🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت187
🍀منتهای عشق💞
به محض رسیدن به امامزاده، با هم وارد امامزاده شدیم. بعد از فرستادن فاتحه و زیارت از امامزاده به سمت قبر بابا و مامان که هردوشون یک شبِ من رو توی بچگی تنها گذاشتن رفتم. همیشه وقتی به اینجا میام انقدر دلم میگیره که فقط بیصدا اشک میریزم.
چه خوب که عمو هم همون جا کنارشون دفن کردن. وقتی به اینجا میام، انگار به یک مهمانی خانوادگی پا میذارم. خوبی اعضای این خانواده اینه که هر چقدر هم گریه کنم کاری بهم ندارند و آزادم میذارن.
پنج ساله بودم که تنهام گذاشتن و الان حتی از چهرههاشون جز عکسی که خاله ازشون داره چیزی یادم نمیاد. از زمانی که یادمه کنار خاله و عمو زندگی کردم. پنج ساله که عمو هم از کنارم رفته.
اما انقدر این خانواده البته به غیر از زهره که اختلاف اونم مثل دعوای خواهریه، با من خوب و گرم رفتار کردن که هیچ وقت احساس نکردم خانواده ندارم. اما نمیدونم چرا انقدر دلم اینجا میگیره.
نمیدونم چرا هیچوقت نمیتونم درمورد علی با پدر و مادرم صحبت کنم. انگار خجالتی تو وجودم هست که دوست ندارم بهشون بگم. شاید هم چون من یک دختر هفده ساله هستم که به پسر عموم که تقریبا دوازده سال از خودم بزرگتره، دل بستم.
دایی به اطراف نگاه کرد و گفت:
_ من برم آب بیارم.
بدون اینکه سرم رو بلند کنم با سر حرفش رو تأیید کردم. دور شدن دایی از من باعث شد تا صدای گریهم رو رها کنم.
خیلی زودتر از زمانی که فکرش رو میکردم برگشت و ظرف یک بار مصرف آب رو کنارم گذاشت.
_ حواسمون نبود گل بخریم! تا تو قبر رو بشوری من برم بخرم.
باشهای گفتم و ظرف رو برداشتم. آب رو آروم روی قبر دو طبقه پدر و مادرم ریختم و با جون و دل دست کشیدم. تمام گرد و خاک روی قبر رو پاک کردم. حتی یک غبار هم روش نموند.
نگاهی به اسم هردوشون کردم که چقدر غریبانه کنار هم نوشته شده بود. سالروز وفاتشون یک روز بود. دستی روی اسمشون کشیدم که صدای علی باعث شد تا با تعجب به عقب برگردم.
_ سلام خانم قهر قهرو!
با دیدنش ناخواسته لبخندم کش اومد.
_ سلام. اومدی!
_ وقتی تو ماشین حاضر نشدی باهام حرف بزنی، گفتم علی هر کاری دستتِ بذار زمین، برو ببین این دختر چشه.
سرم رو پایین انداختم .توی وجودم جشن و پایکوبی برپاست اما به ظاهر نمیتونم نشونش بدم. روی یک زانو کنارم نشست. با انگشت چند ضربه به سنگ قبر زد و شروع به خوندن فاتحه کرد. ظرف آب رو ازم گرفت و سر قبر پدرش رفت و روی قبر ریخت.
_ میخواستم بشورم؛ گفتم اول این رو بشورم بعد برم اون جا.
_ عیب نداره. دایی کجاست؟
_ رفته گل بخره.
سنگ بزرگی را کنار قبر بابا گذاشت.
_ بشین روی این.
کاری که گفت رو انجام دادم و بهش نگاه کردم. علی زودتر حرف بزن که دلم داره پاره پاره میشه!
کمی مکث کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_ به حرفات خیلی فکر کردم. نمیدونم حسی درونم بوده یا نه؛ یا کلاً نبوده و تو بیدارش کردی. اما الان علاقهای تو وجودم از تو هست که نمیتونم درکش کنم.
تمام خوشبختی دنیا با این حرف مال من شد. لبخند روی صورتم پهن شد و نتونستم نگاهم رو از نگاهش بگیرم. هر چند که سرش رو پایین انداخته بود و به چشمهام نگاه نمیکرد.
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و گفتم:
_ این یعنی...
وسط حرفم پرید.
_ آره یعنی بهت فکر کردم. خیلی هم فکر کردم چون فاصله سنیمون خیلی زیادِ. این خیلی جای فکر داشت.
از گوشهی چشم نگاهم کرد. فوری لبخندم رو جمعوجور کردم تا بیشتر از این بند رو آب ندم.
_ به تمام زوایا فکر کردم. خیلی راه طولانی جلومون هست. اولین قدم آقاجونِ. رضایت گرفتن ازش خیلی کار سخت و مشکلیه. باید طوری مطرح کنم که حرف و حدیثی پیش نیاد. بعد راضی کردن خود مامانِ.
خیلی ازت ممنونم که حرف منو گوش کردی به هیچ کس نگفتی. فقط خدا میدونه و دایی که من مطمئنم به کسی حرفی نمیزنه.
رویا باشه هرچی تو بگی، ولی صبر کن. من با خودم کنار اومدم اما باید یه راهی پیدا کنم و طوری عنوان کنم که باعث دلخوری هیچکس نشه.
_ چشم.
اینقدر سریع گفتم که یه لبخند کجی گوشهی لبهاش نشست.
_ این چشم واسه همیشه باشه نه فقط واسه وقتایی که خیلی خوشحالی. مثلاً دیشب انتظار داشتم پایین نیای.
_ ببخشید دیگه نمیام.
خنده صداداری کرد و گفت:
_ دیشب اگه بهت میگفتم، میدونستم با این حالت نمیتونی جلوی خودت رو بگیری و یکی متوجه میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
❌❌❌🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت187
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
تمام حرص و عصبانیتش رو با فریاد خالی کرد. چشمم پر از اشک شد و ترسیده خودم رو جمع کردم. هر چی پرسید جواب دادم پس چرا صداشون کرد؟!
در باز شد و سایهی دو مرد بین تاریکی داخل و روشنایی بیرون ظاهر شد.
_اومدیم خان
طوری که دیدی روی من نداشته باشن جلوم ایستاد و عصبی گفت
_کی گفت بیاید داخل حیوون.
فوری خودشون رو کنار کشیدن
_شرمنده خان! گفتید صدا کردید بیایم داخل اومدیم!
_باید بدمببندتون به اسب تا حالیتون بشه کی باید چیکار کنید. هر کی که دیشب تا صبح آوردید اینجا رو ول کنید برن
نفس راحتی کشیدم.پس نه تنها خبری از فلک کردنم نیست بلکه شرطم رو هم پذیرفت و همه رو آزاد کرد
سر چرخوند و نگاه عصبیش رو بهم داد با حرص گفت
_ ولی کارم با تو تموم نشده.
عصبی سمت در رفت که حضور مردی جلوی در باعث شد تا بایسته. اکبر گفت
_ گفتم نرو! بیا بیرون، شر درست نکن
با غیض روبه اکبر،که دیدی نسبت بهش ندارم گفت
_حتما کار واجبی دارم.
پاش رو داخل انبار گذاشت شاهرخخان سمتش رفت یقه اش رو گرفت
_ کی گفت بیای اینجا! مگه نگفتم بمون مراقبش باش
_ واجب بود بیام.بیرون نمیشه بگم کسی بشنوه دردسر ساز میشه.
نیم نگاهی به من انداخت
_چشمت چرا میچرخه!
با شتاب به گوشهای پرتش کرد. مرد برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه و زمین نخوره تلاش زیادی کرد و موفق هم شد.
_شرمندم خان. باید خصوصی بگم
تن صداش رو بالا برد و با فریاد گفت
_ بگو دیگه
بدون اینکه نگاهم کنه بهم اشاره کرد
_نمیتونم بگم. حرف علی خانِ
رنگ نگرانی تو صورت شاهرخ خان خودش رو نشون داد.
_بگو
_کلی پیغام فرستاده که بهادرخان تو تنگنا باشه کاری میکنه که نباید.
علیخان و بهادر! سعی کردم تعجب نگاهم رو نبینن.
_چه مرگشونه؟ مگه قرار نشد اینجا بمونه؟ مَردیم با هم حرف زدیم!
خیره نگاهش کردم. پس نه تنها بهادر نمرده بلکه با پدرش و شاهرخ خان نقشه کشیده تا فرامرز رو گیر بندازه. فکر کنم اینا از طرف شاهرخ خان همش به خاطر اون وکالتی که پدرش به فرامرزخان داده. اما قرار بود که کسی خبر دار نشه! یعنی متوجه شده؟
بیچاره فخری که داره از غم شوهرش گریه میکنه. بیچاره فرامرزخان که خون بهادر رو انداختن گردنش
مرد گفت
_ علی خان میگه قرار بود فرامرز رو گیر بندازید اما الان فرهاد زندانه! نتونستید به هدفتون برسید. فقط پسر من رو ازم دور کردید. بهادرخان هم از دیشب دوباره میگه باید برگردم.
با اخمهای تو هم کمی فکر کرد
_بگو اسبم رو آماده کنن. میریم خونهی علیخان
هر دو با شتاب از انبار بیرون رفتند
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت186 🍀منتهای عشق💞 روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به ساعت افتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت187
🍀منتهای عشق💞
باید به خاله هشدار بگم. ایستادم، سمت در رفتم . قلبم تند میزنه. وای از روزی که علی بفهمه. دوست ندارم علی رو ناراحت کنم، اما نمیتونم اجازه بدم که خاله هم اذیت بشه.
به آرومی از پلهها پایین رفتم و به سمت اتاق خواب خاله رفتم. در زدم و بعد از چند ثانیه، صدای نگران خاله رو شنیدم
_کیه!
_منم رویا
انگار خیالش راحت شد
_بیا تو!
در رو باز کردم و وارد شدم. خاله با چهرهای متمرکز و مشغول به کاره. پارچهها دورش پخش شدن و چرخ خیاطی به آرومی کار میکنه
_سلام خاله
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_سلام چرا بیداری!
_ میتونم باهاتون صحبت کنم؟
هرچی تلاش کردم آروم باشم انگار فایده نداشته و توی چهره اضطرابم رو نشون دادم
خاله نگاهی بهم انداخت و چرخ رو خاموش کرد.
_ چی شده؟
علی فهمیده که دارید توی خونه کار میکنید."
چهرهش به یکباره تغییر کرد. شوک و استرس توی چشماش ظاهر شدو دستش رو به صورتش گذاشت.
_چه خاکی تو سرم بریزم!
جلو رفتم و کنارش نشستم.
_دور از جونتون.
نگاهم رو توی صورتش که سوالی و درمونده بهم خیده بود چرخوندم
_ باید احتیاط کنید
به پارچههایی که از روز اولی که دیدمشون، تا الان نصف شدن و گوشه اتاق خواب چیده شدن اشاره کردم
_به نظرم اینارو که تولیدی گرفتید، پس بدید. اینطوری میتونید بگید فقط برای اونا بوده اونم چون خیلی اصرار کردن. بعد هم دیگه کار نگیرید
خاله با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
_ نه، رویا! من به درآمدش نیاز دارم. نمیتونم این کار رو بکنم. این پول برای من خیلی مهمه.
_ولی خاله، اگر علی بفهمه، نمی ذاره ادامه بدی
درمونده گفت
_نمیخوام دستم تو جیب بچهم باشه
_دست شما تو جیب علی نیست اون همه محبت اون همه ایثارو فداکاری باید پاسخ داده بشه یا نه! علی وظیفشه خرج مادر و برادرش رو بده. خاله من میدونم شما به خاطر وامی که برای رضا گرفتید مجبورید بیشتر کار کنید. اما الان که رضا دیگه به حرف مهشید گوش نمیکنه و درآمدش مال خودشه، میتونه و توانایی پرداخت اقساطش رو داره. به نظر من دیگه کار نکنید همینجوری یه ذره یه ذره شخصی دوزی کنید که باعث دلخوری تو خونه هم نشه
خاله فکری کرد و گفت
_ در اتاق خواب رو قفل میکنم. این تنها راهیه که میتونم از این وضعیت دور بمونم.
_آره، شاید این بهترین کار باشه. ولی بلاخره میفهمه
_تو دلم رو خالی نکن. الانم بلند شو برو بالا بگیر بخواب که صبح خواب نمونی. برای ظهر هم ناهار نذار پدربزرگت اینا قراره به سلامتی از سفر بیان.
از صبح همه میریم خونه خودشون کارها رو بکنیم.
همونجا ناهار میذارم بیا اونجا بخور
خاله قانع بشو نیست لبخندی زدم ایستادم خداحافظی گفتم و از اتاق بیرون رفتم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀