eitaa logo
بهشت شهدا🌷
145 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
745 ویدیو
15 فایل
🌟 پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله):  «یَشفَعُ یَوْمَ الْقِیامَةِ الأَنْبِیاءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ»؛ (روز قیامت نخست انبیاء شفاعت مى کنند سپس علما، و بعد از انها شهدا) #هر_خانواده_معرف_یک_شهید 🌷خادم الشهدا @Maedehn313 @z_h5289
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷شهید دانش آموز دانش‌آموز شهیدی که زیر تانک رفت 🧕مادر شهید: 😔چادر الهه بین چرخ‌های تانک گیر کرده بود و او را تا مسافتی با خودش می‌کشاند. مریم هم داخل جوی آب افتاده و دست‌وپایش شکسته بود. الهه چندروز بعد شهید شد. ❄️زمستان‌۵۷ در تقویم، بین همه سال‌ها متفاوت ثبت شده است؛ فصلی که سرمای استخوان‌سوزش بیداد می‌کرد، اما کسی از های‌و‌هوی سرما نمی‌ترسید. ☀️ همه به‌دنبال آفتابی بودند که به زندگی‌شان گرما بدهد.اعتصاب‌ها و درگیری‌ها روز‌به‌روز بیشتر و خبر‌های آن، دهان‌به‌دهان بین مردم پخش می‌شد. بی‌عدالتی‌ها طاقت مردم را طاق کرده بود. کسی جلودار احساسات جریحه دار مردم نمی‌شد. ✊چیزی نگذشت که اعتراض‌ها شروع شد. راهپیمایی‌های دسته‌جمعی و دعاخواندن‌های همراه هم. حالا دست‌ها یکدیگر را پیدا کرده بودند؛ آدم‌های کوچه‌های دور و نزدیک. 🤲تحصن‌های چندین و چندساعته و منبر‌های پرشور پاگرفت. کم‌کم دست‌ها یکی شدند، دیوارنویسی‌ها شروع شد و اعتصاب‌ها و تظاهرات بالا گرفت. اخبار درگیری‌ها دهان‌به‌دهان می‌چرخید. کسی از چیزی دریغ نداشت؛ از کمک‌های نقدی و غیرنقدی گرفته تا جان و فرزندشان. از خدا فرزندان صالح خواسته‌ام 🏡خانه الهه زینال‌پور، دانش‌آموز سیزده‌ساله هنوز هم در کوهسنگی است. پدرش سال‌ها قبل به رحمت خدا رفته. «عفت نجیب‌ضیا» مادر الهه، میزبانمان می‌شود. 😭«داغ فرزند هیچ‌وقت کهنه نمی‌شود.» مادر الهه بار‌ها این حرف را تکرار می‌کند و هربار با گفتن این جمله، بی‌قرار می‌شود و اشک می‌ریزد. تعریف می‌کند: 🤲«همیشه از خدا می‌خواستم که فرزندانم اهل و صالح باشند و هزار بار به خودم می‌بالم که الهه و مریم، دختران من هستند.» اتاق الهه هنوز دست‌نخورده باقی مانده است؛ با همان کتاب‌ها و همان دیواری که بعد این همه سال، لبخند قاب‌گرفته الهه را تازه نگهداشته است. مادرش می‌گوید: «مطمئنم الهه همین‌جا درکنار من زندگی می‌کند. 🌹شهادتی که آرزویش را داشت🌹 🌾مدت‌ها بود الهه و مریم اصرار داشتند در راهپیمایی‌ها همراهم باشند، اما دلم راضی نمی‌شد آنها را درگیر این ماجرا‌ها کنم؛ می‌خواستم به درس و مدرسه‌شان برسند. 🌗شب قبل از ماجرا، الهه و مریم خیلی اصرار کردند که همراه من در تظاهرات باشند. همسرم گفت ارتش اطمینان داده که خطر ی برای کسی پیش نمی‌آید. این حرف کمی آرامم کرد و حاضر شدم آنها را همراهم ببرم. تا سرِ کوچه که رفتیم، دلشوره عجیبی پیدا کردم و می‌خواستم برگردم. 👌 الهه حرفی زد که برایم عجیب بود. 🌹 گفت: مادر، چیزی که تو از آن می‌ترسی، من آرزویش را دارم. https://eitaa.com/behshtshohada