eitaa logo
بهشت زندگی
265 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
597 فایل
اخلاق.احکام.عقاید. مهدویت.شهدا.خانواده. انرژی مثبت.امید.تلاش فرزندآوری مطالب گوناگون مفید... ( قدرت ما به اندازه اتکاءمان به خداست.) ارتباط با خادم کانال : @h_salam لطفاکانال رو به دیگران معرفی نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسالی یکی از اعضا کانال👇👇 وقتی تازه عروسی کرده بودم، جاری‌م سه‌تا بچه داشت. اون روزا مُدِ فکر کردن این بود که «بچه کمتر، زندگی بهتر». منم پای همین شعار وایساده بودم. تو دلم می‌گفتم: «این زن اصلاً عقل نداره! نمی‌فهمه بچه خرج داره؟ اینا لباس می‌خوان، مدرسه دارن، دانشگاه دارن. دختراشو باید جهاز بده، پسرش که مرد شد، خرج عروسی‌شم با خودشه! تازه سیسمونی بچه‌هاشونو هم باید بده...» اما من تصمیم خودمو گرفته بودم. گفتم یه بچه. فقط یه‌دونه. پسر یا دختر فرقی نداره، مهم اینه که هم خوب تأمینش کنم، هم بذارم درست و حسابی درس بخونه، برای خودش کسی بشه. همیشه هم فکر می‌کردم از جاری‌م عاقل‌ترم، باکلاس‌ترم. اون برام شده بود نماد بی‌فکری. سال‌ها گذشت. دخترم شد هفده ساله. جاری‌م تا اون موقع شش‌تا بچه داشت. بازم همون دید قدیمی رو داشتم. بهش نگاه می‌کردم و تو دلم می‌گفتم: «این دیگه چیه؟» تا اینکه برای دختر من یه خواستگار پیدا شد. پسر خوب و ساده‌ای به اسم مرتضی. من از همون اول با این وصلت مخالف بودم. دلم نمی‌خواست دخترم باهاش ازدواج کنه. میخواستم ادامه تحصیل بده و برای خودش کسی بشه ولی دخترم...به قول قدیمی‌ها «یک دل نه، صد دل عاشقش شد.» حرف عاشقی دخترم افتاد سر زبونها و کار به حرف مردم کشید. گفتم اگه شوهرش ندم، آبرومو تو محل می‌بره. دیگه چاره‌ای نبود... ناچار به ازدواجش رضایت دادم... دل‌خوشی نداشتم ولی گفتم شاید قسمت همینه. شوهر کرد و چند سالی از زندگیش گذشت. یه روز دل‌نگران نشستم کنارش و گفتم: ـ مادر، چرا یه بچه نمیاری؟ این‌جوری زندگی‌تون سروسامون می‌گیره. با خونسردی گفت: ـ بچه جلو کار فعالیت و گشت و گذارمو می‌گیره. پوزخندی زدم. گفتم: ـ تو که حتی دیپلمتم نگرفتی، چه فعالیتی؟ لبخند زد، گوشی‌شو برداشت و گفت: ـ مامان، من تو اینستاگرام و تلگرام کلی دوست دارم. اونجا برام دنیاییه، دارم خوش می‌گذرونم. حرفی نزدم. دختر عموش، که هم‌سن و سالشه، هر دو سه روز یه بار می‌اومد سر می‌زد. اما دختر خودم؟ سرگرم دنیای خودش بود. من مونده بودم و همسرم. تنهای تنها... تنهایی، اونم وقتی پا به سن می‌ذاری، مثل بوی کهنگی دیوارا، می‌چسبه به جونت. اذیتت نمی‌کنه، اما می‌خورت. نفس‌تو کم می‌کنه، بی‌صدا، آروم، ولی مداوم... الان جاری‌م شیش‌تا بچه داره. ماشاالله، همشونم درس‌خون و باادب. سه‌تا دختر، سه‌تا پسر. هر کدومشون که ازدواج می‌کرد، چون تو یه خونه‌ی شلوغ بزرگ شده بودن، خودشونم بچه دوست داشتنو هر کدوم دو تا، سه تا بچه آوردند. خونه‌ی جاری‌م همیشه زنده‌است. صدای خنده، دویدن بچه‌ها، بوی غذا... شادی...میاد ولی خونه‌ی من؟ ساکت. سرد. یه سکوتی که گاهی می‌خواد خفه‌م کنه. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی به بیاد که بگم: ایکاش فریب اون تبلیغای به ظاهر قشنگ و فریبنده رو نخورده بودم. کاش حداقل چهار تا بچه داشتم، که الان دور و برم گرم بود. با هزار خواهش و التماس، بعد پنج سال دخترم یه بچه آورد... فقط یه‌دونه. الان جاری من دوازده‌تا نوه داره. من؟ فقط یه نوه. همون یکی که فکر می‌کردم باید همه‌چیز براش فراهم باشه. خونه‌م بزرگ بشه، ماشینم شیک بشه، راحت زندگی کنم... الان یه آپارتمان کوچیک دارم. شوهرم، که بازنشسته شده، یه وانت خریده و باهاش کار می‌کنه. اما جاری‌م؟ یه خونه‌ی سه طبقه داره. دو تا ماشین. یه پژو تاکسی برای شوهرش، که اونم بازنشسته‌ست و داره باهاش کار می‌کنه. یه سمند هم برای خودش داره. من اون موقع بهش می‌گفتم: ـ این همه بچه، چه‌جوری می‌خوای خرجشونو بدی؟ اون فقط یه جمله می‌گفت ـ روزی‌رسون خداست... اون موقع‌ها باورم نمی‌شد. اما امروز، با تمام وجودم می‌فهمم. الان، از ته دل حسرت می‌خورم... روزی رو خدا اندازه‌ی دل و وسعت زندگی آدم می‌فرسته...م کم بچه بیاری، روزیت اندازه‌ی همونه. زیاد بچه داشته باشی، روزیتم اندازه‌ی اون زیادیه می‌رسه. فقط باید به خدا اعتماد کرد... فقط همین.🌹 https://eitaa.com/beheshtzendegi