🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو بیست و هشت
✨در همین موقع از میان جمعیت، انبه ای پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت. مردم باز به هلهله و شادی پرداختند.
🍁قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هُل دادن قاضی، او را مجبور کرد از سکو پایین برود.
پدربزرگم در میان جمعیت بود و مثل دیگران می خندید و شادمان بود. رشید هم به بالای سکو رفت. جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. نگران ابوراجح بودم.
سرش هم چنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمی خورد. اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به طرفم بیاورند.
آنها به پیش آمدند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم. با یک دست، ابوراجح را به سینه فشردم و با دست دیگر، افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت باز کرده بودند به راه افتادم.
با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم. پدربزرگ خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد. صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد. به او گفتم: من ابوراجح را به خانه خودمان می برم. شما بروید و طبیبی کاردان و باتجربه بیاورید.
قنواء که پشت سرم می آمد، پیاده شد. اسبش را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت. قبل از آنکه وارد کوچه شویم، از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند، بگیرند.
رشید و چند نفر دیگر به نگهبان ها کمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه شویم. از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم، توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم. مثل کسی که در خواب باشد، نفس های عمیق می کشید و خُر خُر می کرد.
قنواء گفت: روز عجیبی را گذراندیم. خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی، ابوراجح زنده بماند!
رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند. آنها که از ماجرا بی خبر بودند، نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آن چنان آسیب دیده و پر از خاک و خون است.
ناچار دستارم را روی سر و صورت او انداختم.
قنواء گفت: با این فداکاری که کردی، ریحانه برای همیشه، مدیون و سپاسگزارت خواهد بود.
گفتم: ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزرگم بوده و هست. نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند. حالا می فهمم که اگر ابوراجح نباشد، خلأ او را هیچ کس دیگر نمی تواند برایم پر کند. او در این چند روز با حرف هایش آتشی در قلبم روشن کرد. امیدوارم مرا با این آتش سوزان، تنها نگذارد!
_پس فقط ریحانه قلب تو را به آتش نکشیده، پدرش هم این کار را کرده!
سری تکان دادم و گفتم: همین طور است که می گویی.
_خیلی دلم می خواهد ریحانه را ببینم.
_تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو.
به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت: برای حماد و پدرش ناراحتم. بیچاره ها را از سیاه چال نجات دادیم، ولی هنوز چشم شان به نور عادت نکرده بود که دوباره به سیاه چال افتادند.
حرفی را که در دلم بود، گفتم.
_احساس می کنم به حماد علاقه مند شده ای.
_اگر این طور باشد، من و تو، آدم های بدشانسی هستیم.
_چرا؟
_اینکه پرسیدن ندارد. تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را. ما ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند. با وجود این، آنها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد.
_برای رشید و امینه بد نشد.
_می خواهم چیزی را بگویم، ولی می ترسم دلگیر شوی.
_بگذار بدانم و دلگیر شوم.
_تقریبا مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد.
قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد.
_حماد چه طور؟
_نمی دانم.
_آن دو شیعه اند. باهم ازدواج می کنند و خوشبخت می شوند.
_برای من، خوشبختی ریحانه مهم است.
_برای من هم خوشبختی حماد.
_تو به ریحانه حسادت نمی کنی؟
_تو به حماد حسادت نمی کنی؟
_نمی دانم.
_من هم نمی دانم.
_بدجوری گرفتار شده ایم.
_خدا به دادمان برسد!
ادامه دارد.
🕗 #وقت_سلام
به نا امیدی از این در نمیروم هرگز
اگر جواب نگیرم دوباره در بزنم
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام وعرض ادب خدمت همراهان گرامی کانال#بهشت_شهدا
🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
📌شروع چله بعدی از روز #یکشنبه 13 آبان خواهد بود
✅ لطفا اطلاع رسانی کنید
🌸🌿 https://eitaa.com/behshtshohada🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 خدا ما را رها نمیکند!
🔵 نحوه توسل به امام زمان (عج)
🎙 آیت الله مصباح یزدی
👈🏻با ارسال این کلیپ برای دیگران در ثواب آن شریک باشید
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_۲۳۰
#استاد_کریم_منصوری
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هرروزباشهدا
#شهیدحسن_عشوری
از ویژگی های بارز #شهید_حسن_عشوری ساده زیستی بود.
علی رقم این که از نظر مالی مشکلی نداشت و بسیار بسیار به قول امروزی ها لارژ بود و اهمیتی برای پول قائل نمی شد و از طرفی در سنی بود که مثل همه ی جوان ها شاید علاقه داشت خیلی چیزهارا داشته باشد و تجربه کند ولی راه خودش رو انتخاب کرده بود،
کسب رضایت الهی و همرنگی با شهدا رو بر همه چیز مقدم میدانست.
با قناعت زندگی میکرد و مصداق بارز این روایت بود؛
امام صادق(ع) فرمودند:
مؤمن، پرکار و کم خرج و زندگی اش را خوب اداره می کند.
بسیار کم هزینه زندگی میکرد و الباقی درآمدش را برای خودش نگه نمیداشت و در راه دستگیری از دیگران و #انفاق هزینه میکرد.
🌷پنج صلوات هدیه به ارواحطیبهشهدا
امروزمون رو مزین می کنیم به نام و یادِ شهیدعزیز #حسن_عشوری🌷🕊
📖 ″برشی از خاطرات″ | کاظم رستگار
#شهید | #کاظم_رستگار
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
کاظم گمنام وبی آلایش بود .برادرش زمانی متوجه سمت فرماندهی اوشدکه نیروها در جمعی نشسته بودند تا فرمانده لشکر ۱۰سید الشهدا بیاید وبرایشان سخنرانی کند.حاج کاظم و برادرش نیز در جمع حضور داشتند فرمانده را صدا زدند کاظم از جایش برخاست برادرش گفت بنشین چرا بلند شدی؟ اما چند لحظه بعد کاظم بود که پشت تریبون سخنرانی می کرد
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس