eitaa logo
بهشت ثامن الائمه (ع)
1.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
39 فایل
اولین و بزرگترین مجموعه‌ی خودجوش مردمی،تربیتی و تشکیلاتی دختران در کشور، بهشت ثامن‌الائمه (جهان‌دخت) #کرج_تهران 🌺 پیج اینستاگرام https://www.instagram.com/m.beheshtesamen 🌺صفحه آپارات http://aparat.com/beheshtesamen 🌺خادمین کانال @seyyedeh213
مشاهده در ایتا
دانلود
بلاخره دخترم دنیا اومد ❤️ https://manvaketab.com/book/391572/
رونمایی از کتاب به قلم نویسنده توانا خانم قاسمپور مربی مجموعه بخشی از صحبت های ایشون رو در ادامه باهم گوش میدیم 😍 👇👇
هرچه قفل کتابی داشتیم، خواهرزاده‌ام به در محافظ زده بود تا از خانه خارج نشوم. بعد مدت‌ها از راه دور به دیدنم آمده بود و این رفتن چند ساعته به مراسم جشن نیمه‌ی شعبان را تاب نداشت. پسرک درکی از مراسم رونمایی کتاب نداشت. از صبح باهم قائم‌موشک بازی کرده بودیم. چندبار از پیدا نکردنم کلافه شده بود و خودم که نگرانی‌‌اش را از صدای خاله‌ پس کجایی؟! شنیده‌ بودم، زدم بیرون و سُک‌سُک کردم. درگیری این چند روز اجازه نداده بود روی رونمایی کتاب نمیری دختر بین رفقای موسسه‌ی برپا کننده‌ی اردوی کرمان تمرکز کنم. خواهرم خون دل‌خورد که محمد حاضر شد، اجازه‌ی آمدنم به جشن را صادر کند. قفل‌ها یکی یکی باز شد و همراه آزاده‌خانم و راحله‌خانم رهسپار جشن شدم. وسط حرف‌ها یاد متن امام‌زمانی افتادم که پارسال نوشته بودم تا توی جشن نیمه‌شعبان بخوانم ولی توی جشن سال قبل، زمان به خواندن متنم نرسید. با آزاده‌خانم و راحله‌خانم مشورت کردم که من این متن را بخوانم و راحله‌خانم از ماجراهای عجیب و غریب اردوی کرمان تعریف کند. متن ربطی به کتاب نداشت و شاید باید از این حضور ۴۰۰ تا دختر نوجوان حاضر در جشن برای بازار‌گرمی کتابم استفاده می‌کردم. شاید باید از اینکه دوسال به خاطر طنز نوشتن درباره‌ی حاج‌قاسم شب و روز استرس کشیدم و اگر دلگرمی استادم خانم غفارحدادی نبود، من زودتر از این‌ها جا زده بودم، تعریف می‌کردم ولی زمان برا گفتن این حرف‌ها زیاد بود. دیدم انصاف نیست. من از کتاب حرف بزنم و از غریبی آقایی که این همه سال منتظر باز کردن قفل‌های بین خودش و ما ایستاده، چیزی به زبانم نیاورم. بچه‌ها جلوی ورودی حسینیه را با بادکنک‌های صورتی، بادکنک‌آرایی کرده بودند، یاد حرف دوستم افتادم که می‌گفت با این کتابی که تو نوشتی مهر نویسنده‌ی صورتی روی پیشانی‌ات خورده. دلم خواست کمی از قاب صورتی خودم خارج شوم و نرگس مهربانانه اجازه داد پشت میز دمنوش و باقلوا بایستم و خوش‌آمد بگویم. سرویس‌ها یکی یکی رسیدند. پشت میز شلوغ شد و کلی دختر نوجوان امروزی ریخت آن‌طرف میز و همین من را برد به ۱۸ سال قبل که خودم آن طرف میز بودم. به ۱۸ سال قبل که تنها توی نشریه‌ی هیات مطلب صفحه‌ی امام‌زمانی را می‌نوشتم و هیچ‌کس توی مجموعه مرا نمی‌شناخت تا امروز که قرار بود ماجراهای خصوصی زندگیم نقل محافل خانه‌ها شود. داشتم سینی باقلوا را جابه‌جا می‌کردم که آزاده‌خانم آمد سراغم: محدثه برو تو الان نوبت رونمایی می‌رسه. اینجا چیکار می‌کنی؟! حس فرار از رونمایی داشتم، حس اینکه کاش محمد پشت همان قفل‌ها نگهم داشته بود و کارم به اینجا نمی‌رسید که جشن نیمه‌شعبان بچه‌ها دقایقی معطل من شود. بچه‌ها از راه دور و نزدیک آمده بودند، مولودی بخوانند و کف‌بزنند. بعضی شاید دو ساعت توی راه بودند تا محل جشن. نشستم گوشه‌ای از حسینیه که حالا دیگر پر شده بود و از هر طرف صدای خنده‌ی دخترها بلند بود. مهسا مجری برنامه بود، زیارت آل‌یاسین و قرائت قرآن که تمام شد از راحله‌خانم؛ مسئول اردوی کرمان، دعوت کرد پشت تریبون حاضر شود. نوجوان‌ها یک صدا کف زدند و راحله‌خانم با خنده شروع کرد که حسابدار یک شرکت بزرگ بوده که ماهیانه چندین میلیون حقوق کارمند‌هایش را حساب و کتاب می‌کرده ولی توی محاسبه‌ی عدد شرکت کننده‌گان اردو دچار خطای محاسباتی شده تا به‌جای ۴۰ نفر، ۶۰ نفر راهی کرمان شوند. نون کاف که آمد پشت تریبون بچه‌ها شدیدتر از قبل کف‌زدند. نون کاف از اغفال کردن بچه‌ها برای خریدن خوراکی‌ها گفت و از اینکه سخت با کتاب‌ها ارتباط می‌گیرد ولی یک نفس نمیری‌دختر را قورت داده پایین. ریحانه نوجوان‌ترین کسی بود که می‌خواست درباره‌ی کتاب صحبت کند، خودم پشت میز باقلواها گیرش انداخته بودم. ریحانه بنده‌ی خدا می‌خواست باقلوا بردارد و این وسط چون من را هم دیده بود از لذت خواندن کتاب حرف بزند. سریع مچ‌‌اش را گرفتم و گذاشتم توی دست کوثر (مسئول برنامه) که ریحانه کتاب را خوانده، توی اردو هم بوده. ریحانه هم از حال و هوای خوب کرمان و کتاب گفت و نوبت رسید به خودم‌. به کاشی‌های سبز قمربنی هاشم بالای محراب حسینیه نگاه کردم و از بین دخترهای نوجوان عبور کردم تا زیر کاشی‌ها. چندبار با نگرانی گوشی را روشن کردم و متن را پیدا کردم. اول تعجب را توی چشم چندنفر دیدم و بعد که جمله جمله خواندم و دیدم اشک مهمان چشم‌شان شده، خیالم راحت شد که در درآوردن اشک ملت موفق عمل کردم. متن که تمام شد دلم می‌خواست بقیه هم دست به قلم شوند و نمیری دختر بی‌خواهر و برادر نماند. مثلا کاش یکی حال‌و‌هوای سحرهای اردوهای دانش‌آموزی مشهد را می‌نوشت یا یکی از استرس‌های نرگس برای کم نیامدن باقلوا و پذیرایی زرشک‌پلوی آخر جلسه حرف می‌زد. یا از صبح دویدن‌های کوثر با دوتا بچه برای برگزاری مراسم جشن دخترانه‌ی البرز کاش جایی نوشته می‌‌شد‌.
📘 گزارش تصویری از رونمایی کتاب ؛ روایت سفر تعدادی نوجوان از همه‌جا‌بی‌خبر به کرمان به‌قلم خانم محدثه قاسم‌پور 🔖 با حضور محسن مؤمنی شریف رئیس سابق حوزه هنری، محمدرضا باقری مدیرعامل مؤسسه فرهنگی و هنری سوره هنر، نویسندگان مطرح کشور و اهالی رسانه. مشاهده و تهیه کتاب: 👇 https://manvaketab.com/book/391572/ 🛒 حضوری: قم خیابان معلم مجتمع ناشران طبقه‌ی هم‌کف فروشگاه نشر شهید کاظمی 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🆔 @nashreshahidkazemi