eitaa logo
بهشت زندگی
271 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
557 فایل
اخلاق.احکام.عقاید. مهدویت.شهدا.خانواده. انرژی مثبت.امید.تلاش فرزندآوری مطالب گوناگون مفید... ( قدرت ما به اندازه اتکاءمان به خداست.) ارتباط با خادم کانال : @h_salam لطفاکانال رو به دیگران معرفی نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
4.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال عمو فلاح(ویژه مربیان،مبلغان ،معلمان و ....) 👇👇👇👇 https://eitaa.com/amoofalah ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀چکار کنیم یک زندگی قشنگ داشته باشیم?? 🌸مادر اقتدار پدرخانه رو تامین کنه 🔻حجم پایین 🔻 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @kalateharabi ╰┅─────────┅╯ عضو شوید🤞🤞🤞 https://eitaa.com/beheshtzendegi
جمعیت2چهار گروه موافق فرزندآوری.mp3
زمان: حجم: 2.73M
🚨 پاسخ به شبهات مرتبط به جمعیت و فرزندآوری در ۲۰ قسمت ⭕️ قسمت دوم 🔶 ادله موافقین افزایش جمعیت 🔹 علت نگرانی جمعیت شناسان از کاهش جمعیت 🔸انحرافی به نام شیعه و سنی کردن بحث جمعیت 🔹 اطاعت از رهبری! آیا ما سربلندیم؟ 🔸 نقش دستورات اسلامی در فرزندآوری ✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی ❇️❇️❇️❇️❇️ کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1432485942C6eea8db2a4
. ☕️ 📚 خاکهای نرم کوشک این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهاربار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.» تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک .به اسمت در اومده بیا و بگیر.» می گفت:«نمی خوام.» «اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.» «عیبی نداره...» هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.میگفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.» آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.» تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، ایناهمه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح مانیستن.» وقتی هم که تنها شدیم، با غیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه . با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!» آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن.حسن،فرزند اولم، هفت ماهش بود.اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.» گفتم:« مواظب چی» گفت: «اولاً که خودت خونه بابام چیزي نخوري، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.» با صداي تعجب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!» به حسن اشاره کردم و ادامه دادم:«ناسلامتی بچه شونه.» https://eitaa.com/beheshtzendegi .