هدایت شده از بهشتیان 🌱
در اتاق به ضرب باز شد. ایستادم به مادری که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم.
_تو توی خونه ی پسر من چی کار میکنی؟
با ترس به امیر مجتبی چشم دوختم. رد نگاهم رو گرفت و به پسرش که شرمنده سرش رو پایین انداخته بود نگاه کرد.با انگشت من رو نشون داد حرصی گفت:
_پس این اون بهونه ایه که به خاطرش سینه چاک کردی باید خونه ی جدا بگیرم.
بغض توی گلوش رو نتونست کنترل کنه شروع به گریه کرد.
_بیست و هفت سال برات زحمت کشیدم که سرخود زن بگیری!
_مامان...
_اصلا نمیخوام صدات رو بشنوم. من دیگه پسری به اسم امیر مجتبی ندارم. برو تنهایی خوش باش.
از خونه بیرون رفت. امیر مجتبی عصبی نگاهم کرد.
_همین رو میخواستی! صد بار بهت گفتم به هانیه اعتماد نکن.
https://eitaa.com/joinchat/915932287Ceafdd829f7
#رمان_مذهبی
#انلاین