#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجم
محسن، سه ساله بود.
صبحانه اش را که می خورد، می رفت اتاق بچه ها. مامان توی آشپزخانه مشغول بود که صدای ضبط بلند می شد. 📼
📻 صدای شحات محمد انور بود.
باز محسن رفته بود سراغ ضبط برادر هایش. آنقدر با ضبط ور رفته بود که یاد گرفته بود چطور ازش استفاده کند.
یک روز که مامان سر زد به اتاق بچه ها، از دیدن دم و دستگاهی که محسن درست کرده بود خشکش زد.
❤️ محسن یک روسری دور سرش بسته بود و یکی را هم انداخته بود روی شانه اش و نشسته بود روی یک بالش.
یک آیه را که شحات می خواند، محسن ضبط را خاموش می کرد و با زبان بچگانه اش از شحات تقلید می کرد.
😅 وقتی چشمش به مامان افتاد خنده اش گرفت؛ انگار از قیافیه خودش!
گفت:
_ من می خوام شحات انور بشم!
ظهر که مامان کار های خانه را تمام می کرد، می دید که محسن هنوز مشغول شحات انور شدن است!
🎈 محسن بعد از ناهار استراحت می کرد و باز مشغول ضبط صوت می شد. اسباب بازی هایش خاک می خوردند.
زیاد نمی رفت سراغشان. آدم بزرگ بود از بچگی ..
ادامه دارد...🌹
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐ #روایتگری_مدافعان_سلامت #قسمت_چهارم 🛑 منطقه قرمز (مقلب القلوب) 🍃موقع سال تحویل یا
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐
#روایتگری_مدافعان_سلامت
#قسمت_پنجم
👿 دشمن نامرئی
🏨ساعت ۸ شب بود رفتم بیمارستان مسئول تقسیم نیروها گفت امشب برو بخش داخلی مردان
همینکه وارد شدم دیدم یکی از پرستارا داره پشت لباس یکی دیگه یه چیزی مینویسه🤔
♦️رفتم داخل و سلام کردم ،کنجکاو شدم ببینم چی داره مینویسه وقتی نوشتنش تموم شد رفتم جلو خوندمش:
جگر شیر نداری سفر عشق مرو❗️
✍پرستار بسیجی قنبری موحد
انقد که این آقا قنبری روحیه میداد به فضای بخش هر وقت میومد همه میخندیدن😊👌
بامریضا شوخی میکرد با پرستارا شوخی میکرد
خلاصه حال همه رو عوض میکرد.👏👏
🔸شیفت شب ساعت ۱۲ که میشه چون کارا کم میشه چند تا از پرستارا میرن بخوابن، فقط یکیشون بیدار میمونه که نوبتیه
آقا قنبری وقتی سر شیفت بود، معمولا نمیخوابید و تا صبح بیدار بود.🌅
کمی که خلوت شد رفتم ازش پرسیدم حالتون چطوره❓
گفت خیلی عالیم😌
🔻گفتم چهره و سنتون به بچه های جنگ میخوره
گفت آره جانباز شیمیایی ام ، نتونستم تو این شرایط بیمارها و پرسنل رو تنها بذارم😅
🔻گفتم خیلی برا شما خطر داره❗️
گفت آره ولی اصول بهداشتی رو رعایت میکنم خدا بخواد اتفاقی نمیفته.
💠میگفت من زمان جنگ میرفتم با دشمنی که میدیدم مبارزه میکردم، اما الان هیچ دشمنی رو نمیبینم ممکنه
این ویروس همه جا باشه، شما که جهادی میاید به مبارزه با دشمن نامرئی خیلی کارتون با ارزشه.👌👌
✨یاد یه روایت افتادم از رسول الله(ص):
🍃شرک در امت من از راه رفتن مورچه بر سنگ سیاه در شب تار پوشیده تر است.🍃
♨️از خودم ترسیدم، خجالت کشیدم، من جوونتر از اون هستم و هیچ بیماری زمینه ای هم ندارم وقتی میام بیمارستان فکر میکنم چقدر کارم مهمه
😔 غافل ازاینکه شیطان، دشمن قسم خورده نامرئیم 👿 همیشه حواسش به من هست.
این جانباز که اصلا دیده هم نمیشه با چه عشقی ❤️داره خدمت میکنه
اما من پر از منیت و شرک👺
واقعا که جگر شیر داشت و اومده بود سفر عشق.👌🍃🕊🌳
🔆خدایا به حق بعثت سیدالمرسلین نگذار مشرک بمیریم
خدایا ما معنای بعثت رو از خمینی یاد گرفتیم، ما ادامه بعثت رسول الله رو در خامنه ای دیدیم، مارو با این دو عزیز محشور بفرما...🤲
✍علی اصغر محمدی راد
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت #⃣ #قسمت_چهارم 💢فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است. مکثی
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
5⃣ #قسمت_پنجم
🔰کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت. وقتی به آن خیره می شدیم مثل فیلم به نمایش در می آمد، درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم با تمام جزئیات. یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم میدیدیم لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد. غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود.آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند.
✨جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد زد. اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم! همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!!
💠 صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود! با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگه من این همه کارهای خوب نکرده ام؟ گفت: بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیر مستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید: سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد.
رفتم صفحه بعد ...
🔮آن روز هم پر از اعمال خوب بود، نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر مادر و ... تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال محو شدن است!
❗️گفتم: این دفعه چرا! من که در این روز غیبت نکردم؟ جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی، این عمل زشت باعث نابودی اعمال شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد: روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است. "یا حسره علی العباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون"
♻️خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه...! رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم.
🔆 غیبت نکرده بودم، هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده ها به عنوان کار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرماید: برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد. خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
🔅به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم. گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و...
⚜اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم. یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود...
🔆به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!! سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند. همینطور ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی محو میشد...
🔴فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دق کنم. نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم...
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
#اصول_تزکیه🍃🌺 🍃🌺#قسمت_چهارم 🔻حالا البته این که شما تواضع میفرمایید بندهی طلبه رو هم تحمل میفرمای
#اصول_تزکیه🍃🌺
🍃🌺#قسمت_پنجم
میخواییم چه موضوعی رو بحث بکنیم مقداری خدمت شما این موضوع رو معرفی کنم.👇✅
💢ما تذکرات فراوان و متنوعی رو تا کنون شنیده ایم به یاد داریم و من بعد هم خواهیم شنید و برامون یادآوری خواهد شد.
✅توصیهها و دستورالعملهای فراوان، مباحث اخلاقی یا تربیتی زیاد آقا چیکار کن این رشد برای شما حاصل بشه
✅چیکار کن این رشد برای فرزندان شما حاصل بشه
اگر خصوصاً کسی معلمه ؛ صاحب کاره؛ مدیره چهار نفر زیر دستش هستند یا همکاراش رو میخواد تحت تاثیر قرار بده
👈 یا مواجه میشه با کسانی که با اونها میخواد گفتگو بکنه بالاخره همه ما اهل گفتگو هستیم ویکی از آمارهایی که گرفته بودند؛ می گفتند که
🔻آدم های مذهبی بیشتر اهل ارتباط گرفتن و گفتگو با دیگران هستند.
🔹 بالاخره شما همه جا مواجه میشید و میخوایید از حق دفاع بکنید یا ازتون سوال میکنند به عنوان یکی از طرفداران حق و حقیقت
کسانی که میخواهند داشته های ذهنی خودشون رو در معارف دینی منظم کنند.سامان بدهند؛ و یک شبکهی مرتبی از معارف در ذهن خودشون ایجاد کنند و یا بتونند من بعد هر چی میشنوند یک قفسهای داشته باشند توی ذهنشون✅
📚 هر مطلبی شنیدند بدونند بگذارند کجا. یک فهرست توی ذهنشون هست اصل راه رو متوجه شدند و حالا حرف هایی که میشنوند داره همون درختی که در ذهنشون نهالی که در ذهنشون کاشته شده اون رو بارور میکنند هی شاخ و برگ بهش میدند.
بهشت خانواده💞
🔺🔺 ... 🍃🌼🍃پس ما ماه مبارک رمضان خیلی خوبه به کسب معرفت بپرد
#اصول_تزکیه🍃🌺
🍃🌺#قسمت_پنجم
میخواییم چه موضوعی رو بحث بکنیم مقداری خدمت شما این موضوع رو معرفی کنم.👇✅
💢ما تذکرات فراوان و متنوعی رو تا کنون شنیده ایم به یاد داریم و من بعد هم خواهیم شنید و برامون یادآوری خواهد شد.
✅توصیهها و دستورالعملهای فراوان، مباحث اخلاقی یا تربیتی زیاد آقا چیکار کن این رشد برای شما حاصل بشه
✅چیکار کن این رشد برای فرزندان شما حاصل بشه
اگر #خصوصاً_کسی_معلمه ؛ صاحب کاره؛ مدیره چهار نفر زیر دستش هستند یا همکاراش رو میخواد تحت تاثیر قرار بده
👈 یا مواجه میشه با کسانی که با اونها میخواد گفتگو بکنه بالاخره همه ما اهل گفتگو هستیم ویکی از آمارهایی که گرفته بودند؛ می گفتند که
🔻آدم های مذهبی بیشتر اهل ارتباط گرفتن و گفتگو با دیگران هستند.
🔹 بالاخره شما همه جا مواجه میشید و میخوایید از حق دفاع بکنید یا ازتون سوال میکنند به عنوان یکی از طرفداران حق و حقیقت
کسانی که میخواهند داشته های ذهنی خودشون رو در معارف دینی منظم کنند.سامان بدهند؛
و یک #شبکهی_مرتبی_از_معارف در ذهن خودشون ایجاد کنند و یا بتونند من بعد هر چی میشنوند یک قفسهای داشته باشند توی ذهنشون✅
📚 هر مطلبی شنیدند بدونند بگذارند کجا. یک فهرست توی ذهنشون هست اصل راه رو متوجه شدند و حالا حرف هایی که میشنوند داره همون درختی که در ذهنشون نهالی که در ذهنشون کاشته شده اون رو بارور میکنند هی شاخ و برگ بهش میدند.
📝کسانی که میخواند داشتههای قبلی خودشون رو منظم کنند. یافتههای قبلی خودشون رو هم به نظم در بیآرند این بحث رو تعقیب کنند.
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_چهارم شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجم
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسة خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمة اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد.
دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : عهدی که شکست چند ماه گذشت
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹
✅ : پاسخ من به خدا
برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم …
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود …
دوگانگی عجیبی بود … تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد …
– آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …
فقط می دونستم که من عهد کرده بودم … و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم …
خودش بود … مسجد امام علی هامبورگ … بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود …
تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم …
هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود …
کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم … اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند … واسطه اسلام آوردن من … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …
زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی مسلمان شده بودم …
⬅️ادامه دارد...
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹