شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود
برگشتمسر خونه زندگیم. به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
اینجا هیچ کس شبیه حرف هایش نیست
اما تو تفسیر دقیق چشم هایت بودی.
از جان عزیز تر داشتیم که رفت ...
مسافر ۱:۲۰💔
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت404
💫کنار تو بودن زیباست💫
بعد از نماز صبح دیگه خوابم نرفت. از ذوق رفتن کیفم رو آماده کردم و حاضر شدم و منتظر موندم.
هر دو بیدارن. اگر سپهر بره بیرون گوشی جاوید رو میگیرم به مرتضی خبر میدم اما انگار قصد بیرون رفتن نداره
حرف از خرید و رستوران و امور مالی انگار خستهشون نمیکنه.
چند ضربه به در اتاق خورد و جاوید گفت
_غزال بیداری؟
فوری ایستادم که در رو باز کرد با دیدنم لبخند زد
_سلام. چه چادرش رو سر کرده
_سلام
_بیا صبحانه بخوریم
_من میل ندارم.صبحانهش رو که خورد صدام کن
_دیشب هم شام نخوردی. اینجوری نمیبرت بیا بیرون
این رو گفت و رفت.سپهر گفت
_بیداره؟
_بله. لباسش رو پوشیده. الان میاد
اصلا دلم نمیخواد باهاش همسفره بشم اما انگار چارهای ندارم. کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم. بی حرف سمت آشپزخونه قدم برداشتم
_علیک سلام
دلم نمیخواد جوابش رو بدم اما مرتضی حرفی زد که نمیتونم بهش بی اهمیت باشم. صداش توی گوشم پیچید
"جان مرتصی کوتاه بیا"
بدون اینکه نگاهش کنم آهسته گفتم
_سلام
وارد آشپزخونه شدم و روی صندلی نشستم و جاوید خندهی صداداری کرد و گفت
_چی میل دارید؟!
سوالی نگاهش کردم
_نشستی الان من میز رو بچینم
سپهر هم وارد آشپزخونه شد، آروم خندید و گفت
_اذیتش نکن جاوید. سه تا چایی میخوای بریزیها!
صندلی رو عقب کشید و نشست
چرا میخوان همه چیز رو طبیعی نشون بدن!
اخمهام رو توی هم کردم. جاوید چایی رو جلوم گذاشت و قبل از اینکه دست دراز کنم سپهر شروع به شیرین کردنش کرد.
اگر از ترس دانشگاه نبود الان اجازه نمیدادم به خیال خودش اینجوری محبت کنه. چند لقمه خوردم و ایستادم
_من سیر شدم
منتظر جوابی نموندم و از آشپزخونه بیرون رفتم و روی مبل نشستم. همهش میترسم تو لحظهی آخر بگه پشیمون شدم و نزاره برم
بالاخره بیرون اومد.
_جاوید به عموت بگو امروز منتظر من نباشن. کار دارم نمیام
_چشم. من خودم کارهاتون رو انجام میدم.
رو به من گفت
_پاشو بریم
هیجانم رو کنترل کردم و بدون اینکه ذوق از رفتنم رو نشون بدم ایستادم و سمت در رفتم.
اگر پیشنهاد وقت مناسب جاوید نبود امروز هم نمیتونستم برم.
سمتش چرخیدم
_بابت همه چیز ممنونم
خوشحال گفت
_نوش جونت. شوخی کردم. برو به سلامت
فکر میکنه برای صبحانه گفتم! جلوی سپهر نمیتونم علت تشکرم رو بگم. بعدا به خودش میگم
سپهر بیرون رفت و من هم بدنبالش
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
#صدقهاولماهقمریفراموشنشه
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود
برگشتمسر خونه زندگیم. به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣 شبِ آرزوها نمیخواد از خدا بخوای ببخشدت!
یه کار مهمتر داری!
#کلیپ| #استاد_شجاعی
منبع : لیلةالرغائب
@ostad_shojae I montazer.ir
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود
برگشتمسر خونه زندگیم. به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت145
🍀منتهای عشق💞
این مدل نگاه کردن علی بیشتر باعث خندم میشد. باز هم در برابر کل کل کردن با من باخت.
شروع و عوض کردن لباسهام کردم صدای دایی رو شنیدم
_رویا کجاست؟ با اونصدای خحدهی قشنگش
_ الان میاد.رفت لباسش رو عوض بکنه
_دایی با صدای بلند گفت
_ رویا بیا. تو با لباسهای کثیف و پارهپور هم خوشگلی. بیا نمیخواد برای ما کلاس بزاری
سحر خندید خدا رو شکر انگار روابطشون بهتر شده. در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم نگاهم به دایی خورد از اینکه میخندهم حسابی خوشحاله
هر دو دستش رو برای آغوش من باز کرد چند روزیه ندیدمش و من هم دلتنگم.
رو به سحر سلامی دادم و سمت دایی رفتم.
نیم نگاهی به علی انداخت و گفت
_آقا با اجازه
خندید و من رو توی آغوشش گرفت روی سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت
_ چی به این گفتی باز اخماش تو همه؟
نگاهی به علی انداختم اصلاً اخم نداره باید از فرداها بترسم که میخواد تلافی کنه. دایی میخواد بهم یه دستی بزنه
_چیزی بهش نگفتم!
_نگو من خودم تا ته شب تهش رو در میارم. الانم برو یه سینی چایی بیار که خیلی خستم
ازم فاصله گرفت
_ چشمیگفتم و سمت سحر رفتم باهاش روبوسی کردم و تعارف کردم تا روی مبل بشینه.
سحر ناراحتی به چهره نداره پس از اینکه دایی با من با محبت رفتار کرد ناراحت نشد.
وارد آشپزخانه شدم چایی ریختم و کنار سینی که از قبل از اومدنشون، آماده کرده بودم و توش قند و نبات رو گذاشته بودم گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
چایی رو روی مبل وسط گذاشتم و کنار سحر نشستم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود
برگشتمسر خونه زندگیم. به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🎤مادحین | اخبار، عکس و فیلم و حاشیه از مادحین گرانقدر
•••
عکس و فیلم قدیمی از تمام مداحان
•••
🔅زندگینامه
🔅عکس
🔅خبر
•••
https://eitaa.com/madehin_ir
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠لینک دعوت به کانال ما:
https://eitaa.com/joinchat/980550318Cf2ebab798a
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب آرزوها
همین آرزومه
ببینم ضریح حسین(ع) روبهرومه...
#لیله_الرغائب #ماه_رجب
هدایت شده از حضرت مادر
#ولادتاماممحمدباقر(ع)
#ختمصلوات
به نیابت از
#شهدایمقاومت
#شهیدحاجقاسمسلیمانیوهمراهانش
هدیه به
#آقااماممحمدباقر(ع)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل
#نابودیآمریکا
#نابودیصهیونیست
#حاجترواییهمگی
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود
برگشتمسر خونه زندگیم. به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴کمک #فوری به مادر و پسر معلولش!
مادر پیری به همراه فرزندش توی یکی از محلات حاشیه نشین زندگی میکنند؛ متاسفانه شرایط خوبی ندارن و مدتیه نتونستن داروهایی که لازم دارن تهیه کنند. قبلا این مادر بزرگوار کارگری میکردن که بخاطر سرمای شدید و کهولت سن الان توان کار هم ندارند.
برای کمک به این مادر و پسر با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
■
6037997599856011■
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🎴شب جمعه است و میتونید خـــیرات، نذورات و صـدقهی اول ماه قمری رو به نیت این خانواده واریز کنید.
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ گزارش کمک به این خانواده رو از طریق لینک زیر پیگیری کنید. 👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
من عبدالله دمیرچی #پسر_خان_بزررگ روستا، عاشق دخترخان روستای بغلی شدم ولی از بد روزگار اون دختر عاشق ی رعیت پا پتی شد و علیرغم مخالفت پدرش شبانه باهاش فرار کرد. از اونروز از روستا زدم بیرون رفتم شهر، عاشقش بودم، ولی کینهشو به دل گرفتم. ازدواج کردم، ولی همیشه عکسش داخل جیبم بود، بیست سال عشقشو همراه داشتم و برای فکر نکردن بهش فقط کار کردم اینقد کار کردم که شدم یکی از بزرگترین کله گندههای شهر که کافی بود فقط دستور بدم تا هرکاری که دلم میخواست در چشم برهم زدنی انجام بشه سالها گذشت پسرم بزرگ شد زمان ازدواجش رسید و وقت انتقام من!!!!
رفتم روستا فهمیدم فوت کرده شوهرشم از کوه افتاده فلج شده دخترشم چوپونی میکنه با مقداری پول دخترشو از پدرش خریدم و به عقد پسرم دراوردم سر سفرهی عقد پسرمو بلند کردم گفتم الان وقتشه......!😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679
پدرم منو پیشکش خان کرد؟😭😢
شب عروسی خواهرم،پدرم با عجله اومد سراغم و گفت: باید بجای خواهرم، به عقد خان دربیام !😳 منو بجای خواهرم نشوندن سر سفره عقد😢
داماد که تورم رو بالا زد در گوشم چیزی گفت دنیا رو سرم خراب شد......
https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b
واااای بیچاره دختره قبرشو با دست خودش کند😭
﷽
رَغائب به معنای آرزو نیست!
بلکه شب رغبتهاست، یعنی از خدا بخواید رغبتهای یک سال شما رو به بهترین سمت ، هدایت و اصلاح کنه.
فَاستبقوا الخیرات بشیم، بالاترین خیرات زمینه سازی ظهور مولاست، که باید به سمتش سبقت بگیریم.
امشب از خدا زیاد بخواید
دعا کنید و کنارش یادتون باشه
التماس به خدا یعنی عزت
اگر مستجاب بشه میشه نعمت ،
در غیر این صورت میشه حکمت... 🦋
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#لیله_الرغائب
هدایت شده از حضرت مادر
#صدقهاولماهقمریوشبجمعهفراموشنشه
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت404 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از نماز صبح دیگه خوابم نرف
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت405
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی صندلی جلو نشستم و در رو بستم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
هر دو سکوت کردیم و اینسکوت رو صدای اهنگ گوشی سپهر از بینبرد.
انگشتش رو روی مانیتور جلوی داشبوردش زد و گفت
_چیه سروش؟
_سلامدایی. صبحتون بخیر. دایی جاوید گفت امروز نمیاید!
_سلام. اره نمیام
_ببخشید دایی ولی امروز با رئیس اون شرکتی که تلاش داشتیمباهاشون قرارداد ببندیم جلسه دارین.
_سروش من کار دارم. به سعید گفتم میاد
_دایی، دایی سعید نمیتونه!
_تو هستی خیالم راحته. سروش من کار دارم نمیتونم بیام. کاری نداری؟
_نه. خداحافظ
جواب خداحافظیش رو داد و تماس رو قطع کرد. و بعد از چند لحظه گفت
_خیلی دوست دارم تو هم تو رستوران خودمون مشغول شی
_من هیچ علاقهای به کار تو رستوران ندارم
_مزون لباس عروس دوست داری؟
فکر کنمداره مسخرهم میکنه
_از آشپزی کردن که بهتره!
آروم خندید
_تو رستوران مدیریت یه بخش رو میخوام بهت بدم.
چقدر خراب کردم! خونسرد به بیروننگاه کردم
_کار اونجا با رشتهی تحصیلیم همخونی نداره
_بخش مدیریت مالی...
کمی فکر کرد و گفت
_البته به علاقه هم هست. مزون دوست داری کمک میکنم مزون بزنی
ماشین رو جلوی دانشگاه نگهداشت
_من برای شروع کار نیاز به کمک هیچکس ندارم. از صفر شروع کردن رو از بچگی یاد گرفتم
برای اینکه عذاب وجدانش رو زیاد کنم سایه بان جلو رو پایین کشیدم و انگشتم رو روی لکهی کبودی کمرنگی که کنار لبم بود کشیدم و متوجه نگاه سنگینش شدم و احساس موفقیت کردم.
دستمرو خوند و خودش رو خونسرد نشون داد
_همینجا میمونم تا کلاست تموم شه. زود بیا
دستگیرهی در رو کشیدم و پیاده شدم
سمت دانشگاه رفتم و بغض بدی گلوم رو فشار داد.چی فکر میکردم و چی شد.
با صدای نسیم سمتش چرخیدم.
_غزال!
انقدر از دیدنم هیجان داره که بغصم رو فراموش کردم و بغلش کردم
_سلام. دخترخوبی؟ یهو چرا غیبت زد؟!
جواب سلامش رو دادم و ازش فاصله گرفتم
_غیبم نزد. سپهرمجد اومد به زور بردم
_پدرت رو میگی!
انقدر با تعجب گفت که معذبم کرد و درمونده نگاهش کردم.
_الان دیدم از ماشینش پیاده شدی! پسرخالهت چی شد
غصه دلم رو گرفت
_یه لحظه گوشیت رو میدی بهش زنگ بزنم؟
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت
_شارژ نداری؟
گوشی رو گرفتم و ناراحت گفتم
_نه گوشیم رو گرفته قصد دادن هم نداره
با تعجب نگاهم کرد
_وا! چرا؟!
حرفی نزدم و همزمان که سمت سالن میرفتیم شمارهی مرتضی رو گرفتم اما هر چی بوق خورد جواب نداد. صفحهی پیامها رو باز کردم براش نوشتم
"سلام. غزالم. مرتضی من اومدم دانشگاه. سپهر جلوی در وایستاده که نتونم جایی برم. کاش میاومدی از دور ببینمت "
پیام رو ارسال کردم و گوشی رو به نسیم دادم. وارد کلاس شدیم و سرجام نشستم
_اگر زنگزد گوشی رو بده بهم
با سر تایید کرد و موسوی وارد کلاس شد و نگاهی بهم انداخت و نشست.
تنها چیزی که توی این روزهابرام اهمیت نداره موسویِ. کاش یه اتفاقی میافتاد که میشد با سپهر برنگردم.
بعد از تمومشدن کلاس دوم نا امید وارد حیاط دانشگاه شدم
_غزال تو چرا اینجوری شدی؟!
آهی کشیدم
_مرتضی زنگ نزد؟
_نه چند بارم چککردم. پیام هم نداده.
بغض دار گفتم
_زنگ زد بگو شاید شب با گوشی جاوید بهت زنگ زدم
_جاوید کیه!
آهی کشیدم و به سپهر که جلوی ماشینش ایستاده بود نگاه کردم
_پسرش
نگاهش سمت سپهر رفت
_زن داره؟!
سپهر عینکش دودیش رو برداشت و با چشم اشاره کرد زودتر سوار ماشینش بشم.
_داشته.من دیگه باید برم. مرتضی رنگ زد بهش بگو خیلی منتطر بودم.فردا میبینمت
_باشهعزیزم. از فردا که تعطیله!
سوالی نگاهش کردم
_آخر هفته امتحانا شروع میشه. جلسهی اخر بود. فردا هم میلاد حضرت زهراست. روز مادر
غمگین آهی کشیدم
_نمیدونستم. انقدر درگیری ذهنی دارم که فراموش کردم
_منتظرته. برو به سلامت
خداحافظی گفتم و سمت سپهر رفتم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود
برگشتمسر خونه زندگیم. به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
دستم رو کشید و کنار گوشم گفت: آخه وقتی یه فرشته توی خونه آدمه، مگه میشه آدم ازش چشم برداره و بره.
خجالت رو کنار گذاشتم.
_ اگه این فرشته قول بده، همین جا بمونه چی؟
_ حالا چاییم رو بخورم، بعد روش فکر میکنم. البته اگه تا اون موقع، خود فرشته رو نخورده بودم.
_ پویا داره نگاه میکنه، دوباره میره به این و اون میگه آبرومون میرهها.
- این کره خر هیچ وقت یه جا بند نیستا، اونوقت الان نیم ساعته اونجا نشسته، داره من و تو رو نگاه میکنه. باید براش زن بگیرم، زیادی مزاحمت ایجاد میکنه. یه دختر خوب سراغ نداری؟ یکی مثل خودت...
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
مجبور به ازدواج شدم، با مردی که یه بچه داشت و هیچ شناختی هم ازش نداشتم.
چند وقتی ازش فاصله گرفتم ولی دیگه بس بود ... زندگی آروم حق هر دومون بود.
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شب مهمونی پاگشای خواهر شوهرم بود که اون اتفاق افتاد!
من و شوهرم دوسال میشد که ازدواج کردیم و من زن دوم عماد بودم ولی باز هم هیچ چیز از ارزشم کم نشده بود و بهم احترام میذاشتن.
شوهرم یه برادر دکتر و یه خواهر داشت که خواهرشو بشدت دوست داشت! طوری که گاهی حس میکردم چیزی بیشتر از رابطهی خواهر و برادری با هم دارن.. همیشه وقتی خواهر شوهرم از حموم میومد شوهرم چشمش رو می بوسید و میگفت: عافیت باشه!
زن دوم بودم و به خودم جرئت نمیدادم چیزی بگم!
بالاخره خواهر شوهرم بعد از پنجسال نامزد بودن ازدواج کرد و عروسی گرفت. خیالم راحت شده بود که شوهرم دیگه محبت هاش بهش تموم شده اما!
اونشب پاگشای خواهر شوهرم بود که خونهی مادرشوهرم بود! منم دعوت بودم و حسابی به خودم رسیدم!
شاید حرفم تهمت باشه اما همش حس میکردم خواهر شوهرم، زن اول شوهرمه!!
من تا حالا هووم رو ندیده بودم و موقع ازدواج هم گفته بودن زن اول عماد خان جزام گرفته و جادو جنبل کردن.. جن تو جلدش رفته و فرستادنش روستا!
من هم که از خدام بود با مرد خوش تیپ و جذابی مثل عمادخان ازدواج کنم زیاد پیگیر نشدم! چون پولدار بودن خانوادم هم عیب نذاشتن و نگفتن دخترمون زن دوم میشه و سریع ازدواج کردیم.
شوهرم شبها نزدیکم نمیشد!
میگفت من هنوز عاشق زن اولمم، مراعاتم رو کن.
بعد از دوسال هنوز دختر بودم و دلشکسته...
از مردی که عاشقش بودم فقط یه جسم کنارم بود و نداشته بودمش! شبها روی مبل میخوابید و من روی تخت...
وقتی از مراسم پاگشای با شکوه خواهر شوهرم برگشتیم خونه، شوهرم گفت من میرم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم و بیام!
تعجب کردم... آخرین بار؟؟
چیزی نگفتم و سر تکون دادم. عماد خان که رفت منم از خستگی بیهوش شدم و خوابم برد...
نصفه شب بود که با سردرد و بدن کوفتگی از خواب بیدار شدم که با دیدن خواهرشوهرم بالای سرم جیغ زدم اما دیر شده بود و ...📵
ادامه رمان لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/248316831Cea7a3e3281