتنیه...
مادرم نفس عمیق پر سوزی کشید و گفت: پسرم نمیدونم چرا همون موقع چیزی به ما نگفتی، شاید ترسیدی یا هرچی، ولی همین که الان به یه سوال مهم من جواب دادی ازت ممنونم، برو پسرم سفرت بخیر حلالت کردم✋
ناگهان صدای بوق دستگاهی که به اون مرد وصل بود شنیده شد و خط صافی به نمایش دراومد.
پایان
🌱🌿🌱🌿🌱🌿
✔️لطفا با لینک منتشر بفرمایید🙏
نویسنده : #دختر_کویر
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
۱_پیام تسلیت حضرت آقا در پی شهادت جانباز سرافراز اسلام شهید داوود کریمی :
اینجانب آن مرد باایمان و ایثارگر را در همه دوران پس از انقلاب دارای صدق و صفا شناختم و آزمایش دشوار الهی در دوران ابتلا به عوارض دردناک آسیب شیمیایی را برای او هدیهای معنوی برای رشد و اعتلای روحی آن شهید عزیز میدانم.
خداوند او را با شهدای صدر اسلام محشور فرماید.۱۳۸۳/۰۶/۱۸
لطفا انتقادات و پیشنهادات خود را در مورد این داستان با آی دی @maryam_2aa در میان بگذارید.
@behesht_e_khane