🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت153
🍀منتهای عشق💞
_ مگه قراره یه نفر واسه یه اشتباه چقدر تنبیه بشه. دیگه بسِشه دیگه! تو نیامده بودی، ول نمیکرد.
_ بذار کتک بخوره، شاید آدم بشه. منم جای علی بودم میزدمش.
_ خیلی خب، تو نمیخواد شعله آتیش رو بیشتر کنی!
_ دست شما درد نکنه. اون از علی که به من میگه این دَرِ خونه سبز میشه؛ اینم از شما که میگی شعله آتش زیاد میکنی! این وسط چهار تا مشت و لگد قرار بود نثار من بشه، که شد.
خاله از دَر آشپزخانه فاصله گرفت.
_ ناراحت نشو، منظورم این نبود.
_ باشه کار نداری؟
زهره فوری ایستاد و پشت خاله رفت. رو به دایی گفت:
_ دایی میشه نری؟
دایی نگاه پر از سرزنشش رو به زهره داد و متأسف سرش رو تکون داد. زهره سر به زیر شد. خاله جلو رفت و دستش رو پشت کمر دایی گذاشت.
_ حالا یه امروز رو بمون.
_ کار دارم آبجی، مرخصی نگرفتم یه دفعه همین جوری ول کردم اومدم. زودتر باید برگردم از کار بیکار نشم.
_ خیلی خب باشه برو.
_ کاری نداری؟
_ اگر تونستی شب بیا.
خداحافظی کرد و رفت. با رفتن دایی، رضا میدان رو برای خودش خالی دید.
_ صبح این بود که به من نمیگفتید!
خاله نگاهش کرد و وارد آشپزخونه شد. زهره هم ایستادن اونجا رو جایز ندونست و سرجاش برگشت. کیفم رو از روی شونهم پایین انداختم و روبروی رضا ایستادم.
_ تو چرا به من نگفتی؟
_ سر سفره خواستم بگم، علی نذاشت.
_ الان همه خونهی عمه هستن، ما اینجا اسیر زهره خانمیم.
_ تو نگران عمهای یا مهشید؟
سینه سپر کرد.
_ تو چی کار به این کارها داری!
_ آره فقط تو باید کار داشته باشی.
_ رویا میزنم لهت میکنما!
یه قدم جلوتر رفتم.
_ من اینجام، مثلاً چه غلطی میخوای بکنی؟
صدای علی از بالای پلهها باعث شد تا هم من، هم رضا از ترس از جامون بپریم. با خشم رو به من گفت:
_ بیا بالا کارت دارم!
این رو گفت و به اتاقش برگشت.
ترسیده به خاله که صدای علی رو شنیده بود و از آشپزخونه بیرون میاومد، نگاه کردم. خدا رو شکر که علی بالای پلهها این رو گفت و رفت. رو به خاله گفتم:
_ خاله با من چی کار داره؟
دستش رو با پایین دامنش خشک کرد.
_ لا اله الا الله! چه گرفتار شدم امروز.
پلهها رو یکی یکی بالا رفت.
اول و آخر من باید به اتاق علی برم. اما با من چی کار داره! حتماً به خاطر زنگ زدنم به دایی که گفت بشین نوبتت بشه، میخواد دعوا کنه. چه توضیحی باید بهش بدم. اصلاً اگر بگه چرا دروغ گفتی که خاله حالش بده، من باید چی بگم!
به زهره نگاه کردم و زیر لب غریدم:
_ همهش تقصیر توئه، ببین تو این خونه چی کار میکنی!
زهره زبونش خیلی درازه، اما الان جو خونه جوری نیست که بخواد جواب کسی رو بده. نگاهش رو با ناز ازم گرفت و به زمین داد.
یاد حرف شقایق افتادم؛ «ذات زهره خرابه.»
وارد آشپزخونه شدم.
_ توی دفتر چی به خانم مدیر و علی گفتی که خانم مدیر میگفت رویا اهل این کارها نیست؟
طلبکار گفت:
_ میخواستی گوشت رو تیزتر کنی، همش رو بشنوی.
_ نشنیدم، الان بهم بگو!
دوباره نگاهش رو ازم گرفت و جوابم رو نداد.
نکنه تهمتی که زهر توی دفتر به من زده رو علی باور کرده و من از همه جا بیخبرم!
_ زهره توروخدا اگه حرفی زدی بگو رفتم بالا بتونم از خودم دفاع کنم.
_ من در رابطه با تو حرف نزدم، اشتباه شنیدی.
_ من نشنیدم، خانم افشار گفت.
_ کم دروغ بگو! اون لحظه خانم افشار توی دفتر نبود.
_ کدوم لحظه!؟ پس گفتی. خوب بگو دیگه!
خاله وارد آشپزخونه شد و گفت:
_ برو بالا ببین چی کارت داره.
_ خاله میترسم.
_ گفت کاریت نداره، میخواد باهات حرف بزنه. برو.
_ خاله!
نگاهم کرد.
_ جانم.
_ میگم زهره توی دفتر، چی در رابطه با من به خانم مدیر و علی گفت؟ علی از بابت اون عصبانی نباشه!
شماتت بار به زهره نگاه کرد و گفت:
_ نه هیچکس چرت و پرتهایی که این گفت رو باور نکرد. برو بالا ببین چیکارت داره.
_ میشه بهم بگید...
دستش رو پشت کمرم گذاشت و از آشپزخونه هولم داد بیرون.
_ برو دیگه الان صداش در میاد.
_ حداقل یه لیوان آب بده ببرم براش.
خاله به تأیید حرفم سرش رو تکون داد. لیوان آب رو پر کرد و توی پیش دستی گذاشت و دستم داد. کیفم رو پایین پلهها گذاشتم و بالا رفتم. احساس میکنم قلبم به جای سینهم، توی گلوم میتپه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت153
در اتاق باز شد، شهین و پشت سرش زنی که تو حیاط خونهی فرامرز خان دیده بودمش و پری شهلا مهرفیش کرده بود، وارد اتاق شدن. ته دلم از حضور هر دوشون خالی شد. توران بد تر از من.
شتاب زده ایستاد. و رو به شهین که انگار حساب بیشتری ازش میبرن گفت
_سلام. خانم جان خان گفتن مهمون ها رو فعلا طبقهی پایین پذیرایی کنیم
نگاهی به سر تا پای توران انداخت
_خان غلط کردن
کمی مکث کرد و ادامه داد
_ برو بیرون با عروس جدید حرف داریم
توران مضطرب دست هاش رو به هم مالید و نگاهی بهم انداخت
_شرمندهم خانم، خان گفتن من یه لحظه هم خانوم رو تنها نزارم
شهین عصبی سمت توران اومد، بازوش رو گرفت و سمت در کشید و به بیرون از اتاق هولش داد
_گفتم بهت برو بیرون. وگرنه اگر شاهرخ هم کاریت نداشته باشه خودم پوستت رو میکنم.
در رو بست و چفت پشتش رو گذاشت. نگاهی به خواهرش که ذل زده بود به من انداخت و گفت
_نیومدیم نظاره! حرفت رو بزن الان سر و کلهش پیدا میشه
شهلا نفس سنگینی کشید و خونسرد روی صندلی گوشهی اتاق نشست.
_شاهرخ همیشه خوش سلیقه بوده
صدای پوزخند شهین بلند شد. دستمرو مشت کردم تا لرزشی که از ترس توی بدنم ایجاد شده رو متوجه نشن. سرم رو پایین انداختم که نگاه تحقیرآمیز هر دوشون رو نبینم.
_ولی اینبار باید به سلیقهش شک کرد.
قصدشون فقط تحقیر کردنِ با همهمانگکردن و یکی در میون حرف میزنن. شهلا با پوزخندی تلخ به خواهرش که این جمله رو گفت نگاه کرد
_ترشیده هست ولی خوش قیافهست
_تو هم بدسلیقه شدی. پوست و استخونِ! کجاش قشنگه
_قشنگیش که قشنگه ولی مهم اینه که گفتی با رضای خودش اینجا نیومده و قصد موندن نداره
نگاهش رو ازمگرفت و به خواهرش داد.
_این توران نره پِی شاهرخ؟
_جرئتش رو نداره. ولی تو عجله کن
نفس سنگینی کشید
_گفتن اسمت اطهره
بغضم رو پس زدم اما نتونستم حرف بزنم
_با توام دختر جون. کر که نیستی؟
با سر تایید کردم تا شاید دست از سرمبرداره.
_اینبار رو ندید میگیرم اونم به خاطر لرزش دستت که از ترسِ. ولی دفعهی آخرت باشه که با سر جواب میدی
پس مشت کردن دستم فایده ای نداشته تا متوجه ترسم نشن.
_خوب گوش هات رو باز کن. تو زن شاهرخ نمیشی چون اگر بشی خیلی بهت سخت میگذره. آب خوش از گلوت پایین نمیره یعنی ما نمیزاریم که پایین بره. اما از اونجایی ته شاهرخ رو میشناسیم و میدونیم آخرش به هدفش میرسه باید سنگامونو باهات وا بکنیم.
با صدلی لرزون به زور لب زدم
_من نمیخوام...
بغض راه گلومرو بست
_تو رو خدا یه کاری کنید از اینجا برم
نفس سنگینش رو اینبار کلافه بیرون داد
_خوبه که نمیخوای بمونی، شهینگفت بهت گفته که به آقام بگی شوهر داری. این رو امتحان کن اگر نشد یه کار دیگه میکنیم. الان برای این اینجاییم که اگر تمام راهها برای نشدن، به بن بست رسید باید چی کار کنی و چی کار نکنی
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت153
🍀منتهای عشق💞
خونه توی سکوت بود و جز زهره که انگار موفقیت بزرگی کسب کرده هیچ کس خوشحال نیست.
خاله ایستاد
_برم شام بزارم
علی گفت
_ما رو در نظر نگیر. میریم بالا
حالا علی کاری هم نمیکنهها! نمیدونم چرا استرس گرفتم. خاله نیمنگاهی به من انداخت و سمت آشپزخونه رفت که صدای زنگ خونه بلند شد. زهره ذوقش رو مخفی کرد و رو به رضا گفت
_عمو اومد
خاله تشر مانند گفت
_من با عموتون حرف دارن. هیچ کس دخالت نمیکنه.
میلاد ایستاد و سمت حیاط،رفت تا در رو باز کنه زهره گفت
_میلاد الان نه. صبر کن تا من بگم
میلاد با سر تایید کرد و بیرون رفت. علی پرسید
_چی رو الان نه! یادش ندی از عمو چیزی بخواد!
_نه. قراره با هم بازی کنیم
زهره ایستاد و سمت پنجره رفت.صدای یا الله گفتن عمو بلند شد.
_چه عالی شد.مهشید هم همراهشه. کاش زن عمو هم میومد
علی گفت
_زهره شر درست نکنیا! با باباش اومده که...
زهره چرخید و حرف علی رو قطع کرد
_خودش با باباش نیومده. مامان زنگ زد به عمو گفت بیا
خاله چاددرش رو روی سرش انداخت و سمت در رفت.
علی ناباور به من نگاه کرد و لب زد
_آره؟!
با سر تایید کردم.
_خوش اومدید آقا مجتبی
مهشید سلام کرد و خاله خیلی سنگین جوابش رو داد
جز رضا که نمیتونه، همه به احترام عمو ایستادیم. عمو نگاه چپش رو خیلی زود از رضا گرفت و روی مبل نشست. مهشید هم طوری خودش رو مظلوم کرده که انگار اون مهشیدی نیست که وسط راهرو هر چی دلش خواست گفت.
زهره سینی چایی رو سمت عمو گرفت.
_نمیخورم عمو جان
خاله گفت
_آقا مجتبی تو تمام اینسالها که من عروس خانوادهی شما بودم اصلا از من گلایه شنیدید؟
عمو گفت
_نه
صدای خاله پر بغض شد
_ولی الان گلایه دارم. تا الان حرف نزدم و خودتون میدونید سر هر حرفی کوتاه اومدم که رویا پیشم بمونه.
اخم علی از بغض خاله توی هم رفت.
_مهشید امروز یه حرفی به رویا زد که دلم آتیش گرفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀