#برشی_از_یک_کتاب
هورالعظیم
شب است و #هورالعظیم پر از باد و نیزارها در رقص. گهگاه خمپارهای در دور و نزدیک منفجر میشود و مستی را از چشمان بیخوابمان میگیرد. من نشستهام کنار آب و خیره شدهام به آن. #ماه در آب به رقص درآمده هرچند #نیزارها به چند شقهاش کردهاند.
من میاندیشم آب همچون خاطره هم عمیق است و هم وسیع و این همیشه خوب نیست. آمیزاد نیاز دارد به فراموشی و فراموشی چه خوب است؛ اما گاه که صدای خشاخشی میشنوم ذهنم همچون انسانی پرشتاب به سوی حسین میشتابد و آنگاه او را در کنار #سنگر افتاده بر خاک میبینم. در حالی که از کاسه.های خالی چشمانش #خون جهیده است به بیرون و شره کرده است به ریش بلند و حناییاش و چقدر عاشق رنگ #حنا بودیم ما! دستهایمان را که حنا گذاشتیم میگفت: رنگ حنا به کف دستان تو بد جوری قشنگ است. بعد نگاه معنا داری که پرواز میکردم به #آسمان هفتم. سر میساییدم به خدا و چشم میدوختم به زمین و آینده؛ آیندهای که بود و نبود! آنگاه از همان بالا به آسمان اول مینگریستم و به دنبال ستارهام بودم که کجاست تا بردارمش...
#کتاب #کلاغ_پر #مهدی_رسولی صص۳۵-۳۴
#به_نشر_بهترین_های_نشر
@behnashr