بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت186 🍀منتهای عشق💞 روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به ساعت افتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت187
🍀منتهای عشق💞
باید به خاله هشدار بگم. ایستادم، سمت در رفتم . قلبم تند میزنه. وای از روزی که علی بفهمه. دوست ندارم علی رو ناراحت کنم، اما نمیتونم اجازه بدم که خاله هم اذیت بشه.
به آرومی از پلهها پایین رفتم و به سمت اتاق خواب خاله رفتم. در زدم و بعد از چند ثانیه، صدای نگران خاله رو شنیدم
_کیه!
_منم رویا
انگار خیالش راحت شد
_بیا تو!
در رو باز کردم و وارد شدم. خاله با چهرهای متمرکز و مشغول به کاره. پارچهها دورش پخش شدن و چرخ خیاطی به آرومی کار میکنه
_سلام خاله
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_سلام چرا بیداری!
_ میتونم باهاتون صحبت کنم؟
هرچی تلاش کردم آروم باشم انگار فایده نداشته و توی چهره اضطرابم رو نشون دادم
خاله نگاهی بهم انداخت و چرخ رو خاموش کرد.
_ چی شده؟
علی فهمیده که دارید توی خونه کار میکنید."
چهرهش به یکباره تغییر کرد. شوک و استرس توی چشماش ظاهر شدو دستش رو به صورتش گذاشت.
_چه خاکی تو سرم بریزم!
جلو رفتم و کنارش نشستم.
_دور از جونتون.
نگاهم رو توی صورتش که سوالی و درمونده بهم خیده بود چرخوندم
_ باید احتیاط کنید
به پارچههایی که از روز اولی که دیدمشون، تا الان نصف شدن و گوشه اتاق خواب چیده شدن اشاره کردم
_به نظرم اینارو که تولیدی گرفتید، پس بدید. اینطوری میتونید بگید فقط برای اونا بوده اونم چون خیلی اصرار کردن. بعد هم دیگه کار نگیرید
خاله با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
_ نه، رویا! من به درآمدش نیاز دارم. نمیتونم این کار رو بکنم. این پول برای من خیلی مهمه.
_ولی خاله، اگر علی بفهمه، نمی ذاره ادامه بدی
درمونده گفت
_نمیخوام دستم تو جیب بچهم باشه
_دست شما تو جیب علی نیست اون همه محبت اون همه ایثارو فداکاری باید پاسخ داده بشه یا نه! علی وظیفشه خرج مادر و برادرش رو بده. خاله من میدونم شما به خاطر وامی که برای رضا گرفتید مجبورید بیشتر کار کنید. اما الان که رضا دیگه به حرف مهشید گوش نمیکنه و درآمدش مال خودشه، میتونه و توانایی پرداخت اقساطش رو داره. به نظر من دیگه کار نکنید همینجوری یه ذره یه ذره شخصی دوزی کنید که باعث دلخوری تو خونه هم نشه
خاله فکری کرد و گفت
_ در اتاق خواب رو قفل میکنم. این تنها راهیه که میتونم از این وضعیت دور بمونم.
_آره، شاید این بهترین کار باشه. ولی بلاخره میفهمه
_تو دلم رو خالی نکن. الانم بلند شو برو بالا بگیر بخواب که صبح خواب نمونی. برای ظهر هم ناهار نذار پدربزرگت اینا قراره به سلامتی از سفر بیان.
از صبح همه میریم خونه خودشون کارها رو بکنیم.
همونجا ناهار میذارم بیا اونجا بخور
خاله قانع بشو نیست لبخندی زدم ایستادم خداحافظی گفتم و از اتاق بیرون رفتم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف میرفتم خونهی خواهرم و دلبری میکردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد...
از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم. دلم نمیخواست هیچ کس من رو ببینه
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🔔 عاشقان علی (ع)!! این قاب مخصوص شماست! 🔔
✅ بگید از طرف کانال ما هستید ۱۰ درصد تخفیف بگیرید🌹
✨ مشاهده همه قاب ها ✨
مشکات دکو | تلفیقی از هنر و ارادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅آموزش کودکانه سورههای منتخب قرآن کریم
🔅سرودهای قرآنی و پیامهای قرآنی بصورت تصویری،گرافیکی و جذاب
🔅تولید کننده فلش آلبوم قرآنی سُرودستان
🍃 وکلی محتوای کودکانه در کانال مجموعه«سُرودستان»
🔻همین الان عضو بشید🔻
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1923153921C4fc44de1cf
💥آشنایی با چهارده معصوم،قرآن،نماز،
حجاب،نعمتهای خدا ، پدر و مادر و ...
💠 سُرودستان ، دوست خوب کودکان
👇عضویت در کانال 👇
💠 @soroodestan
هدایت شده از تبلیغات گسترده اورجینال
دختره محض مسخره کردن پسره مذهبی حرفی زد که باعث شد خودش ضایع بشه و🤣😍
آش و به سمت محمد یاسین گرفتم و گفتم:حاجی ترقه بالله
محمد یاسین آش از دستش افتاد و افشین نگاهی بهم انداخت
شونه ای بالا انداختم که افشین بلند زد زیر خنده و محمد یاسین سرش و تو یقه اش فرو برد و خندید
افشین دستش و به سمت محمد رفیقش گرفت و بلند گفت:ممد بیا منو ببر که پوکیدم،جکی جان میگه ترقه بلله
متعجب گفتم:زهرمار،ترقه بالله کلمه ای است که به افراد ریش دار مذهبی گفته میشود، نفهمی یا خودت و زدی به نفهمی؟
افشین خم شد و مشتاش و به زمین کوبید و هر هر خندید و محمد یاسین خندهاش شدت گرفت....
https://eitaa.com/joinchat/3906798195Ced2e2a761a
محمد یاسین پسری مذهبی و سر به زیر که عاشق یه دختر قرطی میشه و خانوادش با ازدواجشون مخالفت میکنن و خونشون و عوض میکنن تا این دوتا با هم چشم تو چشم نشن...
و محمد یاسینی که از حرص خانوادش تبدیل میشه به یه پسر جذاب و خشک به دور از رفتار مذهبی!
و اما یاسمن...
دختر قرطیمون که به یاد عشقش تبدیل شده به یه دختر آروم و چادری که هزار برابر زیباترش کرده و بدتر از قبل افتاده به جون دل محمد یاسین... 🥲🔥
https://eitaa.com/joinchat/4076011747Cda1df01f58
هدایت شده از دُرنـجف
گویی که در خلقت عباس
خدا از افق ‹ احسن الخالقین ›
خویش هم فراتر رفته است
و عباس را چون نشان افتخاری
بر سینه ‹ احسن الخالقین ›
خویش آویخته است.
📚سقای آب و ادب
#میلاد_حضرت_عباس (علیه السلام)
هدایت شده از حضرت مادر
شب ولادت علمدار حسین اسٺ
ولادت گل فاطمہ سردار حسین اسٺ
لبخند بہ لبهاے مَلڪ، گل ڪند هر دم
زیرا همہ دم خنده بہ رخسار حسین است
#ولادت😍
#ختمصلوات
هدیه به
#بابالحوائجحضرتعباس(ع)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل
#نابودیآمریکا
#نابودیصهیونیست
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریوخوشبختیجونا
#حاجترواییهمگی
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#باب_الحوائج✨❣️
#ولادت_حضرت_عباس(ع)✨❣️
#مبارڪـباد✨❣️
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف میرفتم خونهی خواهرم و دلبری میکردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد...
از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم. دلم نمیخواست هیچ کس من رو ببینه
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
- تو این هشت سال چرا نگرانم نبودی؟
پلک زدم و اشکم پایین چکید.
- اینقدر که نگران نرگس بودی، نگران منم بودی؟ این همه که فرستادی دنبال اون، دنبال منم فرستادی؟ رفتی دنبال عشقت که کجا بوده این هشت سال. من کجای زندگیت بودم؟
اشکم رو پاک کردم.
-گیتارتو شکستی که چرا عشقت ولت کرده، برای من چی شکستی که الان مدعی امنیتمی؟
-قولمو شکستم، قول داده بودم که دیگه هیچ وقت گیتار نزنم، ولی به خاطر تو زدم، خوندم...
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
هشت سال به جرم نکرده زندان بودم، بعد از آزادیم همه چیزهایی رو که با اون پاپوش از دست داده بودم بدست آوردم، فقط یکیش مونده بود، سپیده...
دختری که به من وصل بود و ازم فراری
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689