5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجاهدت شهید نیلفروشان از نوجوانی تا شهادت
📌ما را با ترور، تحریم و شهادت تهدید نکنید. این لباس سبز پاسداری لباس کفن ماست و ما پیشمرگان ملت هستیم.
#شهید_عباس_نیلفروشان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_۲۱۴
#استاد_کریم_منصوری
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شهید_نورعلی_شوشتری
🍃دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم گذشتیم ...
🍃آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز...
🍃دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز تلاش می کنیم ناممان گم نشود ...
🍃جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو می دهد ...
🍃آنجا روی درب اطاقمان می نوشتیم : #یاحسین_فرماندهی_از_آن_توست، اینجا می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🤲الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم
🤲و بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم
🤲و آزادمان کن تا اسیر نگردیم .
#هدیه_به_روح_شهدا_صلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
نماز همچون روح برای انسان
#نماز
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت نود و شش ✨از حیاط سرسبز دارالحکومه می گذشتیم. با حرف های قنواء به ا
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت نود و هفت
✨به کنار پنجره رفتم و به چشم انداز روبه رو نگاه کردم. از کار خودم خنده ام می گرفت.
🍁روزی آرزو داشتم دارالحکومه را ببینم. حالا که به آن راه پیدا کرده بودم، دوست داشتم کنار آن پنجره بایستم و منظره مقابلم را تماشا کنم.
_دیگر مجبور نیستی به اینجا بیایی. همین فردا یکی از خدمتکاران را می فرستم تا طلب تان را بپردازد.
گفتم: بازی بچه گانه ای بود! اگر پدرت تصمیم گرفته باشد تو را به پسر وزیر بدهد، این کارها جلودارش نیست.
قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند.
_چاره ای نیست! تو با یک دختر معمولی فرق داری. ببین کجا زندگی می کنی! اینجا هیچ چیز جز قدرت و حکومت، اهمیت ندارد.
اگر پدرت در خدمت حکومت نباشد، برکنار خواهد شد. او بدون وزیر زیرک نمی تواند از عهده کارها برآید. ده ها نفر در سیاه چال زنده به گور شده اند تا چیزی این حکومت را تهدید نکند. آن وقت تو که دختر حاکمی، انتظار داری که هر طور میلت می کشد، ازدواج کنی؟
_برای همین است که به مردم کوچه و بازار غبطه می خورم که زندگی بی آلایش و صادقانه ای دارند.
به آب نمای میان باغ و چند نفری که اطراف آن بودند نگاه کردم. از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم. من هم مثل قنواء، از آینده نگران بودم. نمی توانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم.
دلم می خواست از آنجا بروم و به کارگاه پدربزرگم پناه ببرم. دارالحکومه به همان زودی برایم کسالت آور شده بود. از بیکاری و ولنگاری بدم می آمد. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می داد. انسان چطور می توانست با بی تفاوتی، در جایی به زندگیِ راحت خود مشغول باشد که در کنارش، ده ها نفر بی گناه در سیاه چال، بدترین لحظه ها را می گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیات خود نداشتند! نمی دانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا برای قنواء دل بسوزانم.
برای امینه هم ناراحت بودم. معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اوست. ناگهان از آنچه کنار آب نما دیدم، دهانم از تعجب باز ماند. مسرور را دیدم که با عجله از پله ها پایین می رفت. داشت با عجله دارالحکومه را ترک می کرد. نمی توانستم حدس بزنم برای چه به آنجا آمده بود.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت نود و هشت
✨با دست پاچگی به قنواء گفتم: خواهش می کنم کمک کن! مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.
🍁_مسرور دیگر کیست؟ چی شده؟
به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف درِ خروجی می رفت، نشانش دادم.
_مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است.
_حالا چرا نگرانی؟ آمدنش به دارالحکومه چه اهمیتی دارد؟
_یکی را بفرست او را برگرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده. اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده، پس چرا کسی خبرم نکرده؟
_احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد.
_نمی دانم چرا دیدن او اینجا، نگرانم کرده. آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش میکنم یک کاری بکن.
قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود، گفت: آرام باش! لازم نیست او را برگردانیم. یکی را می فرستم تا از سندی بپرسد. از یکی دو نگهبان دیگر هم می پرسیم.
_از هر دوی شما ممنونم.
آنها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم. در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید. دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، نمی توانست آنقدر متعجبم کند. از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا بود. چرا او را به داخل راه داده بود؟
آیا مسرور برای دادن مالیاتِ حمام آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت، باید به من می گفت. احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود.
قنواء و امینه برگشتند. امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام، دست بیندازند. اما چهره شان جدی بود. قنواء گفت: سندی و نگهبان ها می گویند که مسرور با وزیر کار داشته. مسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند.
امینه گفت: موفق هم شده با وزیر صحبت کند.
دل شوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: حق داشتم نگران شوم! یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم. حس بدی دارم.
_چیزی از وزیر دستگیرمان نمی شود. باید با رشید حرف بزنیم.
امینه گفت: او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش می کند.
از پله ها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط، به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق های تو در تویی داشت.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❣قسمت نود و نه
✨چند نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی می کردند.
🍁جلوی هر کدام، میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از آنها، دو سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به درِ مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن ایستاده بود.
قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم.
خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره پر از آبله خود را نشان داد.
با دیدن قنواء، لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم، سر تکان داد. قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد.
پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت. قنواء به طرف ما آمد و گفت: برویم. بیرون از اینجا با رشید صحبت می کنیم.
از همان راه که آمده بودیم، برگشتیم. موقع بیرون رفتن، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند.
از قنواء پرسیدم: اینها کی اند که نگهبان ها این طور تحقیر آمیز با آنها رفتار می کنند؟
_نمی دانم. شاید دسته ای از راهزن ها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان.
چهره شان شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای، تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچکتر بنشینند.
پیرمردی خوش سیما میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود. زیر لب ذکر می گفت.
عجیب بود که به من خیره شد و لبخندی روی لب هایش نشست.
کنار آب نمای میان حیاط ایستادیم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی تو در تو مثل پرده نازکی فرو می ریخت.
در بزرگترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های باطراوت و انبوه و گل های رنگارنگ. قنواء دست دراز کرد تا کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند.
پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه هایش به ورودی ساختمان، معلوم بود که آمدن رشید را انتظار می کشد.
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🕗 #وقت_سلام
ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی
خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی
رازی میان چشم تر و گنبد طلاست
آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی
با یک سلام زائر آقاشوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹