بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی درس بیست و ششم 💐🙏 ⭕️چی رو تغییردادی اونو بگو...🤔 💢 اون تلاشی که برای تغییرعادت انجام
#سبک_زندگی
درس بیست و هفتم 💐🙏
✅خب یادتونه که گفتیم تو هفت سالگی بچه جشن ادب بگیرید😉
چراااا؟
الان میگم بهتون!!!!!
💠 روانشناسان میگن : که بچه از ۷ سالگی دوست داره« دستور » بشنوه...!!
👈دستور بهش بده !!!!
✅ ادب یکی از ویژ گی هاش اینه که با «««« دستوره...!!»»»»
🌀بعضی از پدرمادرا میگن که خب این بچه بزرگتره!!
اون بچه کوچیکتره !!!
🔶ما رفتارامون دو جور باشه با بچه؟!!
✅بله که باید تبعیض بشه ؛ فرق کنه
🔹عالی ترین شاخص رشد یک انسان اینکه تبعیض رو قبول کنه..
👈چه اشکالی داره ما باید تبعیضو تمرین کنیم.
🌀طلحه و زبیر چ مرگشون بود؟
تبعیضو قبول نمیکردن..
برگشتن گفتن: یارسول الله خب ماهم فامیلتیم دیگه! تحویل بگیر
✅چرا علی ابن ابیطالب رو اینقدر تحویل میگیری؟
👈به همین راحتی بدبخت شدن! با نپذیرفتن دستور پیامبر👌
🔺ما که تو مدرسه ایی داریم میگیم ما در این مدرسه تبعیض داریم، شما امضاء بده از تبعیض ناراحت نمیشی...
👈بچه اتفاقا از تو خونه باید تبعیضو متوجه بشه..
┄┅─✵💝✵─┅┄
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایران زیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌼📹سرسره آبی تنگه رغز،عروس دره های ایران؛شهرستان داراب،
استان فارس
.
🍃🌴رغز به معنای راه بکر و لغزنده است
🍃🌺در این تنگه هیجان طبیعت گردی را به معنای واقعی کلمه می توانید احساس کنید...
🍃🌸مکانی پر از چشمه ها و حوضچه ها؛ با ماهی های نترس و زیبا و فراوان 😍😄که حتی نزدیک شدن به آن ها هم، نمی تواند فراری شان دهد😍.
🍃🌷دره رغز به طول تقریبی ۴ کیلومتر در امتداد شمال به جنوب از سرچشمه رغز تا دره جنوبی، ۶۴ آبشار و حدود ۱۰۰ حوضچه طبیعی را در خود جای دادهاست.
.
🍃🌸بهترین زمان برای سفر به این دره اواخر اردیبهشت تا اوایل مهرماه است.
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی درس بیست و هفتم 💐🙏 ✅خب یادتونه که گفتیم تو هفت سالگی بچه جشن ادب بگیرید😉 چراااا؟ الان
#سبک_زندگی
ادامه درس بیست و هفتم 💐🙏
✅بین دختر و پسر تبعیض هست مگه نیست؟؟
🌀سن بلوغ دختر و پسر باهم فرق میکنه!!!
دستوراتشون هم باهم فرق میکنه...
ضمن اینکه پسر حالا کوچیک باشه یا بزرگ پدر باید به دختر بیشتر محبت کنه😘
✅باید بفهمه که پدر باید دختر رو غرق محبت کنه،پس فردا اگه زن گرفت یاد بگیره برای خانمش 😌
گرفتی چی شد ؟؟؟؟
🌀پسره اومده میگه حاج آقا من دچار بحران شدم؟!!
👈میگم چیه چی شده؟؟
🌀میگه خانمم منو دوست نداشته .. نداره!!!
✅پسرا رو عینه دخترا دارن بار میارن!!
🔶خب دوست نداشته باشه، مگه تو کی هستی؟
🌀زن گرفتی خانمت گفت خب من تورو دوست ندارم عیبی نداره ؛ باید بگی جلب میکنم محبت تورو،
مگه من کمبود محبت داشتم تورو گرفتم؟!
تورو گرفتم بهت محبت کنم..
حالا کم کم ان شاء الله عاشق منم میشی صبر کن..😊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام وقتتون بخیر و لحظات مملو از الطاف الهی 😊🌺
پاسخ به سوالی در مورد طرح قران خوانی روزانه 👇👇
سوال👈ببخشید اینایی که یه صفحه ختم روزانه دارن یادشون میره چه جزی بودند سوال میپرسن یه راحل براشون نداری که یادشون نره
پاسخ👈سلام بزرگوار
جز قرآن با تاریخ روزها یکی هست
مثلا امروز دوازهم هست باید هر کسی صفحات خودش رو از جز دوازدهم بخونه
بزرگواران تلاش ما خواندن روزانه صفحات قرآن هست ؛پس انشاءالله روزانه تلاوت بشه
سوالی بود در خدمتم 🙏
ممنون از همراهیتون 🥰
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست و چهارم فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست و پنجم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظة اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.»
می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریة نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینة مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همة ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانة ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14