بهشت خانواده💞
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_یازدهم 😍 👏 خانواده و مخصوصا استادش مصطفی، تشویقش می کردند. می خواستن
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_دوازدهم
👕 دبستان که تمام شد مدرسه راهنمایی محل شان ثبت نام کرد.
یک ماه که گذشت یک نفر زنگ زد.
مامان گوشی را برداشت.
مردِ پشت تلفن خودش را معرفی کرد:
_ آقای طوسی از منطقه پنج مشهد.
🏢 🔻گفت:
_ حاج خانم حاجی حسنی! چرا محسن رو مدرسه معمولی ثبت نام کردید؟!
ما پرونده اش رو بررسی کردیم.
با این نمرات و استعداد قرآنی اش نباید مدرسه معمولی ثبت نامش می کردید.
🎯 مدرسه ای هست به نام شهید اندرزگو.
شما باید بیاین اونجا ثبت نام کنید.
📞☎️ مامان منّ و منّی کرد و گفت :
_ راستش آقای طوسی یک ماه از اول مهر گذشته.
اگه الان اونجا ثبت نامش کنیم شاید جابه جایی سخت باشه برای بچه.
💎 اما او این حرف ها توی کتش نمی رفت. گفت:
_حالا شما بیاین مدرسه رو از نزدیک ببینید! قول می دم خودتون انتخابش کنید.
🐠 بابا همراه محسن رفت برای دیدن مدرسه.
مدرسه خوبی بود.
آزمون می گرفتند و بچه های تیز هوش را انتخاب می کردند برای درس خواندن در آنجا.
وقتی بنا شد محسن برود مدرسه اندرزگو، مدرسه قبلی پرونده اش را نمی دادند.
🍄 می گفتند:
_محسن بهترین دانش آموز ماست! پرونده اش رو نمی دیم!
دست آخر با اصرار بابا و آقای طوسی پرونده اش را گرفتند و محسن به مدرسه جدید منتقل شد. 🌹
ادامه دارد...
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐ #روایتگری_مدافعان_سلامت #قسمت_یازدهم جنگ شیرین🍭😊 👥بابچه های هیأت راجع به شبای بیم
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐
#روایتگری_مدافعان_سلامت
#قسمت_دوازدهم
👨⚕دکتر مهدی
💠روز اولی که فراخوان دادیم برا جهاد در بیمارستان، یه جلسه توجیهی توی مؤسسه(خانه طلاب جوان) برگزار شد.
به ذهنم رسید به بچه های هیأت هم بگم بیان✅
به چند تاشون که پاکار هستن زنگ زدم گفتن الان میایم.😊
🔸وقتی رسیدن دیدم مهدی(پسر عموم) هم باهاشون اومده.
گفتم مهدی شما برو قسمت تولید ماسک و توزیع ، تو بچه داری بیمارستان خطر داره بیای
محکم گفت من فقط اومدم که برم بیمارستان.😌👌
🔻مهدی کارمند نمایندگی ایران خودرو، شبا از ساعت ۷ میومد بیمارستان و تا ساعت ۲میموند، ۷ صبح هم میرفت سر کار...
نزدیکه دوماهه که میره بیمارستان و اصلا خستگی تو چهرش نمیبینم.الان دیگه بهش میگیم #دکتر😅
❇️یه شب که از بیمارستان میرفتیم خونه بهش گفتم خداییش هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد پاکار باشی
گفت شما چند ساله میرید مناطق محروم و من چون مرخصی ندارم هیچوقت نمیتونم بیام 😔
همیشه حسرت به دلم بود که باهاتون بیام، حالا که این موقعیت پیش اومده نمیخوام به این راحتی از دستش بدم.👌👌
💢روابط عمومی مهدی فوق العادست ، تقریبا همه پرستارا و خدماتیا به اسم میشناسنش انقد که گرم میگیره باهاشون
بر عکس من که حتی پرستاراو خدماتیای بخش خودمون اصلا نمیشناختنم انقد که باهاشون کم حرف بودم.😅
🔆ما مثل مهدی زیاد داریم اما تو این اوضاع کرونا دلم برا غربی ها سوخت که مثل مهدی نداشتن، اونا با فرهنگ غرب تربیت شدن و مهدی ها با فرهنگ اسلام ناب...
✍علی اصغر محمدی راد
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح ج
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید. شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد
🌀خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند. یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود.
✅این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار میشوند. و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند: بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند. در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت.
🔶 سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک میفرستادم. بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه بود. آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد. رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه میفرستاد.
📘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمیدانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. از شماره ثابت به او زنگ زدم. به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم.
🔰از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان میداد به من گفت: نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکلساز است.
🌸امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد. به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.
💠جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت: اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب میاندازد. یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر کار اردو را پیگیری میکنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید.
💥سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی میرفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم. روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
🔴سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.
🎲شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است. در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی. برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد.
💢یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی میکردیم. یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید. اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم.
🌿هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخود آگاه می خندیدیم. در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی میکردیم! ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟!
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_یازدهم باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دوازدهم
من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصلة خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت
استفاده کردم و به بهانة کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانة چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#اصول_تزکیه🍃🌺 🍃🌺#قسمت_یازدهم هدف اصلی تزکیه ست 🔅🌷 مرتبه پایینتری داره يُعَلِّمُهُمُ الكِتابَ وَالح
#اصول_تزکیه🍃🌺
🍃🌺#قسمت_دوازدهم
❇️در خطبه شعبانیه پیامبر گرامی اسلام میفرماید:
بعد از نمازها دستتون رو ببرید بالا این یعنی خدا رد نکنه یه وقتی.
میتونم بترسونم دوستان خودم رو هآ❓ ما اگه توی این ماه رمضون چیزی گیرمون نیآد وقتای دیگه، دیگه چیزی بهمون نمیدند هآ.
⭕️به ما ملائکه میگند برو برو تو ماه رمضان بهت نگاه نکردند حالا یاد این حرفها افتادی؟!
خصوصاً شما نازنینها که شب اول ماه مبارک رمضان فرصت رو رها نکردید. بله خیلیا شبهای قدر میآند ولی کم کسی رو امام حسین دستش رو میگیره
میگه شب اوله بلند شو بیا از اول بلند شو بیا.
اونها خب بعضیا هستند. خدا به ما این توفیق رو داده تمنا کنیم خدا بهمون نگاه کنه بهمون معرفت بده ما رو منشاء معرفت اصلاً توی جامعه و محیط و خانواده قرار بده🤲
🔺خب ما برای تمنای خودمون یه ذکر توسلی داشته باشیم نه تنها خوبه بلکه لازمه.
پیامبر گرامی اسلام فرمود در ماه مبارک رمضان زیاد صلوات بر من و اهل بیت من بفرستید.
صلوات یه جلوهاش همین صلواتیه که فرستادید یه جلوهی صلوات زیارت نامه🔅 خوندنه یه جلوهی صلوات دعای توسله🔅. یه جلوهی صلوات روضه🔅 ست.
شما مگه میتونید به یاد پیغمبر اکرم و اهل بیتش بیافتید بعد یاد حسین نیافتید⁉️
🔰امام صادق علیه السلام یکی از دوستانشون رو دیدند اهل بصره بودند فرمودند:
شما عراق هستید. بصره هستی نزدیک کربلا هستی کربلا میری یا نه گفت
آقا اطراف من یک سری ناصبی هستند از اونها میترسم خودمو خیلی شیعه نشون بدم واقعاً میکُشن منو. آقا فرمودند:
خب به یاد حسین ما میافتی یا نه❓ گفت آره آقا یاد حسین شما میافتم بعد فرمودند که: آیا مصائبی که بر حسین ما رفت به ذهن خودت مرور میکنی❓گفت بله آقا. آقا
امام صادق فرمودند:
گریه هم میکنی برای حسین ما❓ گفت آره آقا اینقدر گریه میکنم که خانواده متوجه میشند. دیگه مدتی بعدش نمیتونم غذا بخورم.
اونوقت امام صادق شروع کرد گریه کردن و بعد دعاش کرد فرمود خدا رحمت کنه اشک چشم تو رو.🕊🌼
❇️ببین! شیعه رو اینجوری بار آوردند ما نمیتونیم.
یا ابا عبداله! ماه رمضان تشنگی تابستان ماه رمضان رو باهاش مواجه بشیم یاد لبهای تشنه تو نیافتیم.
اینکه میفرمایند ماه رحمته. یه علامتش اینه شما محرمها هم مثل ماه رمضون ۳۰ شب روضه ندارید. معمولاً هآ معمولاً اینطوریه دیگه حالا بعضی اهل روضه هستند. الحمدلله خدا توفیقشون میده ۶۰ شب رو، دو ماه رو پشت سر هم در عزاداریها شرکت میکنند.🏴🌷
ولی عموم مجالس ده شبه دیگه. یا چند شب بیشتر ۳۰ شب ماه رمضون میری در خونه ابا عبدالله الحسین شماها تجربه دارید سالهای قبل. روضههای ماه رمضان یک چیزهای دیگه ست. انگار خدا که مهمانی میده آدم چشمش میافته اونطرف سفره اباعبدالله الحسین علیه السلام یه احساس محبت دیگهای نسبت به اباعبدالله الحسین داره.
حالا چه روضهای براتون بخونم؟
یا اباعبدالله!
آخرین کسی که لبهای تشنه حسین رو تجربه کرد و به یادش مانده بود زینب بود. چهجوری میتونه فراموش کنه این لبهای تشنه رو 😭
بهشت خانواده💞
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_یازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹 ✅ : تقصیر کسی نیست پدر و
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_دوازدهم داستان جذاب و واقعی
✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : گرمای تهران
ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم …
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم …
– اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ …
و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم …
تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن …
⬅️ادامه دارد...
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹