بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هشتاد و نه ✨ناهارمان ماهی بود. امّ حباب آن را عالی درست می کرد. هر
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت نود و یک
✨بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه واداشتیم تا گرم شوند.
🍁عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت.
آن طرف پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم. به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم، اسب ها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد، اما من شانه به شانه اش می تاختم.
بیرون شهر، کنار کاروان سرایی، دست از مسابقه کشیدیم. اسب ها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب، سوزندگی نداشت.
قنواء پرسید: سواری را کی یاد گرفته ای؟
سواری حالم را جا آورده بود.
_در نوجوانی، آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم.
_شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی، جای خالی اش را در زندگیِ پدرم پر کنم.
کاروانی در دور دست، در حاشیه فرات دیده می شد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن.
چند کشاورز توی مزرعه ها کار می کردند. آسمان توی جوی هایی که از رود جدا کرده بودند، پیدا بود. بیرون شهر، هوای سبک تری داشت. قنواء انگار دوست داشت هر چه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح می دادم قبل از غروب به شهر برگشته باشم. یورتمه می رفتیم تا بدن اسب ها سرد نشود.
_پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) و شیعیان دشمنی دارد، اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد!
_ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت علاقه دارد.
_مگر می شود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟
_کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولا مجبور است ساکت بماند.
_وزیر هم ناصبی است؟
_نمی دانم. فکر نمی کنم.
_در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیده ام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
_شنیده ام پرنده های قشنگی اند. کاش می توانستم آنها را ببینم!
_قوها توی حوض رخت کن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند. وزیر به بهانه ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت نود و یک
✨بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه واداشتیم تا گرم شوند.
🍁عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت.
آن طرف پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم. به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم، اسب ها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد، اما من شانه به شانه اش می تاختم.
بیرون شهر، کنار کاروان سرایی، دست از مسابقه کشیدیم. اسب ها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب، سوزندگی نداشت.
قنواء پرسید: سواری را کی یاد گرفته ای؟
سواری حالم را جا آورده بود.
_در نوجوانی، آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم.
_شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی، جای خالی اش را در زندگیِ پدرم پر کنم.
کاروانی در دور دست، در حاشیه فرات دیده می شد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن.
چند کشاورز توی مزرعه ها کار می کردند. آسمان توی جوی هایی که از رود جدا کرده بودند، پیدا بود. بیرون شهر، هوای سبک تری داشت. قنواء انگار دوست داشت هر چه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح می دادم قبل از غروب به شهر برگشته باشم. یورتمه می رفتیم تا بدن اسب ها سرد نشود.
_پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) و شیعیان دشمنی دارد، اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد!
_ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت علاقه دارد.
_مگر می شود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟
_کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولا مجبور است ساکت بماند.
_وزیر هم ناصبی است؟
_نمی دانم. فکر نمی کنم.
_در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیده ام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
_شنیده ام پرنده های قشنگی اند. کاش می توانستم آنها را ببینم!
_قوها توی حوض رخت کن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند. وزیر به بهانه ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
👇بسم رب الشهداء والصدیقین
🌷#ماجرای_حقیقی_معجزه
#کرامات_شهدا
من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم.
حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه. کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید😳
با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔
یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد.
کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد.
شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔
چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت.
این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود.
از آنجا که با آقا علی بن موسی الرضا(علیه السلام)💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضاعلیه السلام برای متوسل شدن و انشاالله شفا گرفتن۰
✍ ادامه دارد ۰۰
https://eitaa.com/behshtshohada
#ماجرای_حقیقی_معجزه
#کرامات_شهدا
👇قسمت دوم داستان
🌹🍃بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران و بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانمحضرت معصومه س رفتم. بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد.
🌹🍃تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.)
🌹🍃ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا.
🌹🍃باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و ثوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز .
👈روز اول شهید اول
روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید.
❌✨توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم.
و شروع کردم به صلوات فرستادن.
🩸🌹https://eitaa.com/behshtshohada🌹🩸
🕗 #وقت_سلام
ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی
خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی
رازی میان چشم تر و گنبد طلاست
آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی
با یک سلام زائر آقاشوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
علی فانی - دعای فرج.mp3
3.91M
🕘#قرارِعاشقۍ❤️
🎤 علی #فانی
🗓روز_بیست وچهارم
🔮『هر زمان جوانۍ دعاےفرجمهدے(عج) رازمزمہ ڪند...همزمان #امامزمان(عج) دستهاے مبارڪشان رابہ سوے آسمان بلند میکنند و براے آن جوان دعا میفرمایند؛چہ خوش سعادتند ڪسانیڪہ حداقل روزے یڪبار #دعایفرج را زمزمہ مۍڪنند:)』
بهنیّٺ #شهید_محسن_حاجی_بابا مےخوانیم 🌱
📿چله ی #دعای_فرج
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💝بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💝
ششمین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
🔰امروز سه شنبه ۲۴ مهر۱۴۰۳
💐 « بیست وپنجمین » روز چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا 💐
🌷 شهید والامقام
#مجید_یارمحمدی
🥀لبیک حق:۲۱سالگی
♦️مزار:؟😔
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹🕊زیارتنامهی شهدا🕊🌹
🤲بسم رب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
💐#شادی_روح_شهدا_صلوات💐
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
"سرباز شهید «#مجید_یارمحمدی»
🌹🍃از نیروهای جان بر کف نیروی زمینی محوری ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در لباس مقدس سربازی شربت شهادت نوشید.
🌹🍃مجید فرزند مصطفی، متولد اول مهر سال ۱۳۴۵ در روستای شهسوار از توابع اراک بود. وی تا پایان دوره متوسطه به تحصیل ادامه داد و پس از اخذ دیپلم تجربی، به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت.
🥀این سرباز فداکار جبهه اسلام، در سیام اسفند ۱۳۶۶، در سرپل ذهاب توسط نیروهای دشمن بعثی به شهادت رسید
😔و تا کنون اثری از پیکر مطهرش به دست نیامده است.
🌾به پاس رشادتهای شهید «مجید یارمحمدی» و با پیگیریهای کارکنان نیروی زمینی محوری ارتش جمهوری اسلامی، یکی از معابر خیابان «خیام جنوبی» واقع در بلوار «شهید آیت الله مدرس» قم، به نام این شهید والامقام مزین شد.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
AUD-20220716-WA0016.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🚩
✅ با نوای استاد علی فانی
🌷ثواب آن هدیه به
ارواح مطهر چهارده معصوم(علیهم السلام)
، شهید والامقام #مجید_یارمحمدی
وشهدای مقاومت
«لبیک یاحسین جانم»
🩸🍃🩸🍃🩸🍃🩸🍃🩸🍃
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_۲۱۲
#استاد_کریم_منصوری
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مشغول آشپزی بودم
آشوب عجیبی در دلم افتاد
مهمان داشتم
به مهمان ها گفتم: شما آشپزی کنید من الان برمیگردم
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم
دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند و یک بار دیگر بیاید ببینمش
ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم
رنگش عوض شد و سکوت کرد
گفتم: چه شده مگر؟
گفت: درست در همان لحظه میخواستیم از جادهای رد شویم که مین گذاری شده بود
اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند میدانی چی می شد ژیلا؟
خندیدم...
با خنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم تو سدّ راه شهادت من شدهای... بگذر از من... 🥲
راوی: همسر شهید 💚
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت نود و یک ✨بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت نود و دو
✨قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت درآورد، گفت: مذهب وزیر، مقام پرستی است. او هر کاری می کند تا هم چنان وزیر بماند. پسرش رشید را واداشته تا مثل او فکر کند. وزیر دلش می خواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطه اش با پدرم محکم تر شود. و حالا از اینکه مرا با جوان زیبا و ثروتمندی به نام هاشم می بینند، خوش شان نمی آید.
🍁نزدیک پل از سرعت مان کم کردیم. قنواء گفت: حالا که خودم را به شکل پسرها درآورده ام، دوست دارم بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.
به من فرصت نداد تصمیمش را تغییر دهم. پاها را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چله کمان رها شود به حرکت درآمد.
خوشبختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت: برو بیرون و مواظب اسب ها باش!
مسرور سری تکان داد و رفت. جز دو پیرمرد، کسی در رخت کن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با دقت به قوها نگاه کرد.
_این دو پرنده زیباتر از آن هستند که فکرش را می کردم.
بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود. اگر ابوراجح از راه می رسید، قنواء را می شناخت و از اینکه او را به حمام آورده بودم، آزرده خاطر می شد.
_بهتر است برویم. ما نباید به اینجا می آمدیم.
قنواء ایستاد و گفت: تو گفتی می خواهی سیاه چال را ببینی. خودم را به خطر انداختم و همراهی ات کردم. حالا من خواسته ام به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای. اینجا که بدتر از سیاه چال نیست.
_من هم با تو به سواری رفتم.
_خوب گوش کن! من در عوضِ نجات حماد و صفوان از سیاه چال، این دو پرنده را می خواهم. تو باید از ابوراجح بخری شان و برایم بیاوری. بهایشان را هرچه باشد، می پردازم.
_فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند.
_هر چیزی قیمتی دارد. ابوراجح خوشحال می شود که مثلا صد دینار بگیرد و آنها را به من بدهد.
پرده راهرو را بالا گرفتم.
_نمی خواهم ابوراجح ما را با هم اینجا ببیند. می روم سری به پدربزرگم بزنم. اگر می خواهی، همینجا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن. گرچه می دانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمی کند.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت نود و سه
✨از حمام بیرون آمدم. مسرور مشغول نوازش اسب ها بود. قنواء هم بیرون آمد. با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکت افسار، اسبش را به چرخیدن واداشت.
🍁مسرور با وحشت خود را کنار کشید. افسار اسب دیگر را به دست قنواء دادم و به مسرور گفتم: نام این جوان، هلال است. به دستور اربابش به اینجا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد. حالا که ابوراجح نبود، باید دست خالی برگردد.
مسرور به قنواء گفت: ابوراجح قوهایش را به وزیر نداد. ارباب تو که جای خود دارد!
قنواء گفت: ساکت باش و تا چیزی نپرسیده ام، حرف نزن.
رو به من گفت: ما هر چه را بخواهیم، صاحب می شویم. شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید.
از طرف کوچه که خلوت بود، راه افتاد برود. گفتم: خواهیم دید.
من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم. به مسرور گفتم: در این باره چیزی به ابوراجح نگو. بگذار هلال خودش با او صحبت کند.
_یعنی قوها اینقدر ارزش دارند؟
_برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوان شان چه کنند، بله.
می خواستم بروم که مسرور آستینم را گرفت. نگاه خیره ام را که دید، آستینم را رها کرد. مِن مِن کنان پرسید: موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟
_از کجا باخبر شده ای؟
_از ابوراجح چیزهایی شنیدم.
_راست می گویی. چیزهایی شنیده ای، ولی درست نشنیده ای. کسی که پشت دیوار، گوش می ایستد، نمی تواند همه گفته ها را خوب بشنود. اگر سوالی داری، از ابوراجح بپرس.
_او چیزی را از من مخفی نمی کند. شاید تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی برای همین است.
از سادگی اش خندیدم.
_تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛ پس چرا می گویی شاید؟
آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود. خواستم به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی روز جمعه، ارتباطی به این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی دربیاورم، ولی نگفتم. در آن لحظه نمی دانستم که صحبت کوتاه من با مسرور، چه فاجعه ای را به دنبال دارد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❣قسمت نود و چهار
✨قنواء و امینه مشغول بازی با دو تا میمون کوچک بودند. میمون ها لباس ابریشمی رنگارنگی به تن داشتند.
🍁اتاق تغییری نکرده بود. باز هم از وسایل و ابزار کار خبری نبود. دیگر می دانستم که برای کار به دارالحکومه دعوت نشده ام.
_خانم ها! امروز چه برنامه ای داریم؟
مثل دفعه قبل، از راهروی نیمه تاریک گذشتیم. درِ چوبی کلفت، با همه بست های فلزی و گل میخ های بزرگش، بر پاشنه چرخید.
به حیاط زندان رسیدیم. این بار کسی در حیاط نبود و صدای ناله ای هم شنیده نمی شد. رییس زندان، ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.
دقیقه ای بعد، صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند. با ورود آنها، رییس زندان برخاست و گفت: اگر اجازه بدهید، شما را تنها می گذاریم.
او و نگهبان بیرون رفتند. صفوان، مرد چهارشانه و خوشرویی بود. مرا در آغوش کشید و تشکر کرد.
حماد هم همین کار را کرد و مثل پدرش با کنجکاوی به من خیره شد. معلوم بود می خواستند بدانند من کیستم و برای چه به آنها کمک کرده ام.
روی سکوی گوشه اتاق نشستیم. ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود. صفوان آهی کشید و گفت: از شما متشکرم که ما را از سیاه چال نجات دادید، اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می برند، نمی توانم خوشحال باشم. کاش حداقل می توانستم این میوه و خرما را به دهان آنها برسانم!
قنواء به شوخی گفت: اگر خیلی ناراحت هستید، شما را به آن پایین برمی گردانیم.
حماد گفت: من حاضرم به سیاه چال برگردم تا در عوض، پیرمرد بیماری که آنجاست، آزاد شود.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
هر دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) بودیم. دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم حرم، وقتی برمیگشتیم، گفت: دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز! گفتم: چرا؟ گفت: چون همیشه موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) من را دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب (سلاماللهعلیها) نوکری کنم. ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب (سلاماللهعلیها). من هم خندیدیم و گفتم: خب چه فرقی کرد؟ گفت: اینها دریای کرم هستند، چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.
شهید پس از چهارمین اعزامش به سوریه روز شنبه ۲۹ مهر سال ۱۳۹۶ در منطقه دیرالزور توسط تکتیراندازان تکفیری به شهادت رسید.
#مصطفی_نبی_لو
#امام_زمان
#حضرت_معصومه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
بهشت شهدا🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه #کرامات_شهدا 👇قسمت دوم داستان 🌹🍃بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و ت
#ماجرای_حقیقی_معجزه
#کرامات_شهدا
👇قسمت سوم
🌴چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده.
🌴روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم.......
🌹🍃خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود.
دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم #کربلا.
در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که #سربند (سبز رنگ ) یا #فاطمه زهراس ، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید.
بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و #همسرشون
🌴به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه #بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی #سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگرشویم.
❌✨درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت #مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا #فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پروندهها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت میکردند حال و هوای #بسیجیان خیلی مانند شبهای عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم.
🌴در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر #نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این #بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی #پرونده خارج می شدند تمام آنان #سربند_یافاطمه_زهراس بسته بودند. به قدری کار و #تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر #نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونیهای شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند۰۰۰
✍ ادامه دارد۰۰۰
🩸🌹https://eitaa.com/behshtshohada🌹🩸
🕗 #وقت_سلام
ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی
خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی
رازی میان چشم تر و گنبد طلاست
آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی
با یک سلام زائر آقاشوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
علی فانی - دعای فرج.mp3
3.91M
🕘#قرارِعاشقۍ❤️
🎤 علی #فانی
🗓روز_بیست وپنجم
🔮『هر زمان جوانۍ دعاےفرجمهدے(عج) رازمزمہ ڪند...همزمان #امامزمان(عج) دستهاے مبارڪشان رابہ سوے آسمان بلند میکنند و براے آن جوان دعا میفرمایند؛چہ خوش سعادتند ڪسانیڪہ حداقل روزے یڪبار #دعایفرج را زمزمہ مۍڪنند:)』
بهنیّٺ شهید#مجید_یارمحمدی مےخوانیم 🌱
📿چله ی #دعای_فرج
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊