📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد و یک
📝وقــت شناس♡
🌾در راه بازگشت از مسافرت بودیم وقتی اتوبوس به ایستگاه شهرمان فاروج رسید که پاسی از شب گذشته بود ولی مقصد ما روستای رستم آباد بود.
در قدیم متأسّفانه فقط یک مینی بوسِ مسافربری در روستایمان وجود داشت که روزانه؛ پیش از ظهر و پس از ظهر، در ساعت مشخّصی بین روستا و شهر سرویس دهی داشت و ما مجبور بودیم تا ساعت هشت صبح سرگردان بمانیم
🌷آبجی افروز در فاروج زندگی می کرد و هیچ سرپرستی هم نداشت.
ارتباط خوبی با هم داشتیم، به این دلیل وقتی از اتوبوس پیاده شدیم به محمّد گفتم: بیا برویم منزل آبجی افروز، هم جویای حالش میشویم و هم امشب را تا صبح همانجا می مانیم و خود را به سرویس روستا می.رسانیم
🌾محمّد به من رو کرد و گفت: داداش جان! من هم دلم برایش تنگ شده ولی حالا وقتش نیست.
پرسیدم: مگر غریبه ایم؟ پاسخم داد: خیر، اوّل اینکه چون نیمه شب است و مزاحمش می شویم دوم اینکه از صدای درِ منزل یتیمانش هراسان می شوند. گفتم: برای خودم نگفتم، اهل و عیال همراهمان هستند نمی شود که شبانه در شهر سرگردان بمانند، ناسلامتی ما مرد هستیم.
🌷محمّد خندید و گفت: قربانت شوم فکر آنجا را هم کرده ام. پرسیدم: جایی را سراغ داری؟ گفت: کسی که در خانه اش همیشه و همه جا به روی بندگانش باز است، شما را به مسجدِ دور میدان [مسجد حضرت صاحب الزمان] میبرم، مادر و بچه ها استراحتی می.کنند نمازمان را که خواندیم. انشاءالله صبح سمت آبادی حرکت می کنیم، نظرت چیست؟
🌾 از مراعات کردنش فهمیدم که او چقدر#سنجیده عمل میکند و در هر شرایطی#عاقلانه می اندیشد و تصمیم میگیرد. خلاصه دسته جمعی به طرف مسجد به راه افتادیم،
خوشبختانه درِ مسجد باز بود و همانجا تا صبح بیتوته کردیم و صبح زود راهی ایستگاه روستایمان و سوار بر مینیبوس شدیم، و به روستا رسیدیم...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹