بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت420 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد رستوران شدیم. از دیدن ا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت421
💫کنار تو بودن زیباست💫
در اتاقی که جاوید گفته بود رو باز کردم و داخل رفتم.
اتاق بزرگی که دو تا میز دو طرفش بودو تمام وسایلش از چوب قهوهای رنگ براق.
خواستم روی مبل بشینم که چشمم به تلفن روی میز افتاد. محتاط به در نگاه کردم
شاید بشه از اینجا به مرتضی زنگ بزنم. سمت میز رفتم و با استرس گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم که صدایی از پشت سرم باعث شد تا گوشی رو سرجاش بزارم
_قطعه.
سر چرخوندم و با دیدن پسری کتو شلواری و مرتب و خوش چهره، اخمهام توی هم رفت و لبخند زد و گفت
_تو غزالی؟!
با همون اخم گفتم
_به شما چه ربطی داره. برو بیرون
ابروهاش بالا رفت و لبخندش پهن تر شد
_اینجا اتاق منِ
پس چرا جاوید گفت بیام اینجا! با همون لحن قبلیم گفتم
_جاوید گفت اینجا منتظر بمونم
در رو بست و سمتم اومد
_اتاق جاویدم هست. تلفن من قطعه. باید با اون یکی زنگ بزنی
_میرم بیرون منتظرش میمونم
سمت در رفتم
_اتاق دایی اخرین درِ
سرچرخوندم و نگاهش کردم.پس سروش اینه.
دکمهی کتش رو باز کرد و روی صندلی نشست
_دایی مهمون داره. اگر بخوای میتونی همینجا منتظر جاوید بمونی. اگرم نه که فکر نکنم دایی با رفتنت مشکل داشته باشه. برو اتاق خودش
نگاهم رو ازش گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. نه دلممیخواد با پسر اون زن نحس تو یه اتاق تنها باشم نه دوست دارم برم پیش سپهر.
به دیوار تکیه دادم و به در آسانسور خیره موندم. کاش جاوید زودتر بیاد
در اتاقی باز شد و سپهر با اخمهای تو هم نگاهم کرد
_تو چرا اینجایی!
نگاه ازش گرفتم و جوابش رو ندادم
سمتم اومد و کمی هول برم داشت.تکیهم رو از دیوار برداشتم و نگاهش کردم. نگاهی به اطراف انداخت
_جاوید کجاست؟
_گفت تو اتاق باشم تا بیاد ولی یکی اومد من نتونستم اون اتاق بمونم
_کسی بالا نمیاد!
_فکر کنم پسر خواهرته
دستش رو روی بازوم گذاشت
_بیا اتاق خودم.
به ناچار باهاش همقدم شدم
_فقط مهمون دارم. بشین تا بره
وارد اتاق شدیم . مردی که روی مبل نشسته بود به احترامم ایستاد سلامی گفت و خیلی سرد جوابش رو دادم. سپهر به مبل گوشهی اتاق اشاره کرد و گفت
_بشین اینحا بابا جان. الان کارم تموم میشه
جوری وانمود میکنه که انگار خیلی صمیمی هستیم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت421 💫کنار تو بودن زیباست💫 در اتاقی که جاوید گفته بود رو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت422
💫کنار تو بودن زیباست💫
نشستم و تکیه دادم. چشمم افتاد به مانیتور بزرگی که روی دیوار بود با دوربین از اینجا کل رستوران رو میبینه. گوشهی تصویر راهرویی که توش منتظر جاوید بودم رو دیدم. پس از اینجا متوجه شده که تو راهرو ایستادم.
تو هیچ کدوم از تصاویر خبری از جاوید نیست. مرد ایستاد و سپهر گفت
_از بابت مجموعهی ما خیالتون راحت باشه
_نگرانیم به خاطر قرار داد اول بود که لغوش کردید، اما الان سو تفاهم ها برطرف شد
سمت در رفت و سپهر هم دنبالش
_شما هر کاری داری به سروش یا بهرام بگو
_کاش من رو با آقاجاوید طرف میکردی
_جاوید مسئولیتش چیز دیگهایه.
در رو باز کرد
_پس سفارش ما رو به آقا سروش بکن. یکم بدقلقِ
سپهر خندید و دست مرد که سمتش دراز بود رو گرفت
_بروی چشم
مرد خداحافظی گفت و بیرون رفت. سپهر در رو بست و سمت میزش رفت. گوشیش رو برداشت و شمارهای گرفت و بعد از چند لحظه گفت
_سروش بیا اینجا
گوشی رو سرجاش گذاشت رو به منگفت
_جاوید کجا رفت؟
پشتچشمی براش نازککردم و نگاه ازش گرفتم. چند ضربه به در اتاق خورد و باز شد و سروش داخل اومد.
_جانم دایی
_منوچهری اینجا بود. دوباره قرار داد بست.
_دایی با اینا نمیشه کنار اومد. رو هر فاکتور یکی دو تومن کممیکنه
_سروش به جز فسخ قرار داد یه راه حل دیگه پیدا کن
_شما بگید چیکار کنم!
کمی تند گفت
_اگر قرار بود من بگم پس تو اینجا چیکار میکنی؟
سروش نیم نگاهی به من انداخت و سربزیر گفت
_چشم
_برو ببین جاویدکجاست بگو بیاد اینجا
با سر تایید کرد و از اتاق بیرون رفت
پشت میزش نشست دفتر بزرگی رو باز کرد و از شروع به خوندن کرد.
نگاهی به سرتاپام انداختم. لباس های من بد نبود اما توی این دم و دستگاه با سرو وضع قبلم شبیه بچه گدا بودم.
پنهانی سپهر رو نگاه کردم. اگر تنهام نمیذاشت و کنارم بود چه زندگی رویایی باهاش داشتم.من که حسی جز تنفر بهش ندارم ولی جاوید با تمام بداخلاقیها و زورگویشش چقدر دوستش داره.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت423
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای در اتاق بلند شد و به مانیتور نگاه کرد و با دیدن جاوید پشت در، اخمهاش توی هم رفت.
_بیا تو
در باز شد و جاوید در حالی که نوشابهای توی یک پیشدستی، دستش بود داخل اومد. سپهر بی مقدمه گفت
_چرا خواهرت رو تنها گذاشتی؟ مگه من بهت نگفتم کنارش باش
جاوید حق به جانب نوشابه رو بالا اورد
_گفت یه نوشیدنی میخوام رفتم براش بیارم
_اینجا مگه پیش خدمت نداره که تو رفتی بعد مگه ما بالا...
_آخه بابا الان که نیستن! یه ساعت دیگه میان. اونایی هم که هستن هر کدوم کار دارن
برای اینکه جاوید رو نجات بدم گفتم
_دستت درد نکنه. خیلی تشنهم بود
نگاه چپچپش رو از من به جاوید داد و به گوشهای اشاره کرد
_توی اون یخچال همه چی هست!
نگاهمسمت جایی که اشاره کرد رفت. اونجا که یخچال نیست! جاوید دستی به گردنش کشید و گفت
_تو اتاق خودمون نبود
سپهر چند ثانیهای خیره نگاهش کرد و گوشی رو برداشت و شمارهای گرفت
_سروش از اتاقتون یه بطری آب بیار اینجا
گوشی رو سرجاش گذاشت و جاوید پیش دستی رو جلوم گذاشت و تچی کرد و همزمان در اتاق باز شد و سروش با بطری آب معدنی داخل اومد.
_دایی زنگ زدم به شرافت گفت صبح زود سرویس یخچال های بالا رو چک کرده. چرا این اتاق آب نیست!؟
نگاه طلبکار سپهر روی جاوید موند. این مسئله اصلا مهم نیست! چرا انقدر پیگیره؟!
جاوید سربزیر گفت
_نمیخواستم ناراحتتونکنم. شهاب سر اون قرار دادی که دیروز نوشتن تو دفتر با مرده دست به یقه شده
سروش با تعجب گفت
_کی؟
_بیست دقیقه نمیشه. پایین قبل از اینکه غزال رو بفرستم بالا یکی گفت سروش نیست تو بیا. رفتم دفتر
سپهر گفت
_چی شد؟
جاوید نفس سنگینی کشید و با احتیاط گفت
_هیچی، گفتن میرن جای دیگه قرار داد میبندن
_شهاب رو بگید بیاد بالا
جاوید و سروش به هم نگاه کردن و سپهر با غیظ گفت
_سروش مگه بهت نگفتم برای قرارداد میان پایین باش.
_دایی من رفته بود انبار...
_تو وظیفهت چیه؟
انقدر خیره نگاهش کرد که سروش هم مثل جاوید سربزیر شد
تن صداش رو بالا برد
_دیگه قرار داد ها با خودمه. برید بیرون بگید شهاب هر جا هست بیاد بالا
من جای این دو تا ترسیدم! هر دو چشمی گفتن و سمت در رفتن. مضطرب نگاهش کردم و آهسته گفتم
_منم برم؟
از خشکی و عصبانیت نگاهش گرفت و رو به من گفت
_هر کاری دوست داری بکن. میخوای بشین میخوای برو پیش جاوید
فوری ایستادم و سمت در رفتم
پشت در نیمه باز اتاق ایستادم. چه حس بدی دارم. سروش عصبی گفت
_این شهاب آخر حماقته
_ناراحت نباش. بابا وقت نداره قرار داد ها رو با خودته
در اتاق رو هل دادم و مظلومبه جاوید نگاه کردم. لبخندی زد و جلو اومد
_بیا تو بشین. از شانست چه روزی هم اومدی.
_نمیشه بریم؟
آهسته خندید
_جرئت داری برو بهش بگو میخوام برم.
روی مبل نشستم و نگاهم سمت سروش رفت. به خاطر حضور من سکوت کرده. چقدر با شخصیتِ. اخلاقش من رو یاد امیرعلی میندازه.
پارت زاپاس
کل رمان ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت424
💫کنار تو بودن زیباست💫
جاوید گفت
_سروش همه میدونن تو چقدر زحمت میکشی...
_ناراحتیم از این نیست. به دایی حق میدم.از شهاب موندم. الان کجاست؟
_پایینِ. بهش پیام دادم بیاد بالا
_خسته شدم از دستش. هی من درست میکنم اون خراب.
_پیش اومده دیگه ناراحت نباش
_ناراحتم جاوید! نوشتن چند تا قرار داد برای دایی خیلی مهم بود. من به زحمت تونستم اینا رو پیدا کنم. انقدر رفتم اومدم تا تونستم بنویسم.
در اتاق باز شد و شهاب داخل اومد. هر دو دلخور نگاهش کردن
_عمو کجاست؟
جاوید گفت
_اتاق خودش. برو منتظرته
مضطرب نگاهش بین سروش و جاوید جابجا شد
_بابام نیست؟
سروش جواب نداد اما جاوید گفت
_نمیدونیم.شاید تو اتاق خودش.
تچی کرد و از اتاق بیرون رفت.
سروش سمت در رفت که جاوید گفت
_تو کجا؟
بدون اینکه نگاهمون کنه ناراحت گفت
_میرم پیش بهرام ببینم چه گندی زد
بیرون رفت و در رو بست. جاوید کتش رو دراورد و روی مبل، روبروی من نشست
_بساط ما تو رستوران هر روز همینه. یه روزِ آروم نداریم
لبخندش دندون نما شد و به شوخی ادامه داد
_تازه میرسیم خونه بداخلاقیهای تو شروع میشه.
_تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی. خب مستقل شو
_یعنی بابا رو تنها بزارم؟
_میخوای وایستی تا همیشه اینجوری باهات رفتار کنه
_اولا عصبی بود. آروم باشه اینطوری نیست. دوما هر جا برم سر کار یکی هست که اگر اشتباه کنم همینقدر ناراحت میشه. باید کار رو دست انجام بدی
_من بودم واینمیستادم
خندهی صدا داری کرد
_فرق بین زن و مرد همینه دیگه! زن ناز داره هی قهر میکنه. ولی مرد باید مرد باشه وایسته
خیره نگاهم کرد و ادامه داد
_غزال من جونم رو برای بابا میدم. اگر ببینم چیزی ناراختش میکنه سعی میکنم اون رو از سر راهش بردارم
_چرا؟ دلت برای بی محبتی که به مادرت کرده نمیسوزه؟
برای مادرمم دلم میسوزه. اما بیشتر برای بابا. چون گرفتار شد. اگر پدربزرگ کوتاه میاومد. عمه دخالت نمیکرد و مادر من ادای عاشق ها رو در نمیآورد الان بابا یه زندگی آروم داشت. نه اینکه با این همه خدم و حشم لنگ یه نگاه با رضایت تو باشه.
یابا خیلی داره تلاش میکنه که تو بپذیریش
_من مثل تو نیستم. اگر دلسوزی برای مادرم رو بزارم کنار. دلم برای اون بیست و دو سال تنهایی خودم...
_غزال بهش فرصت بده. به خدا بابا اینجوری مهربون نیست که داره با تو راه میاد
_سگ از ناتوانی مهربان است و الا سگ کجا و مهربانی
نگاه خیرهش عصبی شد و با تشر گفت
_عه! درست حرف بزن
_این یه ضرب و المثلِ! یعنی این مهربونی فقط...
_خودم میدونم.
_من که به بابات نگفتم...
ایستاد و با اخم نگاهم کرد
_ولی داری حرف بابا رو میزنی
چشمغرهای بهم رفت
_بیتربیت!
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت
من فقط میخواستم بهش بگم این مهربونی سپهر از ناتوانیشِ
پارت زاپاس
کل رمان ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت153
🍀منتهای عشق💞
_رویا حاضری؟
کیفم رو برداشتم و کنار در ایستادم
_آره
نیم نگاهی بهم انداخت و کاغذهای روی میز رو جمع کرد و توی کیفش گذاشت.
_امروز خودت میای دنبالم؟
_نمی.دونم شاید حسین بیاد
_دایی که فکر نکنم بتونه
_حالا بهت زنگ میزنم
ایستاد و سمتم اومد و هر دو بیرون رفتیم
صدای مهشید و رضا خیلی آهسته تو راهرور میاومد.
_میخوای کمکت کنم بری حموم
رضا سرد و خشک گفت
_نه
برای اینکه سربسر علی بزارم ایستادم و به در اتاقشون نگاه کردم
_رضا خب من اشتباه کردم تا کی میخوای ادامه بدی
_بهت که گفتم برو خونهی بابات
علی جلوی پله ها متعجب ایستاد و نگاهم کرد.
با صدای خیلی آرومی که فقط من بشنوم گفت
_بیا دیگه!
با دست اشاره کردم که یه لحظه ساکت شه.
_من اگر برم خونهی بابام که به ضررت میشه!
_به جهنم
علی سمتم اومد و دستش رو روی کمرم گذاشت و با تشر گفت
_داری چیکار میکنی! برو پایین ببینم
به زور جلوی خندهم رو گرفتم و سمت پله ها رفتیم
_عه علی! میذاشتی گوش کنم دیگه
دلخور نگاهم کرد. خندهی ریزی که نتونستم کنترلش کنم دستم رو براش رو کرد
لبخندی که اوج حرصش رو نشون میداد روی لبهاش نشست گونهم رو بین انگشتهاش گرفت و کمی کشید
_من تو رو میکشم.
صدا دار اما آهسته خندیدم و علی ادامه داد
_یه تیر و دو نشون کردی. هم گدش وایستادی هم زدی به شوخی که حرص من رو دربیاری
_صبحتون بخیر
به خاله نگاه کردیم. دستم رو روی صورتم کشیدم و فکر کنم کمی قرمز بشه.چون یکم محکم کشید.
_سلام مامان جان. صبحت بخیر
_سلام خاله
_فردا پدر بزرگتون میاد؟
_از عمو می پرسم بهتون میگم. من احتمالا امشب شیفتم فردا تا ظهر هم سرکارم. اگر قرار شد فردا بیان شما برید من از سرکار میام.
_الهی بمیرم خسنه و کوفته باید بیای اونجا
_خدا نکنه.
به بالای پلهها اشاره کرد
_ چه خبر از ایندو تا.
_هیچی دیشب بعد رفتن شما یکم موند گریه کرد بعد رفت بالا
_خود کرده را تدبیر نیست
✍🏻 #فاطمهعلیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت424 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید گفت _سروش همه میدونن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت425
💫کنار تو بودن زیباست💫
نیم ساعتی میشه که تنهام و اگر مطمعن بودم سروش نمیاد روی مبل دراز میکشیدم.
در اتاق باز شد و سپهر با دیدنم اول لبخند زد و نگاهش رو توی اتاق چرخوند و متعجب گفت
_تنهایی!
آهی کشیدم و گفتم
_بیست و دوساله که تنهام. تا کی باید اینجا بمونم؟
اخمهاش توی هم رفت
_پاشو بریم پایین ناهار بخوریم برگردیم خونه تا من حساب جاوید رو برسم
ایستادم و سمتش رفتم. وارد آسانسور شدیم و توی این نیم ساعت اصلا حواسم نبود به مرتضی زنگ بزنم!
_امروز رستوران به خاطر ولادت خیلی شلوغ میشه. تقریبا اکثرا میز ها رزرو شدن. چند روزه گفتم بهترین جای رستوران رزرو ندن که با تو باشم
_مثلا چه اتفاقی میفته!
لبخند زد و خونسرد گفت
_با دختر بدعنقم یه ناهار خوشمزه میخورم
_غذای خوشمزه وقتی خوب به نظر میاد که دلت خوش باشه
_همینکه تو کنارمی برام کافیه
_دلخوشی من مهم نیست!
_اگر به صلاحت باشه چرا مهمه
_از نظر تو من توی اون بیست و دو سال صلاح نداشتم؟
لبخند از رو لبهاش رفت
_اقا سپهر! وقتی یکی پیدا میشه که بدون درنظر گرفتن کوتاهی بیست و دو ساله ش میخواد بهت محبت کنه، اذیت میشی چون دوستش نداری. رنج میکشی چون میخواد همه چیز رو عادی نشون بده. حسرت میخوری چون میبینی اگر میبود چه سختی هایی که نمیکشیدی.
به اینا فکر کن نه به ناهار خوردن با من سر یه میز
در آسانسور باز شد. نگاه معنی دار پر مکثی بهم انداخت و بیرون رفت. با دیدن اون همه جمعیت و سر و صدای قاشق و چنگال کمی جا خوردم.
چقدر مشتری دارن!
مردی خوش رو و مرتب سمت سپهر اومد.
_اقا میز شما آمادهست.
_جاوید کجاست؟
_کنار صندوق دار نشسته
_بگو بیاد
_چشم
سپهر در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول من داخل برم.
وارد شدم. میز رو چیده بودن و بوی غذا ها حسابی گرسنهم کرد.
_بشین. نه جواب بده نه بد خلقی کن بزار غذا از گلومون پایین بره
با حرص نگاهش کردم نفس سنگینی کشید و صندلی رو عقب برد و نشست.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علیکرم 🍂 هدیبانو🍂 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💫🍂════╗ @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت426
💫کنار تو بودن زیباست💫
نشستم و همزمان در اتاق باز شد و جاوید داخل اومد. سپهرگفت
_هر روز از زیر کار در میری یه امروز که گفتم کنار غزال بمون کارهای عقب افتادهی خودت و سروش رو یکجا انجام دادی!
جاوید نشست
_بابا جان من کی از کار در رفتم؟ کاری که وظیفهم هست رو به عهدهم گذاشتید رو انجام میدم بعدش میرم!
_غزال بالا تنها بود. این جز اونکارهایی که بهت سپردم نبود؟
جاوید دلخور نگاهم کرد.
_غزال خودش گفت میخواد تنها باشه.
_خیلی خب. یه وقت کم نیاری! هر چی گفتم جواب بده
جاوید سربزیر شد و زیر لب ببخشیدی گفت. سپهر ایستادو بشقابم رو پر کرد
_بخور
روی صندلی نشست و برای خودش هم کشید و هر دو شروع به خوردن کردن. با اینکه خیلی ضعف دارم ولی یاد مرتضی اجازه نمیده با اشتها بخورم.
چقدر دوست داشت من از ساندویچهاش بخورم. کاش برای یکبار هم که شده بهش ساندویچ سفارش میدادم. به خاطر من میخواست جگرکی هم راه بندازه.
با صدای کوبیده شدن قاشق توی بشقاب نگاهم رو به سپهر دادم که از اتاق بیرون رفت. جاوید ناراحت گفت
_بسه دیگه غزال! شورش رو دراوردی!
حق به جانب نگاهش کردم
_مگه چیکار کردم؟!
تند و عصبی گفت
_به جای خوردن نشستی هی آه میکشی! نذاشتی بابا غذا از گلوش پایین بره
بغضی که به خاطر دلتنگی مرتضی توی گلوم بود به خاطر لحن تند جاوید سرباز کرد و اشک تو چشمهام جمع شد
_قصدم ناراحت کردنش نبود.یاد مرتضی افتادم. ناخواسته آه کشیدم!
هنوز بابت حرفی که بالا زدم ازم دلخوره. ایستاد و سمت در رفت. مظلوم گفتم
_کجا میری؟
_دنبال بابا
ایستادم.اشک روی صورتم ریخت و صدام لرزید
_جاوید با من قهر نکن. من اینجا جز تو کسی رو ندارم.
انتظار شنیدن این حرف رو ازم نداشت. سمتم چرخید و نگاهش رو به اشکروی صورتم داد. تچی کرد جلو اومد
_قهر کجا بود!
بغلم کرد و همینکار شدت گریهم رو بیشتر کرد. هیچ مردی تا امروز من رو اینجور با محبت در آغوش نگرفته. دستش رو پشت کمرم کشید و آهسته گفت
_گریه نکن. من مطمعنم همه چیز درست میشه
ازم فاصله گرفت لبخند پر از محبتی بهم زد
_بشین برم بابا رو بیارم.
با سر تایید کردم و روی صندلی نشستم. جاوید بیرون رفت آروم گریه کردم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت154
🍀منتهای عشق💞
سمت در رفت. خاله نگاهش رو به من داد
_صورتت چی شده؟
علی فوری برگشت و نگاهم کرد
دستم رو روی گونم گذاشتم
_خورد به در.
کلید خونه رو سمتش گرفتم
_ خاله من خوروشت کرفس گذاشتم. بهش سر میزنی؟
کلید رو ازم گرفت و به جاکلیدی جلوی در آویزون کرد و گفت
_ باشه خاله جان ساعت یازده برم خوبه؟
_ آره خیلی خوبه
سمت علی رفتم. علی بیرون رفت، کفشهام رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم خداحافظی به خاله گفتیم و از خونه بیرون رفتیم.
علی پشت فرمون نشست و من کنارش. سایبون سمت خودم رو پایین دادم تو آینه کوچیکش نگاهی به صورتم انداختم.
زیاد قرمز نشده ولی جاش معلومه.
علی تچی کرده ناراحت گفت
_ درد گرفت؟ میخواستم فقط شوخی کنم
اونجوری درد نداشت که بخوام بگم. شوخی بود و من هم متوجه شدم اما حالا که اینجوری میگه دلم میخواد سر به سرش بذارم.
بُغ کرده نگاهم رو ازش گرفتم و به روبرو دادم.
_ حالا باید کلی خجالت بکشم توی دانشگاه هرکی میبینه بگه چی شده منم به همه دروغکی بگم خورده به در
این بار دستم رو خوند و خندید و آروم به بازوم زد و گفت
_بسه انقدر منو اذیت نکن!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و بادی به غبغبش انداخت و گفت
_قشنگ از در دانشگاه برو تو با افتخار به همه بگو فال گوش وایسادم شوهرمم تنبیهم کرد.
صدای خندم بالا رفت و علی به خنده من خندید.
_دایی رو دیدی به من از حالش خبر بده
_به روی چشم. اگر نتونستم بیام دنبالت خودت برگرد.
عاشقانه نگاهش کردم
_منم بروی چشم
ماشین رو جلوی دانشگاه نگهداشت و دستش رو سمت صورتم اورد انگشنش رو روی گونهم کشید و ناراحت گفت
_حلال کن
ابروم بالا رفت
_باید دیه بدی
کوتاه خندید و سرش رو ریز به چپ و راست تکون داد
_لاالهالا الله.
از بالای چشم نگاهم کرد
_حالا این دیه رو کی مشخص میکنه؟
دستگیرهی در رو کشیدم
_آقامون
از ماشین پیاده شوم و در رو بستم. شیشه رو پایین داد. با لبخند نگاهش کردم
_کاری نداری؟
نگاهش پر از محبته. طوری که دلش نمیخواد من رو بزاره بره گفت
_مواظب خودت باش
لبخندم از نوع نگاهش دندون نما شد
_چشم.
_برو خدا بهمراهت
دستی براش تکون دادن و سمت دانشگاه رفتم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت427
💫کنار تو بودن زیباست💫
گریه و بغضم برای رفتار جاوید فقط بهانهست. من مرتضی رو میخوام. مقایسهدارایی سپهر با مغازهی اجارهای شریکی مرتضی و فکر رضایت محال سپهر، هر لحظه بیشتر من رو از مرتضی دور میکنه.مگه خدا برامون معجزه کنه.
آهی کشیدم و قطره اشک پرحسرتی که روی گونهم ریخت رو پاک کردم. در اتاق باز شد و جاوید داخل اومد.
درمونده نگاهش کردم. ناراحت گفت
_الان میاد.غزال تو رو خدا غذات رو بخور حرف نزن. بابا این چند روز انقدر ناراحت شده و غصه خورده که دارمنگرانش میشم.
با سر تایید کردم. جلوتر اومد
_بلند شو
ایستادم و اشکم رو پاککردم و سوالی نگاهش کردم. چادرم رو از روی سرم برداشت و مرتب روی صندلیی دیگهای گذاشت
_اینجا جز خودمون کسی نیست که اینجوری نشستی!
همزمان سپهر با اخمهای تو هم وارد شد نگاهی بهمون انداخت و سرجاش نشست.فقط چند روز غصه خورده حالا مونده به من برسه.
هر سه در سکوت و بی میل شروع به خوردن کردیم. فکر کرده وقتی برگرده من با روی باز ازش استقبال میکنم که انقدر برنامه چیده.
غداش رو نصفه خورد و ایستاد. رو به جاوید گفت
_من میرم بالا یه نیم ساعت دیگه میام که بریم خونه
_بابا من نمونم؟ این صندوق داره...
_به شهاب گفتم بمونه
_شهاب اعصاب نداره دوباره دعواش میشه
_بهش گفتم یه بار دیگه با کسی اینجا دست به یقه شی دیگه نمیزارم بیای. اصلا میخوام بشینه دعوا کنه خودم رو راحت کنم
نیمنگاهی بهمن انداخت و رو به پسرش ادامه داد
_تو خونه کارت دارم
این رو گفت و سمت در رفت.جاوید کمی آب خورد و به من اشاره کرد
_تو بخور
قاشق رو توی بشقاب گذاشتم
_اصلا میل ندارم. همینم به زور خوردم
_یاد چیه مرتضی افتادی که آه کشیدی!
دوباره صدای آهم بلند شد
_یاد خودش
_چیکاره هست؟
چه جوری بگم یه ساندویچی کوچیک داره. سکوتمرو که دید پرسید
_سابقهش برای چیه؟
_میشه بس کنی؟
کمی آب توی لیوانم ریخت
_آره عزیرم. چرا نشه. یکم آب بخور بریم قدم بزنیم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت428
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی تخت نشستم و به انگشتر ظریفی که مرتضی برام خریده بود پر غصه نگاه کردم.
در اتاقم باز شد و جاوید داخل اومد.لبخندی بهم زد کنارم نشست
با دیدن خریدهایی که الان سه هفتهست گوشهی اتاقِ نفس سنگینی کشید
_خرید هات رو جابهجا نکردی!
_نه. اصلا نمیخوامشون. خودش رفته برای خودش خرید کرده
_همون روز که با هم رفتیمگرفت.چون انتخاب نمیکردی خودش خرید
_الانم خودش بپوشه
آهسته خندید
_خیلی سرسختی! الان نزدیک یک ماهه اینجایی...
پر بغض حرفش رو قطع کردم
_نزدیک یک ماهه مرتضی رو ندیدم.
_آخه همکاری هم نمیکنی! یا لج میکنی یا یه جوری جوابش رو میدی که همهش میگم الان بلند میشه یه بلایی سرت میاره
_میخوام برم.
_غزال بابا اینهمه بهت محبت میکنه...
_اینکه تمام امتحانام رو خودش برد و جلوی دانشگاه منتظر موند تا برگردم اسمش محبته؟!
_یه جوری موضع گرفتی که متوجه نیستی
_خوابم میاد. پاشو برو
خندید و با دست پشت کمرم زد
_بیتربیت من رو بیرون نکن!
ایستاد و سمت خرید ها رفت
_اول اینا رو آویزون میکنم بعدش باید بریم پایین. همه بهم اعتراض میکنن چرا خواهرت رو نمیاری پایین
_من پیش اونپیرمردی که به مادرم ظلم کرده نمیام
_میریم حیاط مجردی میشینیم
در کمد رو باز کرد و اولینمانتو رو به چوب لباسی اویزون کرد و توی کمد گذاشت
_یعنی نارنین نیست؟!
_چرا هست. منظورم از مجردی دختر پسران.
به ساعت نگاه کردم
_این وقت شب اخه!
_ما که همهش رستورانیم. جز شبا وقتی نداریم برای دورهمی
دلخور به زمین نگاه کردم
_اول برو ببین اون پاسبان اجازه میده من بیام
اخرین کفش رو هم داخل کمد جا داد و گفت
_به بابا نگو پاسبان!
چرخید و نگاهم کرد
_گفتماول به تو بگم اگر قبول کردی بعد از بابا اجازهت رو بگیرم.
سمت در رفت
_پاشو لباست رو بپوش الان میام
_جاوید...
سرچرخوند سمتم و ملتمس گفتم
_میشه گوشیت رو بدی یه زنگ به مرتضی بزنم؟
_الان بابا خونه ست بزار یه وقت دیگه.
_تو حیاط
_جلوی سارا حرف نزنی بهتره. یکمخود شیرینه. میاد به بابا میگه با یکی حرف زدی
آهی کشیدم و باسر تایید کردم و بیرون رفت
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت428 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی تخت نشستم و به انگشتر ظری
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت429
💫کنار تو بودن زیباست💫
روبروی آینه ایستادم. و قلب کوچیک آویزون به گردنم رو توی دست گرفتم.
مرتضی این رو قسطی برام خرید و هر ماه باید پرداخت کنه. بعد اینا انقدر راحت خرید میکنن
اشک تو چشمهام جمع شد و نگاهم رو به بالا دادم
_ خدایا من چرا اینجام.
در اتاق باز شد و جاوید گفت
_عه! تو که هنوز حاضر نشدی!
_گفت بیام؟
_آره. زود باش دیگه
مانتو رو روسری پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. سپهر روی مبل نشسته بود و مشغول کتابخوندن بود.
_بابا کاری نداری؟
همونطور که داشت کتاب میخوند گفت
_ساعت دو نشده برگردید که صبح خواب نمونیم
_چشم
نگاه دلخورم رو ازش برداشتم و همراه جاوید بیرون رفتم
_کلی شرط گذاشت تا اجازه داد
_چه شرطی!
_گفت باید فردا بیای رستوران
از حرکت ایستادم و طلبکار نگاهش کردم
_چرا از طرف من قول دادی! من نمیخوام بیام اونجا
دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی فشار اورد و مجبور به راه رفتنم کرد
_چرا نمیای! بیا تو دفتر کنار خودم بشین.
_که چی بشه!
_اولا تنها نمونی. دوما یا من یا بابا مجبوریم بمونیم و کارمون عقب میفته.
خندید و ادامه داد
_ سوما وقتی من میگم بیا بگو چشم
_جاوید من اصلا از اونجا خوشم نمیاد چون سپهر فکر کرده...
_سلام
با دیدن نازنین پایین پله ها حرفم نصفه موند. لبخند زد و مهربون گفت
_چه خوب کردی اومدی!
جاوید اهسته گفت
_دیگه ادامه نده تا تنها بشیم
به خاطر جاوید لبخند کمرنگی رو لبهام نشوندم
_سلام. خیلی ممنون
پایین رفتم و نازنین صورتم رو بوسید دستش رو سمت جاوید دراز کرد و من رو یاد اولین باری که به مرتضی دست دادم انداخت.
جاوید دستش رو گرفت و برای اینکه کمتر غصه بخورم نگاه ازشون گرفتم.
_بقیه کجان؟
_نشستن. منم اونجا بودم دیدم دیر کردی اومدم دنبالت
_بابام کارم داشت
هر سه همقدم شدیم.
_شهابم هست
با خنده گفت
_اره. باز سارا داره کلاس میزاره شهابم کیف میکنه.
هر دو خندیدن و به آلاچیقی که چراغش روشن بود نگاه کردم. جاوید دستم رو گرفت و آهسته گفت
_هر وقت دیدی داری اذیت میشی بگو برگردیم.
_باشه
_سارا رو هم زیاد جدی نگیر.
با دیدن من همه ایستادن. از سروش و سارا به خاطر مادرشون خوشم نمیاد.
جواب سلامشون رو به سردی دادم و نشستم و جاوید هم کنارم نشست.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت429 💫کنار تو بودن زیباست💫 روبروی آینه ایستادم. و قلب کو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت430
💫کنار تو بودن زیباست💫
تمام تو سهم من رمانی هست که خودم عاشقشم😋
اونایی که نتونستن تمام تو سهم من رو بخونن اینجا داره گذاشته میشه😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3266773027C49298af912
جاوید هم نشست و به نازنین اشاره کرد کنارش بشینه.
معلومه حضور من همه رو معذب کرده چون ساکتن و حرفی نمیزنن
سروش گفت
_دختر دایی حالت خوبه؟
خیره نگاهش کردم و سرد و خشک گفتم
_من غزالم
جاوید گفت
_غزال اینجوری راحت تره. اسم خودش رو صدا کنید
متوجه نگاه خاص سارا شدم و مثل بقبه اهمیتی بهش ندادم. نازنین گفت
_چایی بزار برای غزال جون
لیوان چایی جلوم گذاشت و سروش گفت
_خیلی خوشحالیم که بینمون هستی.
جاوید با آرنج پنهانی به پهلوم زد و بی میل گفتم
_خیلی ممنون
شهاب گفت
_ما خیلی دوست داریم باهات آشنا شیم
کلافه نفسم رو بیرون دادم. کاش با جاوید نمی اومدم.
سارا گفت
_رشتهی تحصلیت چیه؟
جاوید گفت
_غزال با من همرشتهست
با لحن خاصی گفت
_خوش به حال دایی شده. دو تا حسابدار. راحت کارهاش رو میکنن
شهاب با خنده گفت
_خیالت راحت عزیزم فعلا دکترمون فقط تویی
سارا با چهرهای که تلاش داشت خودش رو از بقیه بالا تر نشون بده نگاهی بهم انداخت
_به نظر من درس فقط پزشکی.بقیهش به هیچ کاری نمیاد
نازنین گفت
_الان این همه درس خونده داریم. اینجوری که تو میگی فقط دکترا سر کارن!
جاوید خندید و انگار سارا قصد داره من رو حریف خودش حساب کنه.
_نه سرکارن ولی فقط پزشکی رو بورسِ
کلافگی تو نگاه همه جز شهاب هست. سارا با پوزخند گفت
_مخصوصا برای دخترها. اخه دخترو چه به حسابداری
نیمنگاهی بهش انداختم و جاوید آهسته گفت
_اهمیت نده
سروش گفت
_سارا حرفت درست نیست!
_من فقط نظرم رو میدم
جاوید با منظور خندید و گفت
_احیانا این نظر رو عمه بهت تزریق نکرده؟!
سروش هم خندید و سارا پشت چشمی براش نازک کرد. پس اینطور! مهین پُرش کرده که من رو ناراحت کنه
_میخواستم حرف های مامانم رو بزنم بحث رو می کشوندم به زن اول دایی که...
سروش تشر ماننتد گفت
_بس کن سارا!
_منکاری ندارم. جواب جاوید رو دادم
خیره و با نفرت نگاهش کردم.هیچکس اینجا حق نداره اسم مادر من رو بیاره
شهاب برای اینکه جو رو اروم کنه گفت
_سارا دیگه سرش خیلی شلوغ میشه. چند وقت دیگه دام پزشکیش رو هم میگیره
سارا پرافاده کمی از چاییش خورد و با حرص گفتم
_پس از این به بعد تو طویله ها باید دنبالش بگردید
همه به سارا که هاج و واج نگاهم میکرد خیره شدن و بعد از چند ثانیه جاوید با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
ایستادم و نگاهم رو به جاوید دادم
_من برمی گردم خونه
از آلاچیق بیرون اومدم و تنها صدایی که توی این حیاط بزرگ میاومد صدای خندهی جاوید بود که انگار قصد اروم گرفتن نداشت
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂