بهش الهام شده بود دعوت شده است .
👆👆👆👆👆
از عــراق برڱشت .گفت: بابا من برگشتـم تا به سوریہ بروم؟!
گفـتم :با چه خـاطرجمعے چنین حرفی میزنے؟؟
گفـت: بابابه من الهام شده که اگر اعزامی صورت بگیرد من در اعزام هستم.
میگفت: یک روز ، بـعداذان صبح به حرم حضـرت عـباس (ع) رفتم. خیلی دور ضـریح خـلوت بود.
با قمر بنیهاشم (ع) عهـد کردم. از او که اولین مدافع حرم حضرت زینب (س) در این کره خاکی بودند خواستم که اگر مرا قابل بدانند اجازه بدهند راهی دفاع از حرم حضرت زینب شوم. مردد بودم اینجا بمانم یا به سوریه بروم.
عاجزانه خواستم.
در حرم را بسته بودند. ارتباطی قلبی برقرار شد خواب نبودم، اما الهامی به من شـد که دعوت شدم و آقا مرا پذیرفــت.
📎پ ن : تروریست ها در خان طومان جگرش را بیرون کشیدند و به حمزه شهدای مدافع حرم معروف شد..
شهید مدافع حرم🕊🌹
#حمید_قاسم_پور
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅━━━─
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت بیست و شش
✨تصمیم گرفت برود و سر صحبت بگشاید و از او بپرسد:
پسر آتش پرست نیشابوری را چه به ثبت سخن امام شیعیان؟ کدام موبَد به تو یاد داده که میان صفوف مسلمان ها، حدیث شیعه بر کاغذ ثبت کنی؟
سیندخت تصمیم گرفت که با عتاب برود. آری... باید در مقام عتاب برمی آمد و خشم او را برمی انگیخت تا بهتر بتواند سِرّ ضمیر او را دریابد. پدر به او آموخته بود که باطن مردان را در خشمشان بجوید.
آری،بهتر از این نمی شد.
باید همین صبح فردا به مغازه او می رفت و عتاب آمیز به خشمش وامی داشت و در تلاقی نگاهش، بازجویی دوباره ای در چشمانش می کرد تا بداند آیا واقعا عشق اتفاق افتاده است یا نه!
نیمه های شب بود که نجوایی آرام در گوش سیندخت، او را از خواب بیدار کرد. چشم گشود و فراوانی ستاره های پراکنده در آسمان مدهوشش کرد. لحظه ای در تماشای آنها محو ماند و سپس امتداد نجوا را در پیش گرفت.
از جای برخاست و دامانش را به دنبال کشاند. از کنار بستر حصیری سمندش رد شد و پاورچین پاورچین به سوی خیمه ای قدم برداشت. قصدش نه خیمه بود و نه رسیدن؛ تنها به صدا می اندیشید. صدا او را مسحور کرده و به دنبال خود می کشاند. سیندخت، سر به زیر، چونان رام شده ای به دنبال نجوا می شتافت.
درست کنار عمود خیمه بر زمین زانو زد. صدای آرام زنی را با همه وجودش دریافت:
_... و به روزی که مادر از فرزند می گریزد...
داشت نجوای عربی زنی را می شنید که تاکنون هرگز شبیه آن موسیقی را به گوش خود استماع نکرده بود. دست هایش را روی زمین ستون کرد و سر به زیر انداخت. با احترامی که در برابر کلمات گات ها ادا می کرد، به همان حرمت، اهورا مزدا را ستود:
_تو خدای یگانه ای هستی که هم من را و هم سایر مسافران این کاروان را آفریده ای!
این را نه که بر زبان بیاورد، که با لایه های قلبش سرود. اشک بر پهنای صورتش جاری شده بود.همین چند لحظه قبل بود که داشت خواب کیارش را می دید.
کیارش با ابزاری تیز، دل سنگ را می تراشید و واژه ای روی آن حک می کرد. آهنگِ تراشی که از حرکت دست های کیارش در فضا پیچیده بود، قلب سیندخت را به لرزه وا می داشت. اکنون داشت امتداد همان آهنگ را از کنار خیمه می شنید. در خواب به چشم های روشن او زل زد و پرسید:
_چه می نویسی کیارش؟
وکیارش تنها نگاهش کرده و لبخند زده بود. لبخندش او را نزدیک تر خواند و سیندخت دید که روی سنگی سفید، درست به بزرگی سنگی که در فیروزه تراشی نیشابور زیر دستش دیده بود، حک کرده است: یا عشق!
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨
💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه
🕊💖 https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #فصل_فیروزه ❣قسمت بیست و چهار ✨سوالش بند بند وجود سیندخت را به لرزه واداشت. تصور اینکه س
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت بیست و پنج
✨یادش آمد که اُم مسعود چگونه او را در آغوش گرفت و شانه به شانه اش گریست.
🍁دعا کن خدیجه! تو مادری داغ دیده ای و اجری بی نهایت نزد خداوند داری. خدا را در برابر اجر صبرت سوگند ده که کاروان کوچک ما شکل بگیرد و راهی شویم. دعا کن ما نیز مانند بانویمان، دعوت نامه امام را دریافت کنیم.
سیندخت با تعجب پرسید:
_دعوت نامه امام؟! پیش از این هم گفته بودی خدیجه! اما بانویتان با این همه شوق، برای چه همان ابتدا به همراه برادر به سفر مرو نرفت؟
خدیجه مانده بود که چگونه برای دختر آتش پرست، قصه مظلومیت مولایش را بازگوید. دست هایش را در هم قفل کرد. خود را عقب تر کشید و سرش را بر ستون ارابه تکیه داد. گویی به دورترین نقطه دنیا خیره شده بود.
_یک سال از رفتن برادر ایشان می گذشت اما نه رفتنی که به اراده خود ایشان باشد. مامون را که حتما می شناسی. او از وجود عشقی که در دل من و انسان هایی مثل من بود، هراس داشت. این عشق، این فطرت، تاج و تخت مامون را به خطر می انداخت. او از این می ترسید که برادر بانو، در مدینه، پایگاهی میان مردم بیابد و روزی بر حکومت نابه حق او بشورد. ترس، مامون را بر آن داشت تا به زور، مولای ما را به مرو فراخواند و به زور، ولایت عهدی را به او پیشنهاد دهد.
دختر یادش آمد که در تجارتخانه پدر، همه این ها را از زبان مشتریان شنیده بود. همان روزهایی که قرار بود علی بن موسی الرضا(علیه السلام) به نیشابور بیاید.
یادش آمد روز رسیدن ایشان به نیشابور، چه قیامتی در شهر به پا شده بود.قیامتی که حتی سمند را هم بی قرار کرده بود. دید که زبان بسته چطور شیهه کشان خود را به دروازه شهر می رساند و از دستور سیندخت تَمرُّد می کند.
دیده بود که آن روز اسبش هم از او فرمان نمی برد. در میان جمعیت پیش از همه، چشمش به کیارش افتاد. بار دومی بود که او را می دید. کیارش در صفوف ابتدایی ایستاده بود و مانند سایر قلم به دست ها، یادداشت می کرد. او داشت سخنان ابن موسی(علیه السلام) را روی پوستی نازک می نوشت.
سیندخت نه تنها کیارش، که در آن روز هزاران مرد کاتب را در حال نگارش حدیث می دید.با گوش های خودش می شنید صدایی را که حال و هوای شهر را زیر و رو کرده بود: کلمه لا اله الا الله حصنی...
رافعه، معنای تمامی واژگان را یادش داده بود. به خاطر آورد که توانست در همان بار اول، معنای سخن علی ابن موسی(علیه السلام) را به خوبی بفهمد؛ اینکه او خود را شرطی برای در امان ماندن معرفی کرده بود.
سیندخت سوار بر سمند، مردان قلم به دست را تماشا می کرد. از میان هزاران مرد، توقف چشمانش تنها در دست های پسر فیروزه تراش بود. بهانه ای یافته بود که فردا بی خبر به مغازه او برود و از او بخواهد که یادداشتش را به او نشان دهد؛ اما نه! این هم بهانه خوبی نبود.
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨
💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه
🕊💖 https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖
🗒 #وصیت_نامه آسمانی
شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_اول»
"بسم الله الرحمن الرحیم"
🌷 شهادت میدهم به اصول دین؛
اشهد أن لا اله الّا الله و اشهد أنّ محمداً رسول الله و اشهد أنّ امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنی عشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله.
💢شهادت میدهم که «قیامت» حق است، قرآن حق است...
«بهشت و جهنّم» حق است...
«سوال و جواب» حق است
«معاد، عدل، امامت، نبوّت» حق است...!!
▪️خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمتهایت🤲
▫️خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن،
از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت، خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم.🌹
💠اگر توفیق صحابه رسول اعظمت، محمد مصطفی را نداشتم و اگر بی بهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.✨
▪️خداوندا!
تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز که جانم فدایِ جان او باد قرار دادی.....
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
https://eitaa.com/behshtshohada
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬مقایسه جالب فاصله صفا و مروه
و #فاصله حرم سیدالشهدا علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام، با #گوگل_مپ
♦️نتیجه #باورکردنی نیست ...
💗https://eitaa.com/joinchat/621085685Cf4b984e545
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداح و شاعر آیینی کشورمان گواهی میدهد که یک سفر راهیان نور زندگیاش را متحول کرده
خودش میگوید «خدا میخواست تا زندگیام با زندگی شهید "ابراهیم هادی" پیوند بخورد» و سپس با لحن شیرینی، این شعری را در وصف شهید میخواند که «شهدا اوج غیرتند باکریها و همتند/ #شهدا شمع محفل بشریتند».👀(💚
https://eitaa.com/behshtshohada
🕗 #وقت_سلام
ماه و خورشید من
اِیحضرتِ معشوق سلام
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹