eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 ملیحه عروس تازه بود. وقتی محمدمهدی می رفت سر ِکار تنهایی اش را با انجام کار های خانه از سر می گذراند. خودش را مشغول می کرد تا برنامه مورد علاقه اش شروع شود. ⇜ قرائت جواد فروغی ...✨ پسر بچه خوش صدا و خوش سیمایی که آن روزها اسمش سر زبان ها افتاده بود. زمان برنامه را از حفظ شده بود. رأس ساعت خودش را می رساند جلوی تلویزیون و می نشست. 📺 مجری با جواد خوش و بش می کرد و بعد می خواست که قرائتش را شروع کند. 🌺 وقتی آیات خدا با صدای پُر و شش دانگ جواد طنین پیدا می کرد، دل آدم می لرزید. ملیحه قرائت خوب را می شناخت. با تلاوت مادربزرگ، اوج و فرودهای بجا را شناخته بود. از بچگی با خانواده و حالابا محمدمهدی در محافل قرآنی، رفت و آمد داشت. 🚶‍♀ جلو تلویزیون به صورت معصوم جواد ِکوچک خیره می ماند وتوی دلش با خدا گفت و گویی در می گرفت. از خدا می خواست بچه هایی روزی اش کند که قرآن را به همین خوبی برای مردم بخوانند 🌺 ادامه دارد... 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐ #روایتگری_مدافعان_سلامت #قسمت_دوم 🕊🌳خط مقدم 🌒شیفت شب یه طعم دیگه ای داره. همه ج
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐ 🚶‍♂بلند شویم 🌌آخرشب که شد راهروها و راه پله ها خلوت شده بود 💠داشتم راه پله رو تی میکشیدم یکی از پرستارا رد شد گفت: ما رو خیلی شرمنده کردید وقتی میبینمتون جون دوباره میگیرم😊🌹 تو دلم گفتم ماشرمنده ایم که انقد دیر اومدیم تو قامت خدمت😔 💢روز اولی که قرار بود این حرکت راه بیفته و بریم تو قرنطینه بیمارستان خیلی امیدوار بودم حس کردم من الان دقیقا باید همینجا باشم👌👌 به یکی از بچه ها گفتم نتیجه این کار، چهل سال کم کاری ما طلبه هارو قشنگ به چشم میاره👏👏 🔹الان که حدود یکماه از شروع کار گذشته دارم میبینم که چهل سال نشستیم و فقط یکماه بلند شدیم. نتیجه بلند شدنو دارم میبینم💪✅ 🍃اونجا که یه پرستار بهم گفت فکر نمیکردم شما هم خوب و بد دارید، نتیجه قیامو دارم میبینم 🍃اونجا که جانبازی که بستری بود گفت شما ها منو یاد جبهه میندازید، نتیجه کار جهادیو دارم میبینم وقتی رئیس بیمارستان گفت شما بیمارستان منو زنده کردید.🙏 🔻اگه چهل سال اینجور میومدیم پای کار، الان دولت ومجلس ما معنی جهادی کار کردنو میفهمیدن😒 اما هنوز هم دیر نشده. 💥نشستن و منفعل بودن خیلی هزینه داره همونطور که بلند شدن قیامت میکنه، بلند شویم. ✍ علی اصغر محمدی راد ࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐ 💞 @beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 2⃣ #قسمت_دوم 💢حتما حتما داستان رو بخونید و از دست ندید. واقعا رزق معنویتونه و
📚 3⃣ 💢یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است! فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. 💢اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است. 💢سالها گذشت. باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم. مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم. یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. 💢حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و کجا. آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده. در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد. 💢حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت. تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! درست بود! چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم. 💢همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست. تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است... 💢پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد. با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. 💢حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم. تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد.. پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد.... 💢احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. 💢برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... 💢چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌ دیدم. در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود. او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. 💢با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟! سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. 💢از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را. حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد ... عالم خواب...حضرت عزراییل! با لبخندی به من گفت: برویم. با تعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد. 💢خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. 💢برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: خدا کند که برادرم برگردد. دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم... یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد 💢قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه. ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت: دیگر برویم ... .. 🌹🍃🌹🍃 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
🍃🌺 🍃🌺 ✨حضرت امام رضوان الله تعالی علیه که یکی از محافظین نزدیک ایشون برای بنده می‌فرمودند؛ من بعضی از خاطرات رو نمی تونم به کسی بگم گاهی از اوقات امام روزی دوازده مرتبه برنامه قرائت قرآن داشتند دوباره این کتاب نازنین رو می‌گشودند و مرور می‌کردند. واقعاً حضرت امام غرق بود در قرآن منتهی خودش رو مستغنی نمی‌دید.👌 هر دم از این باغ بری می‌رسد تازه تر از تازه تری می‌رسد. 🔻فرهنگ آموزش دیدن مستمر، فرهنگ گفتگوی عالمانه داشتن در مجالس علمی شرکت کردن یک فرهنگی ست که اهل بیت خواستند که شیعیان‌شون داشته باشند 🔵 در این زمینه خب عباراتی در همین دعای ابوحمزه ثمالی که الآن شما قرائت کردید هست که من مختصر فقط اشاره کنم و عبور کنم. ✨در اون‌جایی که امام سجاد علیه السّلام در مقام مناجات عرضه می‌دارد اگر به من نخوای نگاه بکنی میخوام ببینم علتش چیه⁉️😔 ⬅️ یکی از دلایلش رو این ذکر می‌فرماید عرضه می‌دارد خدایا نکنه به هست که من در . ⭕️در گفتگوی با علما مشارکت نکردم یعنی این قدر که دیگه هر چی دعا و مناجات هم کنه خدا بهش نگاه نمیکنه. چرا⁉️ چون در مجالس علما شرکت نکرده و این گفتگوی علمی رو تعقیب نکرده
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوم گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بو
فصل اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
💠#قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅: مسیحی یا یهودی یه هفته دیگه هم به همین منوال
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : خدایی که می شنود. مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن ... همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد ... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود ... - دعا می کنی؟ ... - نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ... - چرا؟ ... - توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود... چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد ... - اما گفتن حالش خوبه ... - لهجه نداری ... - لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم... - یهودی هستی؟ ... - نه ... تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام... و این آغاز دوستی ما بود ... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم ... هیچ کدوم خواب مون نمی برد ... اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت ... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد ... - من برات دعا می کنم ... از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی ... خیلی دل مرده و دلگیر بودم ... - خدای من، جواب دعاهای من رو نداد ... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ... چرخیدم و به پشت دراز کشیدم ... و زل زدم به سقف ... - خدای تو جوابت رو داد ... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ... خیلی ناامید بودم ... فقط می خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود ... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم ... هر کاری ... ⬅️ادامه دارد... 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹